سرویس سینمایی هنرآنلاین: فیلم "من" ساخته سهیل بیرقی با تصویر آذر (لیلا حاتمی) شروع می‌شود که صدای مقتدرانه مردی در خارج از قاب به او هشدار می‌دهد که او را زیر نظر گرفته‌اند و بهتر است دست از پا خطا نکند و خودش را به دردسر نیندازد و بعد او را می‌بینیم که هنگام قدم زدن در خیابان با نگاه‌های زیرچشمی و هراسان اطرافش را می‌پاید و مراقب است که ببیند کسی او را تعقیب می‌کند یا نه، اما برخلاف انتظارمان آذر با سماجت و اصراری عجیب دست از کارهای خلافش نمی‌کشد و باوجودی که می‌داند هر یک از مشتری‌هایش می‌توانند پلیس باشند، باز هم به کارش ادامه می‌دهد. درواقع این حس تحت نظر بودن، جسارت و بی‌پروایی آذر را دامن می‌زند و او بجای اینکه عقب بنشیند و احتیاط کند، بیشتر خود را در معرض خطر قرار می‌دهد. انگار این فرایند تماشا شدن توسط دیگری باعث می‌شود که او نقشش را بهتر بازی کند و نمایش جذاب‌تری را ترتیب دهد و هر چه زیباتر مناسک و آداب آن را اجرا کند و کارش را طوری به پایان برساند که همچون صحنه‌های باشکوهی به نظر برسد که پیش از این در فیلم‌های گنگستری دیده‌ایم. آذر برخلاف اسطوره جف در سامورایی که می‌کوشید چنان همه چیز را دقیق و ظریف انجام دهد که به چشم نیاید و حضورش احساس نشود، عامدانه خود را در معرض دید قرار می‌دهد و با همان کمال‌گرایی جف در پنهان کردن خود، دست به نمایش سازی در جهت جلب توجه خویش می‌زند. یعنی با وجودی که همواره مراقب است تا کوچک‌ترین خطایی از او سر نزند که بتوانند او را به دام بیندازند اما عامدانه از خود ردپایی بجا می‌گذارد تا شکارچی‌اش بتواند او را دنبال کند. درواقع وقتی خانه بزرگ اما خالی او را می‌بینیم که جز با مشتریانش با کس دیگری ارتباط و رفت‌وآمدی ندارد، این سؤال برایمان به وجود می‌آید که این همه پول هنگفت که از خلاف‌هایش به دست می‌آورد، کجا و چطور خرج می‌شود که زندگی‌اش این‌قدر خشک و خالی و سرد است؟! و بعد وقتی او را می‌بینیم که با وجود هشداری که با او داده شده است، باز هم کار مشتریان مشکوکش را که هر کدام می‌توانند نفوذی پلیس باشند می‌پذیرد، تازه درمی‌یابیم که این شیوه زیستن به سبک تبهکاران تنها راهی است که به او انگیزه و نیروی تحمل و ادامه زندگی رخوت‌بارش را می‌دهد و اگر ترس و هیجان و دلهره ناشی از تعقیب و گریزها و کل‌کل‌ها و کلنجارها نباشد، همه ناکامی‌ها و سرخوردگی‌ها سر برمی‌آورند و او را می‌بلعند. پس آنچه آذر را تهدید می‌کند، خطرات ناشی از کارش نیست، بلکه دل‌مردگی و ملالت حاصل از روزمرگی‌اش است و آذر آن‌قدر سر خود را با کارهای مختلف شلوغ می‌کند که هیچ فراغتی برایش باقی نماند تا به یادش بیاید که هیچ کار مهم و باارزشی ندارد که در زندگی‌اش بکند. بنابراین او بجای اینکه از هشدار تهدیدگونه ابتدای فیلم بترسد و پا پس بکشد، مشتاقانه وارد بازی موش و گربه با مأموری می‌شود که می‌داند او را زیر نظر گرفته