سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: رمان "راز کاواسیسکا" نام رمانی از مازیار محمدی نژاد است که در گذشته و آینده تاریخ اتفاق میافتد. نویسنده این کتاب به ما میگوید: "این اثر داستانی را روایت میکند که آرزو میکنم حقیقت نداشته باشد."
به واسطه همین رمان به سراغ مازیار محمدی نژاد، صاحب رمان "راز کاواسیسکا" رفتیم تا با او به گپ و گفت بنشینیم. این نویسنده شیرازی در این گفتوگو به ما میگوید:"خواننده تا فصل پایانی نمیداند که آنچه میخواند زاییده تخیلات زشت و زیبای یک ذهن بیمار است یا واقعیت. وقتی پاراگراف پشت جلد را مینوشتم به این موضوع فکر کردم که این بلاتکلیفی شباهت عجیبی به تاریخ جهان ما دارد! "
مشروح گفت وگوی ما ذیلا از نظرتان میگذرد..
جناب محمدینژاد موضوع این کتاب چیست؟
موضوع کتاب جنگ است. جنگ و همه پلیدیهای آن. در زمان نگارش داستان تصاویری که در خواب و بیداری از شهر کاواسیسکا می دیدم آنقدر زیبا بود که قلم من نمیتوانست همه آن را شرح دهد. اما مثل تلخ ترین حقیقت تاریخ این جذام جنگ بود که به جان داستان افتاد. صورت لطیف شهر را جریحه دار کرد، دیوهای قصهگوی نابینای شهر را بیدار کرد و عشقهای زیبا را از هم گسست.
چقدر تا پیش از نگارش اثر به سبک کارتان فکر کردید؟
حقیقتا هیچ گاه در مورد سبک کتاب فکر نکردم و حرف نزدم و تمایلی هم به این کار ندارم. در واقع اصلا دوست نداشتم از سبک یا اسلوبی خاص پیروی کنم. دوست داشتم قلم راحت و آزاد بچرخد و همه تصویرهایی که در ذهن داشتم را روی کاغذ بیاورد. اما دوستان منتقدی که تا به حال کتاب را خواندهاند می گویند رگههایی از سورئالیزم در آن وجود دارد. گرچه بیشتر جمله بندیها به رئالیسم جادویی نزدیک است اما به دلیل حرکت داستان در گذشته و آینده برخی از دوستان واژه علمی تخیلی را برای آن ترجیح دادند و برخی ادبیات فانتزی را. گرچه تکلیف متن این داستان با خودش کاملا روشن است اما همچنان خودم ترجیح میدهم متن خودش باشد و با سبک های رایج ادبی مقایسهاش نکنم. هر اسمی که خواننده روی آن بگذارد خوب است.
اما اجازه دهید بگویم راز کاواسیسکا رمانی است در ٣٤٠ صفحه. داستان در گذشته و آینده تاریخ اتفاق میافتد. شیوه روایی رمان تصویری است چرا که روزی قرار بود فیلمنامه باشد. ماجرای تبدیل شدن فیلمنامه به رمان این بودکه حدود سال ٧١ یا ٧٢ در تب و تاب خاص آن سالها من نوجوانی بودم غرق در افکار عجیب و غریب. از طرفی ژول ورن و آیزاک آسیموف میخواندم و از طرف دیگر مبهوت تحولات جهان و جامعهای بودم که تدریجا به سوی آن میرفتم.
بزرگترین آرزویم فیلمساز شدن بود. در همان زمان در اثر یک اتفاق عجیب ایدهای به ذهنم رسید که با خودم عهد کردم روزی یک فیلم سینمایی بر اساس آن بسازم. سالها بعد فیلم ساز شدم. به سمت انیمیشن رفتم تا دستم برای پروراندن تخیلات بی حد و حصر بسته نباشد. به دنیای شگفت انگیز دیجیتال وارد شده بودم که با موش جادویی آن میشد به خوابهای رنگی خود جامه حقیقت پوشاند.
