سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: اى معبود من، از همان روزى که نور زمینى بودن را بر وجودم تاباندى و با پاهاى کوچک، بزرگ که به من عطا نمودى و به این عرصه زمینى پاگشودم و بر خود فهماندم که بى تو هیچ‌ام و هیچ هم بى تو معنایى ندارد، روزها و شب‌ها بر من گذشت و من هنوز طفلى بیش نیستم با این تفاوت که حال پاهاى بزرگِ کوچک‌تَر از هر طفلى دارم که بى تو هنوز هیچ است، هنگامى که پاهاى خود را بر کوه‌هاى عرشه زمینى گذاشتم، دانستم که پاهایم هنوز توان سنگریزه‌ها را بر کف خود ندارد، اما با اصرار ایمان به خود آمدم و قدم برداشتم، گویى همانند طفلى در آغوشت بودم و تمام سنگریزه‌ها بر چشمم آبى روان مى‌آمدند، پاهایم خون مى‌دیدند به خود و من سرتاسر وجودم به جاى درد و غم از هر طفلى خرسندتَر بود که ناگه در میان تمام سنگریزه‌ها طوفانى به پا گشت و همچو بارانى بر من بارید، سر تا سر وجودم جز درد و زخم چیزى بر خود نمى‌دید، دانستم که این هیاهو از آن کسى است که بر قله عرش زمینى است و وجودش از تو بى‌خبر است، رعشه‌اى وجودم را فرا گرفت، قدم‌هایم را بزرگ‌تر برداشتم و بر تو گفتم من هنوز طفلى بیش خود را نمى‌پندارم، باز به اصرار ایمان بر خود ورزیدم و ایستادم و عقاب‌ها را دیدم که فریاد امید را سر مى‌دهند، بر خود امیدوارم که روزى که به تو رسم وجودى هنوز بر من باشد...