سرویس تئاتر هنرآنلاین: جواد عاطفه را از سال‌ها پیش در مقام یک همکار و روزنامه‌نگار می‌شناسم که در این سال‌ها فعالیت‌های بسیاری در زمینه داستان‌نویسی، مترجمی، و پژوهشگری در حوزه تئاتر و ادبیات داشته است؛ چنانچه او تاکنون نمایشنامه‌های "سونات اشباح"، "پدر"، "پاریا"، "قوی‌تر"، "پلیکان"، "طلبکاران"، "مارگاک" و "نمایش یک رویا" را از اگوست استریندبرگ ترجمه و انتشارات افراز آنها را منتشر کرده است و همچنین نمایشنامه‌های "دوشیزه جولی"، "به‌سوی دمشق" "رقص مرگ"، "شاهراه بزرگ"، "یاغی"، "جنایت داریم تا جنایت"، "جنایت و جنایت"، "عید پاک" و... به مرور با ترجمه‌ همین مترجم منتشر خواهد شد.

او در این سال‌ها در زمینه نگارش و اجرای متون نمایشی‌اش نیز فعالیت کرده است. نمایشنامه "دده خانم" به نویسندگی جواد عاطفه بخش دوم "سه‌گانه‌ خانم" است که در اردیبهشت و خرداد 97 اجرا شد؛ بخش اول این سه‌گانه با نام "خانم ایکس" بود؛ نمایشی که در بهمن و اسفند ۹۵ در تماشاخانه‌ دا روی صحنه رفت. "دده خانم" روایت‌گر زن مرده‌شویی است که فرزندش مرده و باید فرزندش را بشوید. این نمایش هم همچون نمایش "خانم ایکس"، درباره‌ زن و مسأله‌ زنان در مصاف با کار، همسر و فرزند و زندگی است و این‌بار "دده خانم"، با تک‌گویی خودش، بحران زن بودن را در جامعه‌ای مردسالار روایت می‌کند. زنی که هیچ است و می‌خواهد و تلاش می‌کند که باشد و زندگی کند.

او همچنین نمایش "روزن" را که به موضوع مهاجرت و وضعیت مهاجران می‌پردازد، در اردیبهشت ماه ۹۶ برای بار دوم در کشور سوئد به صحنه برد. جواد عاطفه "روزن" نوشته‌ی نسیم برغشی را نخستین‌بار در اسفند ۹۴ با حضور دو بازیگر سوئدی و دو بازیگر ایرانی مقیم سوئد و همچنین بازی همسرش؛ عاطفه پاک‌بازنیا، در شهر استکهلم کشور سوئد، به صحنه برده بود. نمایش "روزن" که در تئاتر شهر استکهلم به صحنه رفت، بازخوردهای بسیار خوبی داشت. در واقع کمپانی جواد عاطفه؛ کمپانی ATEPHO، اولین گروه از ایران بودند که در تئاتر شهر استکهلم اجرا داشتند.

عاطفه یک مجموعه پژوهش درباره عباس نعلبندیان دارد که یکی از آنها را تحت عنوان "دیگرانِ عباس نعلبندیان"، با همکاری عاطفه پاکبازنیا منتشر کرده است و احتمالا بقیه کتاب‌ها هم به مرور منتشر شوند و درباره همین کتاب هم معتقد است: سال‌ها گذشته و هرکس به قدر درک و حافظه خودش چیزهایی از او در ذهن دارد. زمان، همه چیز، حتی حقیقت و نهایتا واقعیت را هم تغییر داده است. این که آیا بعد از این همه سال می‌توان به روایتی سر راست و درست رسید، بحثی است که نتیجه مشخصی نخواهد داشت! اما از جمع‌بندی و خوانش نظرهای مختلف آدم‌هایی که بخشی از فرهنگ و بدنه سترگ آن هستند، می‌توان به تصویری سایه‌وار از او دست پیدا کرد، تصویری مخدوش شده، اما اصل اصل! او را حتی نزدیک‌ترین دوستانش هم نشناخته بودند. او در یکی از یادداشت‌های آخرش نوشت: هر کاری کردم تا عباس نعلبندیان مشهور را با عباس نعلبندیان واقعی؛ همین خودم، یکی کنم، نشد که نشد.

او همچنین دبیر یک مجموعه کتاب تحت عنوان "یاد" بود که تعدادی از آنها در انتشارات ایده منتشر و البته بقیه آثار در بلاتکلیفی ناشر از گردونه چاپ بیرون آمد. مجموعه "یاد"؛ مجموعه‌ای درباره‌‌ی زندگی و زمانه‌ی صد نفر از مشاهیر فرهنگ و هنر در گذشته، از عصر مشروطه تاکنون است که نتوانست سرانجامی بایسته بیابد و...

 با جواد عاطفه درباره داستان‌ها، ترجمه‌ها، پژوهش‌ها و کارهای اجرا شده‌اش گفتگو کرده‌ایم که در ادامه می‌خوانید:

جواد عاطفه

شروع کار شما با مجموعه داستان  و کار ادبی بود، این‌طور نیست؟

شروع کار من در پایتخت بله، اما من از سال 74 در همدان با اساتیدم: صادق عاشورپور، محمدجواد کبودرآهنگی و سهراب نیک‌فرجاد تئاتر کار کردم، آن هم در کسوت بازیگر و نمایش‌هایی از چخوف، آرابال، وایلدر و... را به روی صحنه بردیم و خیلی هم فعال بودیم تا اینکه سال 76، در هجده سالگی، نخستین نمایشنامه‌ام را نوشتم که یک کار حماسی بود با نام "آرش زمانه" و البته کارهای بعدی چون "بن‌بست" و کار دیگر به نام "خواب" را هم در آن سال‌ها نوشتم و اجرا کردم و جوایزی را هم از جشنواره‌های مختلف گرفتم.