بار دیگر به سراغ آن ایده قدیمی رفتم. اما وقتی با واقعیتهای فیلم سازی در سرزمینم آشنا شدم دریافتم که امکانات ما اجازه نمیدهد حتی یک پلان از آن فیلم پر زرق و برق را بسازم. با خودم گفتم صبر میکنم تا روزی که توان و امکانات کافی در اختیار داشته باشم. اما هرچه بیشتر گذشت بیشتر یافتم که آن روز هرگز نخواهد رسید. یا شاید زمانی برسد که دیگر آن ایده خوب زایل شده باشد. پس به تنها ابزار هایی که به اندازه کافی در دسترس بود پناه بردم.قلم و کاغذ. اینگونه شد که طی چهار سال به جای نوشتن فیلمنامه، رمان راز کاواسیسکا را نوشتم و بعد متوجه شدم چقدر خوب شد که کمبود امکانات مرا به این کار وا داشت چون در دنیای رمان دیگر خبری از هیچ یک از خود سانسوریهایی که برای انطباق با امکانات ناچاریم داشته باشیم نبود.
یک صفحه سفید بود و دنیایی از رویا هایی که با سادگی چرخش قلم ظاهر میشدند. تنها مشکل کمبود کتاب خوان در این دیار است که خوب آن هم اهمیت زیادی ندارد. آن مخاطبی که این فضا و این گونه داستان ها را دوست دارد بالاخره دیر یا زود آنرا خواهد خواند. من تفکر خود را در بطری گذاشتهام و به دریای متلاطم و خواب آلود سپردم. بالاخره روزی به دست او که باید خواهد رسید.
لطفا از مضمون کتاب هم برای ما بگویید...
محتوای کتاب یک هشدار است. هشدار نسبت به تهدید بزرگی که بیخ گوش خیلی از ما انسانها قرار دارد اما از آن غافلیم. بیشتر از این نمیتوانم در مورد مضمون داستان بگویم تا مزه مطالعه آن را برای علاقهمندان از دست ندهد و غافلگیری انتهای داستان را کمرنگ نکند.
گرچه همه تلاش خود را کردم که لحظه به لحظه داستان پر از ماجرا و هیجان و کشمکش باشد اما پیشنهاد نمیکنم خوانندگان عزیز آن را به عنوان اثری سرگرم کننده مطالعه کنند. کتاب تازه منتشر شده و حقیقتا نمیدانم نتیجه چه خواهد بود. اما امیدوارم فلسفه درونی کتاب بیشتر از وجه سرگرمی آن درک شود.
داستان عشقی عمیق و طولانی را به تصویر میکشد، جنگ، خون ریزی، هیجان و تعقیب و گریز را در خود دارد. اما تلاش شده است که هیچ کدام از این المانها نه به منظور سرگرمی و جذب مخاطب بلکه با هدف روایت حقیقتی که فلسفه اثر را تشکیل می دهد نوشته شوند.
"کاواسیسکا" کجاست؟
این رمان داستان مرد جوانی است که در ابتدا به عنوان یک مهاجر غیر قانونی به اروپا دستگیر شده. حرف های عجیب و ضد و نقیض او و اشیای عجیبی که به همراه دارد باعث میشود به فعالیت تروریستی متهم شود. اما محققی جوان که شواهد شگفت انگیزی در گفتهها و اسناد او یافته متوجه میشود که او از شهری به نام کاواسیسکا آمده. شهری که نه نقشه جهان وجود دارد و نه در گوشه ای از تاریخ ثبت شده. کسی نمی داند که خزعبلاتی که این جوان می گوید زاییده ذهن بیمار اوست یا ریشه در حقیقتی ژرف دارد. گرچه از فصل دوم رمان یک فلش بک به شهر کاواسیسکا داریم و همه آنچه مرد جوان از شهر کاواسیسکا و حوادث و اتفاقات عجیب و غریب آن نقل کرده را می بینیم اما تا پیش از فصل پایانی کتاب خواننده نمی داند که آیا آنچه تا کنون خوانده حقیقت داشته یا نه!
