به گزارش هنرآنلاین، به مناسبت روز 20 مهرماه و بزرگداشت حافظ، همایش دو روزه "حافظ به روایت هنر و ادب امروز" به همت مرکز فرهنگی شهر کتاب و موسسه دانشنامه فارس در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد که در آن، خسرو سینایی یادداشتی با عنوان "توری ظریف، درهم باف حافظ !" ارائه کرد تا ازتجربیات خود دربرخورد با حافظ و سینما و شعر که به ظاهر هیچ ربطی به هم ندارند! سخن گفت...خسرو سینایی در یادداشت خود آورده بود:
۱. وقتی از من دعوت شد در این جلسه شرکت کنم، ابتدا بسیار تعجب کردم؛ درباره حافظ چه میتوانم بگویم: ازموسیقی و تنوع وزنها درشعر او؟ ازابهام و ایهام در کلاماش؟ از تاثیرش طی قرنها بر اذهان مردم در همه سطوح فرهنگی؟ و بسیاری موارد دیگر ... میدانستم که در همه این موارد استادانی بسیار آگاهتر از من بسیار گفته و نوشتهاند و حرف تازهای برای گفتن نخواهم داشت پس تصمیم به سکوت گرفتم.
۲. درهمان روزها، اظهارنظری که سینماگر قدیمی که در یکی ازب رنامههای تلویزیونی درباره سینما گفت: "سینما و شعر هیچ ربطی به هم ندارند!" باز هم مرا به تعجب واداشت و همین تعجب باعث شد تا بدانم که دراین جلسه در چه موردی میتوانم صحبت کنم: "ارتباط تنگاتنگ، شعر، سینما و هنرهای دیگر با یکدیگر".
۳. در محدوده فرهنگهایی که کم و بیش شناختهام (و البته بسیاری از فرهنگها را، چون فرهنگ شرق دور خیلی کم میشناسم) برای من سه اوج دستنیافتنی وجود دارد: درموسیقی: یوهان سباستین باخ؛ در هنرهای تجسمی: میکل آنژ و در شعر خواجه شمسالدین حافظ! تاکید میکنم برای من.
۴.دانشجو که بودم گاهی برای فرار ازسوز سرمای زمستانی شهروین به کلیسایی که سر راه دانشکده به منزلم بود، پناه میبردم و ساعتی در آنجا مینشستم. غالبا کسی درآنجا آثاری از یوهان سباستین باخ را با ساز ارگ تمرین میکرد. آن موسیقی در آن خلوت و تنهایی کلیسا، چنان مرا به عالمی روحانی نزدیک میکرد که یاد مولانا، شوریدهترین شاعر بزرگمان ـ میکردم و به خود میگفتم:
"مرغ باغ ملکوتم، نیم ازعالم خاک چند روزی قفسی ساختهاند ازبدنم"
۵. وقتی به تندیسهای میکل آنژ نگاه میکنم، وقتی که مجسمههای "داوود" یا "ترحم" را میبینم، بیاختیار در برابرعظمت، تناسب و درعین حال ظرافت وجود انسان، سرتعظیم فرود میآورم و خود را درمقابل انسان بودن مسئول میبینم و باورمیکنم که اجازه ندارم حقیر باشم!
۶. برای من فردوس، نماد حماسه و بزرگیست، سعدی نماد خرد و جهاندیدگیست و مولانا نماد رهایی و شوریدگی. اما دوستی دارم که میدانم دوست بسیاری از شما نیزهست. اسمش شمسالدین محمد شیرازی متخلص به حافظ و ملقب به لسانالغیب است. شاعر و پژوهشگر فرزانه و فروتن.
خسرو شافعی چه خوب دربارهاش مینویسد : "زبانش آنچنان ساده و آشناست که
گویی ترانهاش را از عهد گهواره شنیدهای، آنچنان با رمز ومعما میگوید که پنداری پیامی است که ازکهکشانهای دور میرسد!"