تا اینکه به صرافت افتادم که وارد فضای دانشگاهی شوم. آن سال‌ها ما با بچه‌های دانشجو و همکلاس در تهران کار می‌کردیم و کمتر پیش آمد تا با بچه‌هایی که از همدان با هم و دانشجویی به تهران آمده بودیم، کار مشترک بکنیم. دوستانی چون مهرداد نصرتی و امید نیک‌بین که در موسیقی فعال بودند و هانیه توسلی، افشین شوشتر و احسان فکا هم که در تئاتر و سینما فعال بودند. من از سال 79 شروع به تحصیل در کارگردانی تئاتر دانشگاه سوره کردم و از آن زمان به بعد بود که تصور کردم باید تمرکز و توانایی خود را بیشتر از همه، از نظر فکری و دانشی، به روی خواندن و نوشتن و مکتوبات تئاتری‌ادبی معطوف سازم، به‌خاطر همین به شکل جنون‌آمیزی مشغول به خواندن و کسب اطلاعات و نوشتن و داستان کردم. سال 81 نوشتن نخستین مجموعه داستانی من با نام "تا مقصد می‌خوابم، بیدارش نکن" تمام شد و به این واسطه وارد دنیای حرفه‌ای ادبیات شدم. مجموعه داستانی که ابتدا قرار بود نشر مرکز آن را چاپ کند و مرحوم فاطمی هم آن را پسندیده بود، اما به واسطه دلخوری که ایجاد شد و من جوان هم مقصر آن بودم، این قضیه منتفی شد و قرار شد این مجموعه در نشر دیگری منتشر شود، اما نشد و نهایتا نشر "لوح فکر" که آن سال‌ها آثار فاخری از یوسا، مارکزو نویسندگانی از این دست را با ترجمه‌ی خشایار دیهیمی، عبدالله کوثری و... منتشر کرده بود، و ناشر بااندیشه و فخیمی بود، "تامقصد می‌خوابم، بیدارش نکن" را منتشر کرد. سال پس از انتشار این مجموعه، بی‌آن‌که خودم باخبر باشم، به‌لطف و مهربانی زنده‌یاد فتح‌الله بی‌نیاز، در پروسه داوری جایزه "مهرگان" قرار گرفت و به عنوان یکی از برگزیدگان ادبیات داستانی آن سال معرفی شد.

و همچنان روند داستان‌نویسی را نیز ادامه دادید؟

بله، با وجود اینکه من تئاتر می‌خواندم، اما به ویژه در آن اوایل به این قضیه فکر می‌کردم که اساساً این‌که یک فرد تئاتر را در دانشگاه بخواند چه فایده‌ای دارد؟ چرا که بسیاری از اساتید درجه یک تئاتر که سرآمد این هنر بودند و هستند، اساساً فاقد تحصیلات آکادمیک تئاتر بوده‌اند! پس تصمیم گرفتم از دانشگاه انصراف بدهم، که البته به‌اصرار همسرم، تحصیلات دانشگاهی را تمام کردم و لیسانس گرفتم... البته بعدها هم فوق لیسانس‌ام را در رشته ادبیات نمایشی گرفتم. من در همان سال‌های تحصیل چند کار را هم در فضای دانشجویی کارگردانی کرده بودم که خیلی از آنها هم به مرحله اجرای عمومی رسید، اما شرایط خاص آن‌وقت‌ها و تغییر دیدگاهم باعث شد که هیچ‌ علاقه‌ای برای به صحنه بردن آن‌ها نداشته باشم و همانطور که گفتم بیشترین تمرکز خودم را روی نوشتن گذاشتم. من آن سال‌ها در اکثر روزنامه‌ها و مجله‌های کثیرالانتشار، مقاله، تحلیل، نقد و یادداشت فرهنگی و ادبی می‌نوشتم. داستان می‌نوشتم، شعر می‌گفتم و تمام وقت مشغول کلمه بودم. در هر جا که می‌خواستند و ممکن بود، مطلبی می‌نوشتم و در همه جا بودم! خوب یادم هست که دو شعرم مورد توجه منوچهر آتشی نازنین قرار گرفت و قرار شد در "کارنامه" به چاپ برسد، که نمی‌دانم بالأخره چاپ شد یا نه.  

"اجازه خروج"؛ مجموعه داستانی بعدی بود که در ایران به آن اجازه چاپ ندادند و آن را در لندن چاپ کردم.

مجموعه داستان دیگری هم با عنوان"دیوارهای بلند گورستان شهر ما" نوشتم که به آن هم اجازه چاپ ندادند و آن را هم نخستین بار در لندن منتشر کردم. زنده‌یادان مدیا کاشیگر و فتح‌الله بی‌نیاز با خواندن کتاب چاپ لندن، برای آن تحلیل و نقدی نوشتند. سال 92 و با روی کارآمدن دولت روحانی، محموعه توسط انتشارات میلکان اجازه‌ی انتشار گرفت و منتشر شد. یک داستان از این مجموعه، پیش از آن‌که چاپ شود، توسط برادرم؛ وحید حاجیلویی تبدیل به یک فیلم کوتاه شد، عنوان داستان "شب گرگ یا این شب لعنتی کی تمام می‌شود" بود که با نام "جاده مسدود است" فیلمی از آن ساخته شد که با جایزه‌ی اول بخش بین‌الملل فیلم کوتاه تهران موفقیتش آغاز شد و چهارده جایزه جهانی گرفت و در اکثر فستیوال‌های معتبر جهانی آن سال، نمایش داده شد. فیلمی که بارها از شبکه‌های مختلف و معتبر خارجی چون آرته فرانسه به‌عنوان یکی از فیلم‌های کوتاه مطرح سینمای ایران پخش شده است.

پس از این مقطع چه اتفاقی افتاد؟

همچنان به نگارش رمان و مجموعه داستان مشغول بوده و هستم، هرچند که دیگر مثل گذشته سودای انتشار آثارم را ندارم؛ به ویژه اینکه به دلیل نابسامانی اوضاع نشر و آماتور بودن ناشران تازه از راه رسیده و شرایط خاص در زمان‌بندی چاپ، و درگیری‌های خاص آن، درگیری‌هایی که آدم را دچار ضعف اعصاب می‌کند، فعلا به انتشار فکر نمی‌کنم. آخرین داستان‌های نوشته‌ام مربوط به مجموعه داستانی‌ است به نام "اِسلوسن"، اگر قرار باشد داستانی منتشر کنم، قطعا اولویتم با این مجموعه است. اِسلوسن نام یکی از ایستگاه‌های مرکزی اتوبوس و قطار در شهر استکهلم است. مهاجران، کولی‌ها، فروشندگان مواد، کارتن‌خواب‌ها و خیلی‌های دیگر همیشه در این منطقه‌ هستند. منطقه‌ای شریانی و مهم که در اصل سدبندی است که در وردی کانال‌های استکهلم به دریای بالتیک احداث شده، جایی که ورودی و خروجی قایق‌های تفریحی و دریانورد هم از آن‌جا انجام می‌شود. مکانی خاص با حال و اتمسفری خاص و پارادوکسیکال.