چرا در مقدمه کتاب نوشتهاید"داستانی که آرزو می کنم حقیقت نداشته باشد"؟
لحظه ای در انتهای کتاب وجود دارد که راز داستان گشوده می شود. در واقع نقطه عطف داستان همینجا ست. آن زمان است که خواننده بر تردیدهای خود فائق میآید و میفهمد همه چیز حقیقت داشته! اما فلسفه آنچه در مورد خودمان و جامعه بشری میفهمیم آنقدر تلخ است که خواننده هم بی شک مثل من آرزو میکند ای کاش این داستان حقیقت نداشت و ای کاش این کتاب فقط یک کتاب علمی تخیلی بود برای سرگرم کردن ما.
من در طول چهار سال این کتاب را نوشتم بلکه بتوانم حقایق آن به گوش مردمی برسانم که میتوانند از محقق شدن این آن پیشگیری کنند. حقیقتی که امروز بیش از همیشه بیخ گوشمان است. حقیقتی که در ذات تک تک ما انسانها رخنه کرده و مثل دانههای برف آرام و بی صدا نا قوس خاموش مرگ را می نوازد. اما در یک لحظه با یک صدای ناچیز آوار جانکاه خویش را بر سر آدمیان خواهد ریخت.
نوشتهاید:"در مرز مبهم میان تاریخ و افسانه شهر های بسیاری زیر غبار نسیان مدفون شدهاند. آتلانتیس، الدورادو، شهر سوخته، پمپی و... اما کاواسیسکا شهری است که می تواند حقیقت داشته باشد! کاملا واقعی و ملموس. این وجود هولناک بستگی دارد به اندیشه و کردار تک تک ما آدمیان." منظور شما از مرز میان تاریخ و اسطوره چیست؟
همانطور که پیشتر گفتم خواننده تا فصل پایانی نمیداند که آنچه میخواند زاییده تخیلات زشت و زیبای یک ذهن بیمار است یا واقعیت. وقتی پاراگراف پشت جلد را مینوشتم به این موضوع فکر کردم که این بلاتکلیفی شباهت عجیبی به تاریخ جهان ما دارد! کدام یک از ما می تواند با قطعیت بگوید اسب چوبی یونانیان تروا را شکست داد یا تخیل ویرژیل شاعر رومی، یونانیان را به قهرمان و ترویها را به بربرهای وحشی و مغلوب تبدیل کرد؟
چه کسی می داند که آیا روس ها و امریکاییهایی که در آوریل ١٩٤٥ به برلین وارد شدند فرمول های ساخت بشقاب پرنده را از نازیهای مغلوب به دست آوردند یا بشقاب پرندهها واقعا از سیارات دوردست به زمین میآیند؟ کدام یک از ما یقین دارد که الکساندر کبیر فیلسوف و قهرمانی انتقام گیرنده بود یا اسکندر گجستک خون خواری سفاک بود که به خاطر عشق زنی تخت جمشید را به آتش کشید؟
میدانم حداقل این مورد آخری که مثال زدم منتقدانی زیادی در میان هم وطنانم دارد. اما حقیقت آن است که هر دو روایت در مورد اسکندر در فرهنگ خود ما وجود دارد. چه بخواهیم چه نخواهیم. پس جهان ما پر است از این مرزهای متناقض و مبهم میان تاریخ و افسانه. اما نکته آنجاست که همه اینها بیان کننده یک حقیقت بیشتر نیستند؛ حقیقتی که در آخرین صفحه رمان "راز کاواسیسکا" بیان میشود و آخرین آرزوهای نویسنده بزرگ آرتور سی کلارک را میسازد. آرزوهایی که پیش از مرگ او اینچنین بیان می شوند: "صلح پایدار، کاهش حرص بشر، ورود ET به زمین!"