نوجوان که بودم من هم به جرگه بیشمار مریدان خواجه شمسالدین پیوستم. در همان سالهای نوجوانی روزی تفالی زدم و از او پرسیدم: "خواجه من عاقبت به جایی میرسم؟!" خواجه با مهربانی به من جواب داد:
"مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید که زانفاس خوشش بوی کسی میآید"
امیدی که آن روز دوستم به من بخشید، آنقدر تکانم داد که من پس از نزدیک شصت سال، برای تحقق گفتهاش میکوشم تا نزد او شرمنده نشوم. گرچه طی سالها خیام بزرگ را هم باور کردهام که گفت:
"سرتاسرآفاق دویدی، هیچ است و آن نیز که در خانه خزیدی، هیچ است"
و بالاخره اینکه:"ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز"
۷. قراراست درباره شعر و سینما صحبت کنم: اگرشاعرباشی، شعردرذهن تو شکل میگیرد. بقیه آنچه برای انتقال ذهن و احساسات به دیگران به کارمیگیری، ابزارکار توست: کلام، اصوات، نقشها و رنگها و بالاخره ترکیب همه اینها دریکدیگر. یعنی آنچه که برای انتقال شعری که درذهن است به مخاطب به کار میرود، فقط ابزاراست.
فلینی، سینماگری که بسیار مورد علاقه من است، میگوید: "من ازآن کارگردانهای سینما نیستم که حرکات دوربین را قبلا تعیین میکنند. چون آنها به طور طبیعی شکل میگیرند. همه چیز به قدرت تخیل مربوط میشود. من فیلم را در ذهن آماده دارم؛ فقط سعی میکنم آن را بسازم." و مگر میتوان بدون قدرت تخیل شاعر بود؟! و اگر بپذیریم که درمرحله اول قدرت خلاق تخیل است که شاعر را میسازد؛ دیگر فرقی نمیکند که او برای انتقال آن تخیل خلاق به مخاطب از چه ابزاری استفاده میکند. به احتمال زیاد ابزاری را انتخاب میکند که برآن تسلط بیشتری دارد.
شاعر امروز، حتا در جایی که کلمات را به عنوان ابزار بیان ذهنیتاش به کارمیگیرد؛ دربسیاری موارد دیگردربند وزن و قافیه نیست. یک ذهنیت شاعرانه خلاق میتواند حتا "روش نثر" را در داستانی به کار برد و حاصل کار شاعرانه خواهد بود. این نمونه را بسیاری از شما میشناسید:
"شب پاورچین، پاورچین میرفت. گویا به اندازه کافی خستگی در کرده بود. صداهای دوردست خفیف به گوش میرسید؛ شاید یک مرغ یا یک پرنده رهگذری خواب میدید، شاید گیاهها میرویید.":(بوف کور، صادق هدایت) یا شاعرمیتواند با رعایت قوانین نزدیکتر به آنچه که به عنوان "نظ"میشناسیم، تخیل شاعرانهاش را به ما منتقل میکند:
"کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود زنبورهای نور ز گردش گریخته!" (نادر نادرپور) یا حتا در یکی دو جمله شعری را بسازد که همه احساس عاشقانه و شاعرانهاش درآن تجلی یابد:
"بسترم! صدف خالی یک تنهاییست و تو چون مروارید گردن آویز کسان دگری" از هوشنگ ابتهاج
بپذیریم که نوع ابزار و چگونگی به کارگیری آن، شعررا نمیسازد. بلکه ذهن شاعراست که اثری شاعرانه را خلق میکند. پس میتوانیم کلام منظوم یا غیرمنظوم شاعرانه، موسیقی شاعرانه، نقاشی شاعرانه، و بالاخره سینمای شاعرانه داشته باشیم و یادمان باشد که شاعرانه بودن به معنای رمانتیک و سانتیمانتال بودن نیست.
ریشه اصلی شاعرانگی در تخیل خلاق است که درمحدوده وسیعی از حماسه تا غزل و بالاخره تا شعرآزاد وسپید حرکت میکند و درمواردی از ظاهرا پیشپاافتادهترین پدیدهها الهام میگیرد وبا معمولیترین کلمات و جملات از آنها، شعر واقعی میسازد: شیمبورسکای لهستانی که درسال ۱۹۹۶ به خاطراشعارش برنده جایزه نوبل درادبیات شد؛ ذهن خلاقاش با دیدن یک پیاز به کار میافتد و از آن طریق وجود انسانها را تحلیل میکند:
"پیاز چیز دیگریست دل و روده ندارد تا مغز مغز پیاز است تا حد پیاز بودن پیاز بودن از بیرون پیاز بودن تا ریشه پیاز میتواند بیدلهرهای به درونش نگاه کند. در ما بیگانگی و وحشیگریست که پوست به زحمت آن را پوشانده ...."