چگونه وارد حوزه ترجمه شدید و با چه انگیزه‌ای این کار را شروع کردید؟

ورود به تئاتر و ورود به ادبیات و داستان‌نویسی خواست قلبی من بود اما در مورد ورودم به حوزه ترجمه و پژوهش قضیه تا حدود زیادی متفاوت بود. هرچند که با مقوله‌ی پژوهش و تحقیق غریبه نبودم و به دلیل سال‌ها نوشتن در مطبوعات همیشه به پژوهشی جدی‌تر و دامنه‌دار فکر می‌کردم. اما ترجمه قصه‌ی دیگری داشت!

در خلال آن خواندن‌ها و کشف جهان تئاتر و ادبیات، یک موضوع برایم عجیب بود و آن هم مربوط به فضای ادبیاتی حاکم بر کشور سوئد بود، کشوری با اقلیم خاص که شش ماه روشن و شش ماه تاریک دارد. کشوری خاص در شمال اروپا با فرهنگ و مردمانی خاص‌تر! پیش از اینکه این کشور چون امروز مطرح شود، زمانی که کشوری کمتر شناخته شده در جهان بود، چیزی حدود 180 سال پیش با ظهور فردی به نام اگوست استریندبرگ، سوئد در جهان هنر و ادب مطرح می‌شود و به‌واسطه‌ی استریندبرگ در اوج اقتدار ادبی‌تئاتری اروپا قرار می‌گیرد. فردی که همچون بزرگان و اندیشمندان و ادیبان فرانسه، فرانسه‌ی زنده و قدرتمند، بر ایجاد و قدرتمند شدن سبک‌هایی چون ناتورالیسم، تأثیر فراوانی می‌گذارد و اساساً بنیان اکسپرسیونیسم در تئاتر و ادبیات نمایشی را پایه‌گذاری می‌کند. آن زمان که من کنجکاو به تحقیق پیرامون استریندبرگ و دنیای ادبیاتی او شدم، چند نمایشنامه از او به زبان فارسی ترجمه شده بود. در سال 77، کتاب تحقیقی "گزاره‌گرایی" دکتر ناظرزاده کرمانی پیرامون اکسپرسیونیست را خواندم. در این کتاب بخشی ازشاهکار استریندبرگ؛ نمایشنامه‌ی "نمایش یک رویا" به چاپ رسیده بود و این کنجکاوی در من به وجود آمد که پایان این نمایشنامه چه می‌شود؟ و برای فهم پایان این نمایشنامه به سمت کشف و ترجمه‌ی آثار استریندبرگ رفتم. استریندبرگ از معدود نمایشنامه‌نویسان بزرگ جهان است که از پیش‌پا اُفتاده‌ترین و ساده‌ترین مسائل پیرامون خود و زندگی شخصی‌اش، شاهکارهای تراژیک مدرن را خلق کرده است. چنان‌چه نمایشنامه‌ی "پدر" از اختلاف واقعی استریندبرگ با همسرش؛ سیری فون‌اسن، الهام گرفته شده و یکی از شاهکارهای ادبیات نمایشی جهان است. به همین دلایل و علاقه‌های شخصی به این نویسنده‌ی بزرگ، مجموعه نمایشنامه‌های استریندبرگ را ابتدا نه به قصد چاپ، بلکه به‌قصد کشف اوترجمه کردم. و این تلاش برای کشف به ترجمه‌ی تمام آثار نمایشی او به‌علاوه‌ی چند مجموعه داستان و دو رمان منجر شد. انتشار نمایشنامه‌ها را در اختیار نشر افراز قرار دادم و این مسئله موجب شد که به عنوان تنها مترجم فارسی زبان، در سال 2012 و به مناسبت یکصدمین سال‌مرگ نویسنده، و به دعوت خانه استریندبرگ برای حضور در این ویژه‌برنامه به استکهلم سفر کنم. و در همان سال آثار منتشرشده از ترجمه‌هایم در مخزن و سایت خانه‌موزه‌ی استریندبرگ قرار گرفت.

با این حساب آن‌طور که به نظر می‌رسد جستجوی شخصی شما را به امر ترجمه راغب کرد، این ترجمه‌ها از زبان مبدأ انگلیسی اتفاق افتاد؟

زبان سوئدی زبان نسبتا مهجوری است. در آن سال پکیج پی دی اف متن اصلی نمایشنامه‌ها به زبان سوئدی و همچنین ترجمه‌های انگلیسی مورد تأیید خانه استریندبرگ در اختیارم قرار گرفت. البته من در فرایند ترجمه آثار استریندبرگ، از اولین ترجمه‌ها به انگلیسی که متعلق به اوایل قرن بیستم است تا به آخرین ترجمه‌ها که در قرن بیست و یک انجام شده را قیاس می‌کنم. نهایتا هم با متن اصلی آن به زبان سوئدی تطبیق داده می‌شود. پروسه‌ای فرساینده که به دلیل وسواسی که پیدا کرده‌ام، باعث شده تا آثاری که پیشتر ترجمه‌شان کرده‌ام را هم دوباره تطبیق دهم یا بازترجمه کنم! با این‌وجود هیچ‌وقت خودم را مترجم حرفه‌ای ندانسته و نمی‌دانم، منظورم مترجمی است که فعالیت او در خدمت صنعت نشر باشد و مشخصاً برای گذران زندگی ترجمه کند. فعالیت من در عرصه ترجمه برحسب علاقه‌مندی است که به انجام می‌رسد و هر زمان هر چه که تصور کنم به آن علاقه دارم، برای ترجمه انتخاب می‌کنم. ترجمه مجموعه آثار استریندبرگ هم از روی علاقه‌مندی و کنجکاوی بود که من داشتم و در حال حاضر هم مجموعه‌ داستانی نو و جدید را ترجمه کرده‌ام که در نوبت چاپ و انتشار قرار دارد. مجموعه داستانی از آمریکای لاتین. داستان‌های انریکه اندرسون ایمبرت؛ یکی از پیشگامان و بزرگان رئالیسم جادویی، نویسنده‌ای که نویسندگانی چون مارکز و بورخس بسیار تحت تأثیر او قرار داشتند.

من هیچ‌گاه سفارشی کار نکردم و تنها از به اشتراک گذاشتن آرا و اندیشه‌های یک فرد خارجی از طریق ترجمه با مخاطبان علاقه‌مند لذت می‌برم.