کدام فصل های کتاب برای خود شما بیشتر درگیری ذهنی ایجاد کرد؟
برای نوشتن فصل آخر که "حلقههای گم شده کاواسیسکا" نام گرفت بیشترین انرژی را صرف کردم. اما لزوما دوست داشتنیترین آنها نبود. خودم فصل ششم "ساقی جنگ" و هفتم "فاصلههای ممنوعه" را از همه بیشتر دوست دارم. در دل یکی از تاریک ترین فصلهای کتاب وقتی استاد پیر در آزمایشگاه دخمه مانند خود پرده از زیبایی وصف ناپذیر ذهن آدمی بر میدارد و مرد جوان داستان راز فاصله میان پردههای موسیقی را میفهمد.
فصل ششم با این جملات پایان میگیرد:
"شبی که افسانههای کاسپاد قصه گو، هیجان بی مخاطب و مظلوم آنوفاس، صدای سیم های فولادی که از لابهلای آنها قطرههای الماس بیرون میریخت، در هم آمیخت. دوره انکار عشق به پایان رسید و برای اولین بار زیر بلورهای اشک، ویوان به خود گفت: "دوستش دارم. دوستش دارم. به همه مقدسات سوگند دوستش دارم." شب پرهها دور شدند و موریانهها خاموش و بیصدا دست از جویدن برداشتند و آرامش بازگشت."
منابع شما چه بودند؟
غیر از پیوست کتاب که ترجمهای از "سرود شادی" است نوشته فردرش شیلر ترجمه دیگری در کتاب نیست. داستان هیچ سرزمین و جغرافیای مشخصی ندارد و به دلیل ساختار آن در مقاطع مختلفی از کتاب به فرهنگ های مختلف و آثار ادبی آنها اشاره شده است. از کتاب "ارابه خدایان" حاوی نظریه جنجال بر انگیز اریک فون دنیکن در مورد آمدن انسان هایی از فضا به زمین و تشکیل تمدنهای باستانی در چند جای کتاب نام برده شده. به داستانهای علمی تخیلی آرتور سی کلارک فقید اشاره شده، مباحثی نظری در مورد فلسفه موسیقی در متن و پاورقی ها بیان شده، از آداب و رسوم، اسامی و حتی خرافههای کهن ایران به شکلی غیر مستقیم گرته برداری شده، جملهای از کتاب "بالهای شکسته" جبران خلیل جبران نقل شده، به داستانهای گابریل گارسیا مارکز اشاره شده، از شهرهای باستانی نقل شده و از همه مهم تر جملهای از آلبرت انیشتین نقل شده که زمانی ایده اصلی داستان را شکل داد.
چرا شعر شیلر را در پیوست کتاب نوشتید؟
بسیاری از صاحب نظران سمفونی شماره نه بتهوون که بر اساس همین شعر نوشته شده را پر ارزش ترین نماد هنر بشری میدانند. شعری که "سرود شادی" نام دارد و جوهره زیبای انسانیت در سایه صلح را به تصویر میکشد. از این رو بخشی از داستان را به حادثه کشف ارزش های این اثر ارزشمند اختصاص دادم و رازی که در پی آن کشف میشود.
