سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: تمام آواهاى دلم بى‌صداست، این بار باران هم بى‌وفا شده است، در روزهاى پیشین با دلم همنوایى مى‌کرد و ناله‌هاى فریادش با دلم همنوا مى‌شد، آخر چشمان خونینِ باران و من، از جدایى و ماندن در تنهایى به وسعت زمین خوب با خبرند، پاى‌کوبى‌هاى باران و اصرار بر قدرى ماندن بر روى این سطح‌هاى سیمانى بر من آنقدر آشناست که دل خونم را با نمک مى‌شوید و ناله‌هاى بى‌وقفه‌ام به خدا مى‌رسد، حال که دگر خبر از یار وفادارم نیست با چه کسى خدایا همنوایى کنم، همه چیز گویى از من دور گشته و این سقف‌هاى آسمانى بر من آنقدر سرد گشته است که جوانه‌هاى دلم دیگر فریاد نمى‌زنند، هنگامى که باران را در شب می‌دیدم از مرگ خود در دریاچه قوهاى خونین غافل مى‌شدم، حال خود را همچون غریبه اى آشنا مى‌پندارم، مى‌خوانم بر لحظه‌ها که بازم بیایى تا در آغوشت همنوایى کنم، کاش خدا آواها را بر من باز بیارد و ببارد که تنها و دور ماندنم در این سکوت غم آلود جدایى، فراموش گردد.