است و می‌کوشد چنان قواعد بازی را رعایت کند که همه چیز تماشایی به نظر برسد. لیلا حاتمی به طرز تحسین‌برانگیزی حس نیاز به دیده شدن و مورد توجه قرار گرفتن خود را پشت بی‌اعتنایی و لاقیدی‌اش پنهان می‌کند و اغواگری و شور زنانه‌اش را در خشونت و بلندپروازی حرفه‌ای‌اش می‌آمیزد. جایی که به امیر جدیدی می‌گوید که "به من میاد زن کسی باشم" زنی را می‌نمایاند که تمام انتظارات و کلیشه‌های رایج از یک زن را به چالش می‌کشد و تصوری که از مرد آرمانی‌اش در ذهن می‌سازد، مردی تک‌رو و دسترسی ناپذیر در حد و اندازه خودش است. حاتمی نوعی اندوه مبهم به شخصیت کمال‌گرا و مقتدر و جسور آذر می‌بخشد که ذهنیت ما را درباره تصویر زن خلافکار به هم می‌ریزد و شمایل تازه و دیده نشده‌ای از او را می‌سازد و زنی را نشانمان می‌دهد که دلش می‌خواست در دنیای فیلم‌ها زندگی می‌کرد. به همین دلیل وقتی نفوذی مرموز از مخفیگاهش بیرون می‌آید و نقابش را برمی‌دارد و همه چیز آشکار می‌شود، ادامه این بازی دیگر برای آذر جذابیتی ندارد و ترجیح می‌دهد خودش نمایش بدون تماشاگر را به پایان برساند و صبح روز بعد خود را به پلیس تحویل دهد و پایانی باشکوه همچون فیلم‌ها برای خود رقم بزند. درواقع آذر تا زمانی از اجرای نمایشش لذت می‌برد که می‌داند کسی هست که داستان زندگی او را همچون یک فیلم معمایی جذاب دنبال کند تا سر از رمز و راز کارش درآورد ولی وقتی کسی وجود ندارد تا او را نگاه کند، کارهای خلافش نیز دیگر هیجان و لذتی ندارد و همچون همان امور معمولی روزمره به نظر می‌رسد. آن صحنه اوج فیلم که آذر و مأمور چشم در چشم هم می‌دوزند و مرز میان سوژه و تماشاگر برداشته می‌شود، طعمه و شکارچی را می‌بینیم که معلوم است در طول این مدت موش و گربه بازی‌ها به هم دل بسته‌اند. آن نگاه‌های پر از بهت توأم با اندوه که میانشان رد و بدل می‌شود، این حس را به وجود می‌آورد که هر دو می‌دانستند که این تحت نظر گرفتن اجباری به‌تدریج به تماشا کردن از سر اشتیاق و لذت تبدیل شده است. همین رویکرد خاص سهیل بیرقی در نمایشی جلوه دادن دنیای شخصیتش است که فیلم "من" را به اثری متفاوت و دیدنی تبدیل می‌کند. اینکه او با ظرافتی تحسین‌برانگیز چنان شخصیتش را می‌پروراند که بدون اینکه تصنعی و اغراق‌آمیز به نظر برسد، احساس می‌کنیم آذر از میان فیلم‌های نوآر محبوبمان بیرون آمده و همه چیزهایی را که بلد است، از تماشای زندگی تبهکاران در سینما آموخته است و در تمام مدت فیلم می‌کوشد منابع الهام‌بخش خود را به یادمان بیاورد و به ما کدهایی بدهد که بفهمیم فوت‌وفن کارش را از کدام فیلم گنگستری یاد گرفته است.

این خودارجاعی پنهان به سینماست که فیلم را از حد یک اثر معماگونه معمولی فراتر می‌برد و راه را برای خوانش‌های مختلف در جهت تأثیرگذاری سینما بر سبک و شیوه زیستن مخاطبان باز می‌گذارد و نشان می‌دهد که چطور سینما زندگی ما را دگرگون کرده است.