رمان نویسی در فارس را چگونه میبینید؟
فارس دیار عجیبی است. از نقطه به نقطه آن استعداد های شگفت انگیز میروید. آثار ادبی خوبی هم منتشر میشود که من آنها را دوست دارم. اما افسوس که کلا حال و روز رمان زیاد خوش نیست. در حالی که رمان جوهره اصلی فرهنگ مکتوب هر کشوری را تشکیل میدهد در کشور ما مورد بی مهری غریبی قرار گرفته. نسل پیشین ما پایشان را از اشعار کلاسیک و ادبیات کهن فراتر نمی گذارند نسل جدید هم که کتاب را فقط تست کنکور و کتب کمک درسی میدانند! بار اول که رمان "راز کاواسیسکا" را برای مجوز نشر به تهران فرستاده بودم یکی از ایراد هایی که گرفته بودند آن بود که کتاب ترجمه است! مدتها طول کشید تا ثابت کردیم رمان همینجا نوشته شده. گویی حتی خود ما هم باور نداریم می توانیم رمانی بنویسیم که کمی از کوچه و محله خودمان فراتر برود و اندکی به مسائلی که گریبان گیر کل بشریت است بپردازد!
به جوانان علاقهمند به رمان و رمان خوانی چه توصیهای دارید؟
به آنهایی که علاقهمند به رمان و کتاب خوانی هستند هیچ توصیهای ندارم چون خودشان به چشمهای بی انتها رسیدهاند؛ چشمهای که توصیههای همه اندیشمندان و هنرمندان جهان را برایشان از دل خود میجوشد. من که باشم که توصیهای داشته باشم!
اجازه بدهید به آنها که به رمان علاقهای ندارند توصیه ای کنم: "یک بار امتحان کنید! همین." خیلیها را میشناسم که حتی یک بار هم لذت عمیق مطالعه رمان را نچشیدهاند اما روزانه یکی دو فیلم و سریال میبینند. وقتی میگوییم لذت رمان خوانی قابل مقایسه با دیدن فیلم همان داستان نیست کمتر کسی باور میکند چون تجربه نکرده است.
آیا رمان برای رمان است یا برای چیزی دیگر؟
سوال سختی است و در شرایط مختلف جوابهای مختلفی دارد. من شخصا نوشتن این داستان را برای خودم شروع کردم. اما در لحظه به لحظه نگارش خواننده را تجسم میکردم که چه میبیند و به چه میاندیشد. پس آنها پیش از من رمان را خواندند. و در نهایت اثر شد مال آنهایی که دوست دارند بخوانند. خصوصا که این داستان به هیچ وجه بی هدف نیست و تصور میکنم حرفهای زیادی برای شنیدن داشته باشد.
مازیار محمدی نژاد کیست؟ چه کرده و به چه چیزهایی علاقه دارد؟
من صرفا یک علاقهمند به هنر هستم که دست بر قضا این کار به شغلم تبدیل شده. از کودکی به موسیقی و نقاشی خصوصا از نوع متحرکش علاقه داشتم.
موسیقی و نوازندگی را از اساتیدی چون مسعود غریب زاده، هدی پروانه و تنگیز شاولو خاشویلی آموختم که این هنر نقش بسیار بزرگ و مثبتی در زندگی من داشت. گرچه بعدها مسیر فعالیت های من به سمت علاقه اصلیام یعنی انیمشن رفت. از سال ٧٦ یعنی هجده سالگی در صدا و سیما مشغول به کار شدم و به متحرک سازی و کارگردانی انیمیشن پرداختم.
تا به حال دو فیلم سینمایی انیمیشن و هشت سریال را تهیه و کارگردانی کردهام و در این سالها حدود سی جایزه ملی و بینالمللی دریافت کردم و در حال حاضر در بخش خصوصی در حال تهیه سه مجموعه انیمشن جدید هستم.
به تدریس علاقه زیادی دارم و مدیریت گروه انیمیشن و تلویزیون دو دانشگاه را بر عهده دارم. اما در همه این سالها فقط یک اثر خلق کردم که حقیقتا آن را دوست دارم چون تنها کاری است که نه کسی آنرا سفارش داده و نه حق الزحمهای بابتش گرفتهام. نوشتن کتاب "راز کاواسیسکا" از نظر من تنها کار مفیدی است که در زندگی کردهام چون از اعماق قلبم سرچشمه گرفته و نه از تکنیکها و ترفندهای هنری.
انتهای پیام/