جواد عاطفه

آثاری که ترجمه کردید، به ویژه آثار نمایشی "استریندبرگ" بازتاب خوبی هم در میان مخاطبان داشت؟

بله، آثاری که به نشر افراز ارائه کردم به چاپ چندم رسیده است. چند نمایشنامه‌ی دیگر هم به‌زودی منتشر می‌شود. البته همان‌طور که پیشتر هم گفتم، بخشی از این تعلل در چاپ آثار استریندبرگ به دلیل وسواسی است که من در ادیت و ویرایش نهایی آثار ترجمه‌ای خودم دارم. اما به هر حال انتشار نمایشنامه‌های "به سوی دمشق"، "دوشیزه جولی"، "شاهراه گمشده" و"یاغی" در دستور کار قرار دارد. امیدوارم امکان انتشار آثار داستانی این نویسنده‌ی بزرگ هم فراهم شود. اما به‌دلیل بی‌پروایی نویسنده در بیان روابط انسانی و اندیشه‌های شخصیت‌های داستانی‌اش، متاسفانه امکان انتشار آن فعلا در ایران وجود ندارد.

ترجمه آثار نمایشنامه‌نویس دیگری را نیز در نظر دارید که به انجام برسانید؟

بله، چند نویسنده و نمایشنامه‌نویس دیگر هم هستند که این روزها جسته گریخته مشغول کار بر روی آثار آن‌ها هستم. اما واقعیت این است که در حال حاضر ترجمه به نسبت گذشته کمتر برای من اولویت دارد. ایمان دارم که مترجمین کار بزرگی را انجام می‌دهند، چون یک فرهنگ و یک اثر فرهنگی را که ممکن است هیچ شناختی از آن نداشته باشیم، با برگردان به زبان و فرهنگ ما قابل خواندنش می‌کنند؛ اما آفتی اخیراً احساس می‌شود که شخصاً هیچ توجیهی نسبت به آن ندارم و سردرنمی‌آورم که چرا عرصه ترجمه باید به چنین ورطه‌ای دچار شود و آن هم این‌که یک مترجم به مراتب خود را از صاحب اثر برحق‌تر بداند! چیزی که در این چند سال گذشته بارها دیده‌ام. از این نکته نباید غافل شد که یک اثر با ترجمه به عنوان یک پدیده مدقن و غیرقابل تغییر درنمی‌آید و اساساً با ترجمه چیزی به پایان نمی‌رسد و ترجمه یک امر ناتمام است. ترجمه را همواره می‌توان نقض کرد و در نتیجه ترجمه به عنوان یک امر پویا تلقی می‌شود که با زبان و پیشرفت زبان و فرهنگ ملت‌ها و ملیت‌ها در ارتباط مستقیم است. همین الان اگر ما به سال 1300 بازگردیم، نسل جدید در مواجهه با ادبیات معیار و رایج فارسی آن زمان دچار مشکل می‌شود و نمی‌تواند آن را به راحتی حتی هجی کرده و بخواند. وقتی راجع به زبان فارسی در هر دوره چنین تغییر و تحولی را شاهد هستیم پس در مورد ترجمه که باید گفت این مسئله به غایت بیشتر احساس می‌شود و ممکن است تا چند سال بعد جوان‌ترهای بادانش و زبان‌بلدتر از امثال من بیایند و آثار استریندبرگ را به گونه‌ای بهتر از آنچه که من ترجمه کرده‌ام، به فارسی برگردانند که فهم آن برای مخاطب بهتر باشد، همچنانکه هم اکنون در امریکا و ظرف همین صد سال گذشته از آثار استریندبرگ بالغ بر ده، یازده ترجمه‌ی مختلف، در زمان‌های مختلف انجام شده و در دسترس است و این سیر همچنان ادامه دارد. پس اینکه من مترجم خود را از صاحب اثر محق‌تر و مدعی‌تر می‌داند، برای من جواد عاطفه قابل فهم وتوجیه نیست. یک مترجم نمی‌تواند بگوید من در جریان ترجمه یک گام از صاحب اثر جلوتر هستم. این مضحک‌ترین و عجیب‌ترین ادعایی که می‌شود از یک مترجم شنید. ادعایی که شاید فقط در جایی چون این‌جا بشنویم و ببینیم. مترجم را باید در جایگاه خود و نسبت به دانش و فهم خودش در برابر اثری که ترجمه کرده، بررسی و قضاوت کرد. باقی حرف‌‌ها بیهوده و پوچ است.

آیا نقدی هم بر ترجمه‌های شما شده است؟

تاکنون چیزی نخوانده‌ام، البته شاید هم شفاهی بوده و من از آن اطلاعی ندارم، اما باز هم تأکید می‌کنم که ترجمه بسیار حساس پویا است و یک مترجم نمی‌تواند به واسطه ترجمه‌ای که از اثر و یا آثاری کرده، مدعی باشد که تمام راه را تا به آخر رفته است. مترجمان بزرگی همچون نجف دریابندری هم که می‌توان او را از سرآمدهای ترجمه در ایران به حساب آورد، مقاطعی برای‌شان به وجود آمده که زیر بار بازنشر برخی ترجمه‌های پیشین خود نرفته‌اند و مشخصاً در مورد دریابندری شاید این مسئله را بدانید که او سال‌ها از چاپ مجدد ترجمه‌ی آثار بکت جلوگیری کرد و بازنشر آن‌ را منوط به ترجمه‌ی دوباره‌ی این نمایشنامه‌ها می‌دانست. تنها و تنها به این دلیل که تصور می‌کرد این آثار را در دورانی ترجمه کرده که چندان عمق و دقتی در کارش وجود نداشته. منظور حرفم این است که نقد در مورد ترجمه یک واقعیت است و حتی انتظار نقد منفی را هم می‌توان داشت؛ چراکه ترجمه یک اتفاق مدقن و قطعی نیست و بازترجمه نیاز بشریت در ادوار و زمان‌های مختلف است. همچنان‌که کلماتی که امروز از آنها در فرهنگ واژگانی و محاوره‌ای و مناسبات خود استفاده می‌کنیم، به دلیل همان زایش و پیشرفت زبان، قطعاً در پنجاه سال آینده دچار تغییرات شگرفی خواهد شد و آن زمان هم باید به دنبال ترجمه‌ای نو و تازه باشیم.

