گروه ادبیات خبرگزاری هنرآنلاین - رمان «هفت هزار و سیصد و یک روز بعد» که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است با نگاهی فانتزی به مسائل جنگ ایران و عراق پرداخته است. در این یادداشت نگاهی خواهیم داشت به این رمان که راضیه بهرامی‌راد به نگارش درآورده است.

دریا همیشه برای ساحل‌نشینان جدا از رزق و روزی که به شکل ماهی در تورشان می‌ریزد، هزاران قصه و حکایت هم به همراه دارد. آدم‌هایی که در جوار دریا و ماهی‌ها زیست می‌کنند، راوی ناگفته‌ها و نادیده‌هایی می‌شوند که مخاطب را سرذوق می‌آورد و در قصه‌هاشان غرق می‌سازد. پری‌‌دریایی و ماهی‌هایی که عاشق صیادشان می‌شوند، برای مردمانی که پوست تن‌شان شوری  دریا را به جان خریده و بوی ماهی با وجودشان عجین شده، نه فقط افسانه و حکایت، بلکه نجات‌دهنده‌شان است. به باورشان می‌چسبد و هرگاه که نیاز باشد به مددشان می شتابد.

«هفت هزار و سیصد و یک روز بعد» به قلم راضیه بهرامی‌راد، داستانی زن صیادی است که قصه‌هایی ازجنس دریا با باورهایش عجین شده است. نویسنده در ابتدای داستان با  تصویری مناسب از دریا و شخصیت داستانش، قراردادی با مخاطبش می‌گذارد. قراردادی محکم و مهم که تا آخر رمان، مخاطب را درگیر نقض یا چون و چرایی ماجرا نمی‌کند و تا آخرین سطر با لذت به دنبال خود می‌کشاند.

«سلما» زنی تنهاست. مادری که سال‌ها پیش دختر خردسالش طعمه امواج خشمگین دریا می‌شود و همسرش با بردن تنها پسرش به ناکجا‌آباد، او را وارد برهه‌ی جدیدی از زندگی‌ می‌کند. سلما خود نجات‌یافته دریاست. وقتی او نوزاد بوده، کشتی که مسافرش بوده، دچار سانحه می‌شود و مادرش او را در سبدی قرار می‌دهد تا هدیه‌ای باشد برای ساحل نشینان. ملیکه زنی که از آینده آگاه است و طالع آدمیان را می‌خواند، سلما را پیدا می‌کند و او را مانند گلی در دستانش پرورش می‌دهد.

هفت-هزار-و-سیصد-و-یک-روز-بعدmain

سلما در مدت کوتاهی هم دخترش را از دست می‌دهد، هم گرفتار چشم انتظاری شوهر و پسرگم‌شده‌اش می‌شود. اهالی او را زنی شوم می‌دانند و اتفاقات را به پای اعمال ندیده‌ و نکرده‌اش می‌نویسند واز خود طرد می‌کنند، جز تعداد انگشت‌شماری دوست که برای سرنوشت طوفانی‌اش دل می‌سوزانند و مراقبش هستند. از زندگی مشترک سلما، جز یک لنج صیادی چیزی برایش نمانده است. کشتی قدیمی و وفادار که بعد از مرگ ملیکه، نه تنها وسیله کسب‌ وکار، بلکه سرپناه این مادرسوخته‌دل هم می‌‌‌شود.

