گروه سینما هنرآنلاین، هاپکینز داستان پسرکی تنها از پورت تالبوت، ولز، را تعریف میکند؛ کودکی که از سمت خانوادهاش نادیده گرفته میشد و در مدرسه به خاطر ضعف درسی، از سمت معلمش آیندهای جز «گاریچی بیمغز» شدن برایش پیشبینی نشده بود. او در دنیای خیال خود پناه گرفت و برای مقابله با قلدریها، نقابی از سردی و دوری گزینی به چهره زد؛ نخستین و ناخودآگاهترین نقشآفرینی عمرش. اما در این انزوا، استعدادی بی نظیر هویدا شد: داشتن حافظهای خارقالعاده. تماشای «هملت» اولیویه در دوازده سالگی، او را شوکه کرد و ناگهان توانایی حفظ کردن دیالوگها و متنهای بلند، تبدیل به تنها دارایی و سنگ بنای حرفهی آتیاش شد.
ریشههای خشمی که از کودکی همراه او باقی مانده بود، با ورود به محفلهای تئاتر بریتانیا در دهه ۶۰، به یک بحران بدل شد. با عمل نوشیدن به یک سنت خانوادگی و یک سنت تائتری پیوست و رگههای پرخاشگری ولزی درونش با الکل و غرور، شعلهور گشت. او تبدیل به فردی غیرقابل اعتماد شد؛ کسی که با کارگردانان درگیر میشد و زندگی مشترک اولش را با ترک همسر و دختر خردسالش در سال ۱۹۶۹، به تلخترین پشیمانی زندگیاش بدل کرد.

سرانجام، در دسامبر ۱۹۷۵، او به لبه پرتگاه رسید. یک روز صبح، متوجه گم شدن اتومبیلش میشود، بعد از تماس با مدیر برنامههاش بود که متوجه شد بعد از یک رانندگی ۵۰۰ مایلی در شب گذشته و در حالت مستی کامل کسی آن را ندزدیده بلکه آنها او را در جاده پیدا کردهاند. «میدانستم که به کمک نیاز دارم، میدانستم که کارم تمام است». در آن لحظه تاریک، او با خود واقعیاش روبهرو شد. صدایی درونی از او پرسید که میخواهد بمیرد یا زندگی کند، تصمیم گرفت که «میخواهم زندگی کنم.» این صدای دورنی که در میان صحبتهایش به ذهن و قلبش جایی -که صدا از آن شنیده شده اشاره میکند-، نقطهی پایانی بر سالها آشفتگی بود. همان روز به جلسات الکلیهای گمنام پیوست و از آن تاریخ، دیگر حتی لحظهای هوس نوشیدن نکرده است.
آرامش حاصل از این رهایی، در نهایت به شاهنقش زندگیاش ختم شد: هانیبال لکتر. هاپکینز، لکتر را نه با خشم گذشتهاش، بلکه با خونسردی و دقت وسواسگونهای که در سالهای هوشیاری آموخته بود، ساخت. یک نابغه آرام که تضادش با هیولای درون، او را ترسناک میکرد.

امروز، او غرق در موسیقی و آرامش در کنار همسرش استلا، که به او کمک کرد تا بر اضطرابهای قدیمیاش غلبه کند زندگی میکند. هاپکینز در این سن، به چیزی «یقین» ندارد. تنها باور او این است که «ما باید انعطافپذیر و منطقی بودن، گوش دادن به دیگری را بیاموزیم، حتی اگر با او موافق نباشید. دست از یقین داشتن بردارید. وقتی یقین داشته باشید، هیچکس نمیتواند به شما نزدیک شود. این مرگبار است، این باعث مشکلات وحشتناکی در جهان میشود». او که مسیرش را از پسرکی گمشده در ولز تا یک شوالیه هالیوودی ورای تصور میداند، با پذیرش کامل گذشتهاش، خود را «فوقالعاده خوششانس» میخواند. این اعتراف پایانی، نه غرور، که اوج فروتنی مردی است که نیم قرن پیش، زندگی خود را از کام نیستی بیرون کشید.
منبع گاردین
مترجم: سحر منصوری، مترجم و پژوهشگر
انتهای پیام