وضعیت نشر در مورد آثار ترجمه‌ای را چگونه توصیف می‌کنید؟

براساس یک پیشینه تاریخی، همواره ترجمه در ایران اقبال بیشتری نسبت به آثار اصلی و تألیفی داشته است. شخصاً در تئاتر شهر استکهلم اجرای نمایشی را با بازیگران سوئدی و ایرانی داشتم که با استقبال خوبی هم مواجه شد، اما نکته جالب توجه این بود که بسیاری از مخاطبان سوئدی این تئاتر که قطعاً زبان فارسی نمی‌دانند هم مشتاق دیدن اجرای ما بودند که همین مسئله باعث شد که اجراهای خوب و موفقی را تجربه کنیم. با توجه به تفاوت زبانی، دلیل اصلی استقبال از این نمایش آن بود که آنها برحسب کنجکاوی که به فرهنگ ما و سبک و سیاق تولید یک اثر نمایشی در ایران داشتند، مشتاق دیدم ما و اجرای نمایش ما بودند و تمام هدف آنها در ارتباط با بیان فرهنگی اثر نمایشی بود.

در حال حاضر در کشور خودمان هم مردم ترجیح‌شان دیدن فیلم‌های کنار خیابانی است که معمولاً بساط می‌شود، تا آن چیزی که به عنوان محصول ایرانی روی پرده سینماهاست. مگر فیلم‌های عامه‌پسند زرد برای مخاطب عام. ناشر هم از آثار ترجمه‌ای استقبال بیشتری می‌کند و اگر تو مؤلف باشی، چاپ و انتشار اثرت بسیار سخت‌تر از زمانی است که تو مترجم هستی، مگر اینکه صاحب اسم و رسم خاصی در فروش باشی و یا روابط خاصی برای مجاب ساختن ناشر داشته باشی. بیشترین فروش ما در تاریخ نشر، به جرئت می‌توانم بگویم به آثار ترجمه مربوط می‌شود و آن اندازه که ما در حوزه ادبیات اقبال از آثار خارجی داشته‌ایم، از آثار تألیفی و ایرانی نداشته‌ایم. تصور کنید که ما اینجا در مورد مولانا و زندگی‌اش رمان و نمایشنامه بنویسیم و کسی به آنها توجهی نشان ندهد، اما در عین حال اگر یک نویسندهی ترک، خارجی در مورد مولانا بنویسد، کتاب او در قالب ترجمه، در ایران به چاپ‌های متعدد هم می‌رسد. ناشران هم که البته در مواجهه با آثار به منظور چاپ و نشر آن‌ها کاملاً بازاری عمل می‌کنند و البته شاید هم حق دارند، چرا که مترصد بازگشت سرمایه خود هستند و لذا در فرایندی نسبتاً تضمین شده، سرمایه‌گذاری می‌کنند و این‌گونه است که درصد کمی از محصولات ادبی ناشران ما را آثار و تولیدات داخلی به خود اختصاص می‌دهند. و این یک فاجعه‌ی بزرگ است که کمتر کسی به آن توجه می‌کند. باید اعتراف کرد که در طول تاریخ، ما و مردم ما، به محصولات وارداتی علاقمندتر از محصولات داخلی بوده و هستیم.

شاید برایتان جالب باشد که بگویم اتفاقی برای یکی از مترجمان باسابقه و قدیمی؛ همشهری عزیز و از دست رفته‌ی ما؛ رضا همراه بود، مردی نازنین که در سال‌های آخر عمر زیاد به دیدارش می‌رفتم و ساعت‌ها گپ می‌زدیم. رضا همراه مترجم اغلب آثار عزیز نسین بود، آثاری پرفروش با تیراژهای ده‌هزار نسخه‌ای و نوبت چاپ‌های سی و چهل به بالا! آقای همراه برایم تعریف کرد که عزیز نسین در جایی مصاحبه کرده و گفته بود که من چهل‌وسه داستان نوشته‌ام که هشتادوپنج تای آن در ایران ترجمه و چاپ شده و فروش بالایی داشته! می‌دانید برای چه؟ به دلیل اقبال ترجمه! و فرهنگ جمعی علاقمند به آثار وارداتی! در صد سال گذشته که ترجمه معنا و مفهوم امروزی‌اش را پیدا کرده و به عنوان یک حرفه مطرح شده، کم نبودند مؤلفانی که به واسطه اقبال فلان نویسنده‌ی خارجی در میان مردم، حتی داستان‌هایی را هم که خود می‌نوشتند را به نام آن نویسنده و به عنوان کار ترجمه عرضه ‌کرده‌اند تا بفروشند و گدران زندگی کنند.

از میان آثاری که آنها را ترجمه کردید به کدام‌یک بیشتر از باقی علاقه‌مند هستید؟

"نمایش یک رؤیا"؛ نمایشنامه‌ای که اوج جنون استریندبرگ در نو بودن و نونویسی است. برای ترجمه‌ی آن زحمت زیاد کشیدم. زحمت همراه با عذاب و لذت! به جهت صحنه‌های عجیب و غریبی و پرداختی حیرت‌آور که استریندبرگ در این نمایشنامه داشته و با توجه به سال نگارش که 1900 تا 1901 بوده است، می‌توان آن را از جمله آثار آوانگارد دوران خود برشمرد، نمایشنامه‌ای بسیار جذاب و خاص و عجیب که خواندن و فهم آن برای هر تئاتری از بایدها است.

استریندبرگ با "نمایش یک رؤیا" در حقیقت  موجب شد اکسپرسیونیست در ادبیات نمایشی جهان نهادینه شود. بعد از این نمایشنامه به "سونات اشباح" علاقه دارم. در مورد نمایشنامه "نمایش رؤیا" باید بگویم که ترجمه این کتاب، چهار سال مرا به خود مشغول کرد! روند ترجمه‌ی نخستین به سرعت پیش رفت، همچون باقی آثار، اما از آنجا که برای فهم این نمایشنامه و ارجاعات زیرمتنی که به کتاب مقدس، فرهنگ اساطیر و بسیاری منابع و متون کهن دیگر دارد، زمان زیادی را صرف پانویسی کتاب و ارجاعات آن کردم تا برای خواننده اثر به واسطه این پانویس‌ها تعقیب حوادث نمایشنامه جذاب‌تر و قابل فهم‌تر باشد. کل نمایشنامه چیزی حدود، هفتاد تا هشتاد صفحه است که من چهل تا پنجاه صفحه پانویس را در آن آورده‌ام. در این کار به شجاع‌الدین شفا در ترجمه "کمدی الهی" دانته، تأسی کردم. روزگاری که جنون خواندن و کشف متون را داشتم، پانویس‌های این منظومه‌ی شاهکار جهانی با آن ترجمه‌ی شاهکارتر، جذابیت دانته و کمدی الهی را برایم صدچندان کرده بود. بخشی از پانویس‌های ترجمه این نمایشنامه از مقالات و دست‌نویس‌های استریندبرگ اخذ شده است و بهتر است بدانید او که زمانی ملحد بود، در ده سال آخر عمر، و به‌دلیل بیماری در حال پیشرفتش، به ناگاه به یکتاپرستی روی ‌آورد و مجنون و واله کتاب مقدس در اکثر آثار متأخرش، ارجاعات بی‌شماری را وارد آثارش می‌کند. ارجاعاتی دقیق و زیرمتنی. ارجاعاتی که بعضی‌وقت‌ها در حد یک کلمه یا موقعیت است. و باید کشف شود و از رازش پرده برداشت!