چشم‌انتظاری و منتظر بودن آدمی را با رویاها و خیالات شیرین پیوند می‌دهد تا کمی از درد گس انتظار را کم کند. سلما در لنج چوبی و پیرش تنها هست و نیست. او هم‌صحبتی از جنس آدمی در کنارش ندارد تا سفره دل برای‌شان باز کند تا کمی از بار غمش کم شود، اما همراهی ماهی‌هایی را شاهد است که شبانه‌روز به بدنه لنج چسبیده‌اند و چشم در چشم سلما دهان باز و بسته می‌کنند. ماهی‌ها خیال‌شان از صیاد راحت است. می‌دانند این زن کشتی‌نشین، بعد از غرق شدن دخترش، هیچ ماهی صید نکرده و نخورده است، چون گمان می‌برد در شکم ماهیان، تکه‌ایی از بدن کوچک فرزندش وجود دارد. سلما همراه خود پری کوچک و غمگینی هم دارد که بر لبه عرشه می‌نشیند و با شانه کردن گیسوانش، هزاران صدف را راهی دریا می‌کند. پری دریایی سلما هدیه «پپردریا» است. موجودی که برای دیگران شاید افسانه باشد، اما برای او جزیی از حقیقت دریاست. سلما دنیای قشنگ و لبریز از رنج و حسرتی دارد. او مادری است که سرنوشت به هراه همسرش، آرزوی مادرانگی کردن را در دل غمگینش گذاشتند. زن داستان به طور دقیق و دردناک معنای چشم‌انتظاری و غریبی را به تصویر کشیده است. او با خواب‌های شیرینش جانی دوباره می‌گیرد و در لابه‌لای رویاهای شبانه‌اش دنبال نشان و علامتی، جهت تعبیری خوب و روشن می‌گردد و با هر کابوس شبانه‌ای که کم هم نیستند، دنیایش تیره و تار می‌شود و امیدش به ناامیدی می‌گراید. سلما مادری است پیر شده در چشم انتظاری فرزند. او دلش گواه می‌دهد، روزی پسرش پرسان‌پرسان به او بازمی‌گردد. به همین خاطر با اذیت و آزار و زخم‌زبان همشهری‌هایش کنار می‌آید و لب‌هایش از درد و غصه، بسان ماهی‌ها باز و بسته می‌شود، اما سخنی از آن به گوش نمی‌رسد. مردم او را شوم و بدیمن می‌دانند. زیرا چیزهایی را حس می‌کند و می‌شنود که دیگران از آن عاجزند. او را دست‌پرورده ملیکه می‌دانند و هیچ فرصتی را برای زخم‌زدن از دست نمی‌دهند. او حتی برای نگهداری لنجی که تنها سرمایه زندگی‌اش است، باید مدام بجنگد و در برابر خریدار سمجش ایستادگی کند. تا تنها مکان امن و ماوای آسایشش را از جنگش بیرون نیاورند.

شاید داستان اصلی «هفت هزار و سیصد و یک روز بعد» از جایی شروع می‌شود که دریا به سلما هدیه‌ای پیش‌کش می‌کند. هدیه‌ای که ورودش  با شروع جنگ ایران و عراق، همزمان می‌شود. قصه‌ای چشم‌انتظاری سلما با پیدا شدن جسم نیمه‌جان مرد جوانی به پایان نزدیک می‌شود.  با حساب سرانگشتی  غریبه هم‌سن‌وسال پسرش است. روی چانه‌اش هم هفت خال ستاره مانند دارد که بیشتر دل مادر منتظر را به شوق می‌آورد. شوقی که آتش جنگ، مجالی برای بروز دادنش نمی‌دهد.

جنگ راوی هزاران قصه‌ی پرغصه است. روایت‌گری که از جنس دریا نیست، قصه‌هایش لبخند بر لبت نمی‌آورد، بلکه روحت را در اندوهی تمام نشدنی اسیر و گریان می‌سازد.

«کتاب هفت هزار و سیصد و یک روز بعد» دربرگیرنده روزهای اول جنگ است. لحظه‌های پراسترس و سرگردانی مردمانی که  پناه و عزیزان‌شان را از دست می‌دهند و در انتظار دستی مددرسان به آسمان می‌نگرند. جنگ همیشه طعم پایان می‌دهد. پایان زندگی، پایان آرزو و امیدهای بردل، پایان عمر و جوانی و در این داستان پایان چشم‌انتظاری سلما می‌شود. مادری که مادرانگی‌هایش را در پستوی دل مخفی نگه‌داشته تا با پیدا شدن فرزندش به جانش تزریق کند. آدم‌های منتظر برای فرار از ناامیدی، برای قبول نکردن پایانی تلخ و شکننده، گاهی دوست دارند خودشان را درکوچه‌پس‌کوچه‌های ندانستن گم کنند تا برای لحظه‌ای هرچند کوتاه به این باور برسند که انتظارشان به خوشی و شادی به اتمام رسیده است.

 سلما در دل جنگ، وسط ویرانی و جنازه‌های خونین، مجال پیدا می‌کند، برای هدیه‌ای که دریا برایش آورده، طعم فراموش شده مادر بودن را بچشد. تا بتواند با شعله‌گرفتن حس دیرینه جانی تازه بگیرد و برای تمام خرمشهر مادری کند. سلما نمونه‌‌ای از  هزاران مادر دردمند و فرزند از دست داده است که مهرشان را بی‌هیچ منتی در رگ فرزندان کشورش تزریق می‌کنند تا برای ساعتی مادر باشند و مادر بمانند.

* فاطمه رهبر