از پیاز گفتم و یاد پروین اعتصامی کردم که گفت:
"سیر یک روز طعنه زد به پیاز که تو مسکین چقدربدبویی گفت ازعیب خویش بیخبری زان ره از خلق عیب میجویی..."
پروین استاد در کنارهم گذاشتن معمولیترین پدیدههاییست که خیلی از آنها هر لحظه در کنار ما هستند و به آنها بیتوجهیم. اما ذهن خلاق پروین به آنها توجه میکند و با کلامی موزون و متکی بر سنتهای تاریخی شعر درکلام به مفاهیمی انسانی، اجتماعی و فلسفی میرسد!
شاعرحساس و خلاق دیگری چون سهراب سپهری هم جملات بسیارساده را آنچنان به کار میبرد که در نهایت فضایی بسیار شاعرانه شکل میگیرد!
"آب را گل نکنیم در فرودست انگار، کفتری می خورد آب..."
دراینجا سهراب به راحتی به جای کبوترمیگوید کفتر و با این کارمخاطب دیگر خود را دربرابریک ادیب فاخرشاعرنمیبیند. بلکه بیش ازهر چیز دراو احساس همدلی و صمیمیت برانگیخته میشود.
و بازمیبینیم که چگونه درفاصله حدود هزار سال شاعران حتا صدای پرندگان را دستمایه خلاقیت شاعرانهشان قرارمیدهند و آن را به کلام برای خلق اثرشان تبدیل میکنند وچگونه صدای پرندگان مفهومی دو پهلو را میان کلام و موسیقی خلق میکند:
"بده... بدبد... چه امیدی چه ایمانی کرک جان خوب میخوانی من این آواز پاکات را دراین غمگین خراب آباد چو بوی بالهای سوختهات پرواز خواهم داد" از مهدی اخوان ثالث
مثالها بسیارند: شاملو، فروغ و بسیاری دیگرکه کلام را ابزار بیان ذهنیت شاعرانه خود کردهاند.
اگر ابزار، کلام باشد میشود آنچه شعرنامیده شده؛ اگراصوات باشند میشود موسیقی؛ اگر اشکال و رنگها باشند میشود نقاشی... اما امروز ابزاری هست که شاعر میتواند درآن با ترکیب ابزارهایی که ذکرشد دریکدیگر، شعری را که در ذهن دارد به مخاطب منتقل کند: یعنی ازطریق کلمات، اصوات، اشکال و رنگها به طورهمزمان، یا درکنار یکدیگر و آن سینماست! پس شعر در کلام و در سینما نه تنها با هم غریبه نیستند؛ بلکه فقط ابزارانتقالشان از ذهن شاعر به مخاطب متفاوت است!
دراینجا باید به تفاوت، خلاقیت و مهارت بپردازم: میتوان درکاربرد ابزارهای بیان شاعرانه مهارت داشت اما اگراین مهارت برخلاقیت ذهن متکی نباشد برمخاطب تاثیری گذرا خواهد داشت و برعکس اگر خلاقیت شاعرانه ذهنی بر کاربرد ابزارها مسلط نباشد؛ حاصل کار دچار تزلزل میشود.
و اینجاست که بازسرتعظیم درمقابل حافظ بزرگ فرود میآورم. اودراوج خلاقیت شاعرانه ذهنی، آنچنان درکاربرد کلمات، مهارت دارد و آنچنان کلمات را دراوج ابهام و ایهام و ظرافت و رندی و شیطنت چون یک توری بسیار ظریف درهم میبافد که طی همه عمر مرا مبهوت کرده است! گرچه به قول صائب: "با عقل گشتم همسفر یک کوچه راه از بیکسی/ شد ریشهریشه دامنم از خار استدلالها" و یک عمر کوشیدم تا ظاهرا تفکر و منشی عاقلانه داشته باشم، اما غالبا حافظ با من کاری کرد که نه فقط ساعتها و روزها بلکه سالها حیرتزده ماندم.