یکی  از کارهای جدی شما غیر از ترجمه، پژوهش بوده است و عمده‌ترین پژوهش شما در مورد عباس نعلبندیان است، توضیح دهید که چگونه این اتفاق افتاد؟

سال 80، به‌شکل اتفاقی نمایشنامه "ناگهان" نعلبندیان به دستم رسید. نمایشنامه‌ای که بعد از خواندنش گیج و شگفت‌زده شدم. نه از این بابت که آن را نفهمیده باشم، بلکه تعجب و گیجی من بابت این بود که چطور نویسنده‌ای با این سطح و جایگاه در نمایشنامه‌نویسی ما، تاکنون ناشناخته باقی مانده است؟! ابتدا با محمد چرمشیر که استادم بود، صحبت کردم که عطش فهمیدن مرا سیراب نکرد. به‌همین‌خاطر از سال 81 وارد چرخه‌ی پژوهش به منظور شناخت نعلبندیان شدم.

همان سال‌ها رضا قاسمی عزیز نمایشنامه "پوف" نعلبندیان را از خارج از کشور برایم ارسال کرد و همچنین نمایشنامه "داوود واوریا" را به‌واسطه‌ی محبت شهرو خردمند کشف کردم و خواندم و بعد هم نمایشنامه "رستم و سهراب"! نمایشنامه‌هایی منتشر نشده از نویسنده‌ای غریب و متفاوت به نام نعلبندیان! با مطالعه همه آن‌ها به این نتیجه رسیدم که عباس نعلبندیان آدم پارادوکسیکالی در عرصه ادبیات نمایشی است که البته این سیر تحقیقاتی منجر به ملاقات من با اعضای کارگاه نمایش در خارج و داخل ایران شد. کسانی که از بانیان و مغزهای متفکر و دارنده‌ی گروه‌های دگراندیش و آوانگارد کارگاه نمایش بودند که نعلبندیان هم جزئی از آنها بود. مقاله‌هایی در مورد نعلبندیان نوشتم ه که اولین مقاله‌ی مفصل و اساسی آن در فصلنامه "آینه خیال" فرهنگستان هنر چاپ شد و جزء معدود مقالات تحقیقاتی منتشر شده‌ی پس از انقلاب در مورد آثار او بود. در نهایت هم یک مجموعه پنج جلدی، زندگی‌‌نامه و مرگ‌نامه نعلبندیان را به همراه همسرم؛ عاطفه پاکبازنیا آماده‌ی انتشار کردیم که آن سال‌ها اجازه چاپ پیدا نکرد و جلد نخست آن را در لندن به چاپ رساندیم. جلد اول این مجموعه، مقالاتی از آدم‌های مختلف همچون محمود دولت‌آبادی، رضا براهنی، رضا قاسمی، محمدعلی سپانلو، فتح‌الله بی‌نیاز و... بود که البته مورد اعتراض برخی از اعضای کارگاه نمایش قرار گرفت. معترضان معتقد بودند کسانی که در زمان اوج کارگاه نمایش بر ضد آن حرکت کرده و نعلبندیان و کارگاه را با مقالات، حرف‌ها و برخوردهایشان تخریب کرده‌اند، حق اظهارنظر درباره‌ی نعلبندیان و کارگاه را ندارد. جلد اول این مجموعه در سال 92 مجوز گرفت و توسط انتشارات میلکان در ایران منتشر شد. باقی هم مانده، تا نمی‌دانم کی!

در مورد عباس نعلبندیان و دلایل مهجور ماندن او صرف‌نظر از شرایط معیشتی و اوضاع اجتماعی که او در آن زیست می‌کرده است باید به نکته دقیق‌تری اشاره کنم و آن اینکه اگر نعلبندیان تا به امروز این میزان در حاشیه بوده و مطرح نیست به دلیل آن است که ما همواره او را به نفع جریان و طرز فکر و اندیشه‌ای خاص مصادره کرده‌ایم. در این اوضاع و احوال باز باید دست مریزاد گفت به افرادی همچون رضا براهنی که در بخش مقالات نگاشته خود در مورد عباس نعلبندیان او را فارغ از شخصیت و چگونگی زیست او و تنها با رجوع به آثارشان نقد و تحلیل کرده‌اند.

از پنج جلدی که به آن اشاره کردید، تنها جلد نخست آن منتشر شده است. تکلیف چهار جلد دیگر چه می‌شود؟

بله، جلد نخست همانطور که گفته شد شامل مقالاتی است که بزرگان فرهنگ و هنر از نسل‌های مختلف به سفارش ما درباره‌ی نعلبندیان و زندگی حرفه‌ای و تحلیل آثارش نوشته‌اند، در جلد دوم به زندگی او می‌پردازیم، جلد سوم مرگ‌نامه عباس نعلبندیان است، جلد چهارم گفت‌و‌گو با دیگران درباره نعلبندیان است و در جلد پنجم که رویکرد فانتزی را در آن اتخاذ کردیم، به آلبومی از عکس‌های نعلبندیان اختصاص دارد.

در زمان انتشار جلد اول به دلیل اتفاقاتی که برای آن افتاد و روند کندی را در چاپ و نشرش شاهد بود، ترجیح دادیم که شرایط بهتری برای انتشار چهار جلد دیگر آن به وجود آید. باید به این نکته اشاره کنم که این مجموعه پیش از آن‌که یک منبع مطالعاتی و تحقیقی در مورد یکی از درام‌نویسان ایرانی جریان‌ساز باشد، فراخوانی برای دوباره‌خوانی نعلبندیان است. من آنچنان که به نظر می‌آید، شیفته او نیستم، نعلبندیان هم مثل بسیاری دیگر، آثار ضعیف و متوسط کم ندارد، اما  در جریان پژوهش‌ درباره‌ی او هیچ‌وقت قضاوت‌های شخصی خود را دخیل نکرده و نمی‌کنم و اجازه می‌دهم از مجموعه تضارب آرا و نظرات افراد قضاوت و داوری درباره‌ی آن سوژه‌ی خاص انجام شود.

