گروه ادبیات خبرگزاری هنرآنلاین - شهید علی صیاد شیرازی (۱۳۷۸-۱۳۲۳ ش) از فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی ایران که پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به‌ مدت چند سال در بخش‌های مختلف ارتش به ویژه در غرب کشور به پاسداری از کشور پرداخت و تلاش‌های وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ساماندهی ارتش و ساختار نیروهای مسلح متجلی شد.

سپهبد صیاد شیرازی سرانجام در سال ۱۳۷۸ شمسی توسط منافقین مزدور به شهادت رسید.

دربارۀ این شهید بزرگ کتاب‌های متعددی نوشته شده که با توجه به ایام سالگرد شهادت ایشان چند خاطره از کتاب «یادگاران 11» را برای انتشار انتخاب کرده‌ایم.

این کتاب را انتشارات روایت فتح با قلم رضا رسولی در سال 1388 منتشر نموده است.

 

یکم)

پدرش برای بچه ها بارانی خریده بود. علی نمی پوشید. هر کاری میکردم نمیپوشید میگفت این پسره بیچاره ندارهمن هم نمی پوشم.»پسر همسایه مان پدرش رفتگر بود نداشت برای بچه هایش بخرد.

 دوّم)

کمک به آدم های مستحق کار همیشگیش بود. یک سوم حقوقش را به من میداد برای خرجی بقیه اش را صرف این جور کارها می کردچهل پنجاه روزی از شهادتش میگذشت که چند نفری آمدند خانه مان میگفتند «ما نمیدونستیم ایشون فرمانده بوده نمیشناختیمش فقط می اومد بهمان کمک می کرد و می رفت. عکسش رو از تلویزیون دیدیم. »

سوّم)

دوره تکاوری بین شیراز و پلخان؛ به سمت مرودشت دانشجوها را برده بودم راهپیمایی استقامت. از آسمان آتش میبارید خیلی ها خسته شده بودند نگاهم افتاد به صیاد؛ عرق بدنش بخار میشد و میرفت .هوا یک لحظه حس کردم دارد آب می شود، آتش می گیرد و ذوب می شود.

شنیده بودم که قدرت بدنی بالایی دارد. با خودم گفتم این هم که داره میبره.»

رفتم نزدیکش گفتم اگه برات مقدور نیست، میتونی آرومترادامه بدی.»

هنوز صیاد چیزی نگفته بود که یکی از دانشجوها خودش رارساند به ما.استاد ببخشید ایشون روزهن؛ شانزده هفده-روزه

روزه است؟بله. الآن ماه رمضونه، صیاد روزه میگیره.ایستادم جا ماندم صیاد رفت، ازم فاصله گرفت.

چهارم)

زمان جنگ بیشتر منطقه بود کمتر می آمد خانه. وقتی هم که می آمد، شب می ماند، صبح می رفت. گاهی به اندازه یک سرباز هم مرخصی نمی آمد جنگ که تمام شد، فرصتش بیش تر شد. فهمید که با ما رابطه ندارد رابطه داشت اما صمیمانه نبود؛ آن جور که باید رابطه پدر ،فرزندی که بتوانیم راحت حرف هایمان را بهش بگوییم خودش این را فهمیده بود.

صبح ها بعد از نماز جلسه داشتیم؛ نیم ساعت، سه ربع قبل از این که برویم مدرسه می گفت «درباره هر چی که فکر میکنی راحت تری حرف بزن هر چی دلت میخواد بگو.»اواخر به آن چیزی که میخواست رسید؛ با هم صمیمی شده بودیم. در مورد مسائل مختلف حرف میزدیم، درست مثل یک پدر و فرزند تازه به آن لحظات شیرین رسیده بودیم که همه چیز تمام شد. انگار بیشتر قسمت نبود.

2170783

پنجم)

رفته بودیم زاهدان مأموریت بعضی از افسرها اصرار داشتند که شب پیش ما باشند؛ توی اتاق ما بخوابند. گفتم حرفینیست، ولی شما نمیتونید با اخلاق ایشون سر کنید.» گفتند «اختیار دارید این چه حرفیه دوست داریم این چند روزه در خدمت تیمسار باشیم.»چهار نفر بودند. شب ،اول طبق معمول، صیاد بلند شد. وضو گرفت. نماز شب خواند نمازش که تمام شد قرآن خواندنش را شروع کرد؛ تا نماز صبح نماز صبحش را که خواند، ده دقیقه خوابید. بعد رفت ورزش صبحگاهی فردا شبش یکیشان آمد که «بهتره ما مزاحم تیمسار نباشیم.» شب بعد یکی دیگر

140201202156528127356474

ششم)

لباس آبی تنش بود ماسک زده بود و داشت خیابان را جارومی کرد. تعجب کردم.رفتگرها که لباسشون نارنجیه؟در حیاط را تا آخر باز کردم بابا گاز داد و رفت بیرون. یک لنگه در را بستم چفت بالا را انداختم جارویش را گذاشت کنار و رفت جلو یک نامه از جیبش درآورد.

پدر تا دیدش، به جای این که شیشه را بکشد پایین در ماشین را باز کرد. نامه را ازش گرفت که بخواند. دولا شدم چفت پایین را ببندم. صدای تیر بلند شد.

دیدم یکی دارد میدود طرف پایین خیابان؛ همان که لباس آبی تنش بود شوکه شدم چسبیده بودم به زمین نتوانستم از جام تکان بخورم کنده شدم دویدم طرف بابا رسیدم بالای سرش همان طور، مثل همیشه نشسته بود پشت فرمان. کمربند ایمنیش را هم بسته بود سرش افتاده بود پایین؛ انگار خوابیده باشد، اما غرق خون

26843_422