در حال حاضر چند کتاب از شما در نوبت چاپ و انتشار قرار دارد؟

درگیر تألیف سه کتاب هستم و البته تصور می‌کنم یکی از آن‌ها که زودتر از بقیه به سرانجام می‌رسد، یک کار پژوهشی و تألیفی در مورد ارتباط ارگانیک و ریشه‌ای میان برگمان و استریندبرگ است. کتاب دیگری که کار تحلیلی در مورد استریندبرگ و آثارش است، یک کتاب ترجمه‌ای در مورد زندگی خود اوست که این ترجمه کاملاً پژوهشی است.

اما کتاب دیگری هم که در دست دارم، نعلبندیان و جهان اوست. نظرگاه شخصی‌ام درباره‌ی تک‌تک نمایشنامه‌های این نویسنده‌ی خاص و متفاوت. در ابتدا قصدم این بود که با نشر "اچ‌انداس‌مدیا" در لندن که پیشتر هم چند کار از من را منتشر کرده بود، در مورد بازنشر آثار نمایشی نعلبندیان اقدام کنم که نخستین نمایشنامه هم "ناگهان" بود که من در آنها به تحلیل و بررسی اثر در قالب مقدمه‌ای که البته در پایان کتاب درج شد، پرداختم. باتوجه به اینکه هنوز نمی‌دانم مخاطبان من در خارج از ایران چه کسانی هستند و اینکه به هر حال اغلب آثار ایرانی در خارج از کشور با اقبال خوبی مواجه نمی‌شوند، لذا این سیر فعلاً متوقف مانده است.

جواد عاطفه

در مورد کار پژوهش هم توضیح دهید و اینکه آیا چنین روندی در جامعه مورد حمایت قرار می‌گیرد؟

در مورد خودم باید به این مسئله اشاره کنم که پژوهش من در مورد نعلبندیان یک جنون مطلق بود  و من تقریباً از سال 81 که در این مورد خواندم و از حدود هفت، هشت سال پیش نیز نگارش در این زمینه را آغاز کردم، کارم به جایی رسید که برای فهم درست و به دست آوردن اطلاعات درست و مستند درباره‌ی نعلبندیان از هیچ کوششی فروگذار نکردم و حتی گذرم به پزشک قانونی و بررسی مدارک مرگ هم کشید.

این مسئله یعنی اینکه در اکثر مواقع تو باید از خودت مایه بگذاری تا کارت پیش برود و باید گفت که با این تفاصیل و بدون هیچ حمایتی، مگر یک پژوهش‌گر تا کجا و کی می‌تواند این روند را با انگیزه ادامه دهد؟ از جایی به بعد من به سر دوراهی قرار می‌گیرم اینکه آیا همچنان باید کار پژوهشی خود را ادامه دهم و یا مثلاً در آستانه چهل سالگی متمرکز بر خود، به کارهای شخصی خودم برسم و زحمت‌های بی‌حاصلی چنین را برای خودم کم کرده و به اجرای نمایشم بپردازم، نمایشنامه و داستان‌های خودم را بنویسم.

حقیقت این است که ما نسل تیپاخورده‌ای هستیم که تابع شرایط حاکم و برخی ضعف‌ها و کمبودها باید از بسیاری از ایده‌آل‌های خود صرف‌نظر کنیم. چه روند سختی که من در جریان تحقیقاتم در مورد نعلبندیان پشت سر نگذاشتم و مانع تراشی‌های فردی و سازمانی این روند و رسیدن به نتیجه را به تأخیر انداخت. به بیش از ده کشور دنیا سفر کردم تا با آدم‌های مرتبط به نعلبندیان گفتگو کنم. در نتیجه باید بگویم که کار پژوهشی کردن به شکل انفرادی و تنها با تکیه بر سرمایه و توان فردی یک اقدام جنون‌آمیز است، مگر اینکه از حمایت برخوردار بوده و حمایت شوی وگرنه که بسیار متضرر خواهی شد. خصوصا عمرت را ضرر خواهی کرد. نکته جالب توجه اینکه تو به عنوان پژوهش‌گر قرار نیست که با این کار خودت را و اندیشه‌ات را به رُخ بکشی، اساساً در پژوهش‌های پرتره، کسی به محقق و نگاه و تلاشش کاری ندارد و مهم سوژه است و تنها به سوژه واکنش نشان خواهند داد و محقق می‌ماند و ادعای پوچ خیل مدعیان پخته‌خوار!

بپردازیم به بحث اجرا و نمایشنامه‌نویسی که به هر حال بخشی از فعالیت‌های شما را به خود اختصاص می‌دهد و مشخصاً مونولوگ‌های "خانم ایکس"، "دده خانم" و "خانم" در مورد آنها نیز توضیح دهید؟

واقعیت این است که در حال حاضر، جدی‌ترین چیزی که به آن فکر می‌کنم، اجرای تئاتر است. مصاف رو در رو با مخاطب و ارتباط نزدیک شنیداری و دیداری. و گرفتن بازخوردهای اجرا، چه مثبت و چه منفی. اما اینکه چرا مونولوگ را انتخاب کرده‌ام در درجه نخست این مسئله نوعی اعتراض به شرایط حاکم است، به وضعیت موجود در زمینه‌ی انتخاب و تأمین بازیگر و دستمزدهای نسبتاً بالایشان و رویه‌ی غلطی که برای بازگشت سرمایه، کارگردان و نمایشنامه‌نویس را در منجلاب بازار می‌اندازد و راه را بیراهه می‌کند. طوری که مجبور شوی برای فروش و بازگشت سرمایه، تن به حضور فلان بازیگر درجه‌ی سه به‌اصطلاح "بفروش" بدهی.

به همین دلیل سعی کردم روی خودم و همسرم به عنوان بازیگر سرمایه‌گذاری کنم و سه‌گانه‌ای را در قالب مونولوگ طراحی کنم که بازیگرش او باشد که انصافاً هم قابلیت و توانایی خاص بازیگری‌اش مرا شوکه کرد. این تعریف نیست و برایند نظرات تماشاگران تئاترشناس و بزرگان بیننده‌ی کارهای ما بر روی صحنه است. "خانم ایکس" در مورد زنی اروپایی، اروپای شرقی است در دهه پنجاه و شصت میلادی، زنی کارگر که زیر فشارهای اقتصادی و اجتماعی له می‌شود. "دده خانم" زنی ایرانی و مرده شور که در توهمات خود غرق است و "خانم" مردی که خود را با تغییر جنسیت به زنی تبدیل کرده است و برای رسیدن به یک زندگی بهتر، تن به مهاجرت می‌دهد. یکی دیگر از دلایل رویکردم به مونولوگ، این است که ما زمانی از دیالوگ به مونولوگ می‌رسیم که نتوانیم زبان همدیگر را تحمل کنیم و اساساً دیالوگ و گفتگو؛ گفتمان در جامعه کم شود. چیزی که در این سرزمین در حد یک بحران است! واقعیت این است که دیگر کمتر با هم ارتباط کلامی داریم. زبان همدیگر را هم نمی‌فهمیم و تنها حرف خودمان را می‌زنیم. در مونولوگ ما به نوعی هذیان می‌رسیم و اینکه وقتی یک نفر از ابتدا تا انتها با خود حرف می‌زند، در اوج تنهایی و افسردگی و خودباختگی روانی است. مونولوگ درست دربردارنده همان جریانی است که گویا فریادها شنیده نمی‌شود، صدا به جایی نمی‌رسد و ابراز بسیاری از عقاید که می‌تواند تغییر و تحولی را موجب شود، بازتابی جز در درون آدم‌ها و مغزهای‌شان ندارد. نمایشنامه‌ی جدیدی را هم برای اجرا در سالن سایه تئاتر شهر تدارک دیده‌ایم به نام "برفک" که به مسئله زن و مهاجرت و اساساً انسان مهاجر می‌پردازد. در اغلب کارهایم به حاکم شدن یک فضای اکسپرسیونیستی پایبند هستم. اگر به تاریخچه‌ی اکسپرسیونیسم و آغاز این مکتب رجوع کنید متوجه خواهید شد، که در شرایطی چنین شرایط این روزگار ما است که اکسپرسیونیسم متولد می‌شود و قد می‌کشد و محصولش جهانی پراصطراب، سیاه و سفید و پر کنتراست است!

در مورد شرایط کار کردن در حوزه تئاتر و تولید نمایش در ایران با گسترش نظام شبه خصوصی و تئاتر خصوصی توضیح دهید که حاکم شدن چنین سیستمی را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

من از سال 79 که "پیک نیک در میدان جنگ" را اجرای عمومی داشتم، تا سال 1395 کار جدی در زمینه اجرای صحنه در فضای تئاتر ایران نداشتم و لذا اکنون در مواجهه با مناسبات اداری برای تولید و اجرای تئاتر همچون آدمی به حساب می‌آیم که انگار از کره دیگری آمده است. وقتی برای بچه‌های امروز تئاتری از قواعد رایج تئاتری در سال‌های قبل صحبت می‌کنم که در آن عوامل یک اجرا بدون هیچ چشم‌داشتی و تنها به عشق تئاتر کار می‌کردند، و هر چه به دست می‌آمد را تقسیم می‌کردند، برای نسل جدید خنده‌دار و در حد شوخی است. چرا که نظام حاکم بر تئاتر امروز نظام بازاری است که در آن سود و عواید مالی و شخصی بیشتر از هر چیز دیگری دارای اهمیت است.

با دلیل و مصداق بگویید دقیقا مشکل چیست؟

من همچنان درک نمی‌کنم که چرا در یک سالن خصوصی تئاتر در یک سانس باید شاهد اجرای یک نمایش براساس نمایشنامه‌ای از بهرام بیضایی باشم و در سانس بعد در همان سالن یک نمایش در حد تئاترهای آزاد با همان فضای هجو و لودگی روی صحنه برود! این مسئله به آن دلیل است که سالن‌های نمایشی ما فاقد اتیکت و تعریف هستند و هویت ندارند. من به عنوان یک مخاطب حرفه‌ای تئاتر باید با مراجعه به یک سالن نمایشی بدانم که قرار است در این سالن با چه تیپ کارهایی مواجه شوم و کلاس نمایش‌هایی که در این سالن به اجرای عموم درمی‌آید در چه سطحی است. ما حتی در جریان اجرای یک نمایش با چند دستگی در میان مخاطبان نمایش مواجه هستیم، غالباً مخاطبان افراد سلفی‌بگیری هستند که به قصد گرفتن عکس یادگاری با فلان هنرپیشه و به اشتراک گذاشتن آن در فضای مجازی پای به سالن اجرا می‌گذارند. این امر یعنی اینکه نباید از مخاطب نمایش و جریان نمایشی در آن انتظار اندیشه و بروز تفکر را داشت.

تولید تئاتر با نیات اندیشه‌ورزانه و متفکرانه در چنین ساحتی سخت‌تر خواهد شد چرا که حتی مدیر فلان تئاتر خصوصی نیز جواب مساعدی به نوع تفکر و اندیشه تو در مقایسه با آثار نمایشی که به تئاتر بازاری موسوم هستند و برای آنها عواید مالی بهتری به دنبال دارند، نخواهد داد، لذا نام تو را به آثار تئاتری که معمولاً نام آنها را تئاترهای نفروش می‌گذارند، الصاق می‌کنند. مخالف تئاتر تجاری و بازاری نیستم و اتفاقاً اعتقاد دارم آنها نیز باید باشند و تولید شوند تا چرخه اقتصادی تئاتر نیز بچرخد، اما تئاتر فرهنگی و اندیشه‌ورز نیز باید تولید شود تا اهداف فرهنگی و هنری مبتنی بر فرهنگ جاری بر یک جامعه نیز محقق شود. اینجاست که نقش دولت در حمایت از تولید چنین نمایش‌هایی بیش از پیش پُررنگ می‌شود و دولت، شهرداری‌ها و بسیاری از سازمان‌های خدماتی و اجرایی باید درصدی از درآمد و بودجه‌های خود را صرف تولید و تداوم حیات چنین آثار نمایشی کنند. در کشورهای اهل فرهنگ و صاحب فرهنگ، همه‌ی بنگاه‌های اقتصادی، مراکز و موسسات مهم شهری و کشوری در کنار ارگان‌های هنری، موظف به حمایت از فرهنگ و اهالی فرهنگ هستند. و برای حمایت از آثار نمایشی که هر شب در سالن‌های نمایشی اجرا می‌شود، به هر شکل ممکن مبالغی را پرداخت می‌کنند.

در جریان مطالعاتم پیرامون استریندبرگ به نکته‌ای برخورد کردم که با وجود نقدهای شدید این نویسنده شهیر سوئدی به خاندان سلطنتی سوئد؛ در زمان تشییع جنازه او خاندان سلطنتی، طلایه‌دار دسته تشییع جنازه او بودند تنها با این فرض که ما یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان خود را از دست داده‌ایم. چرا در ایران نباید نویسنده، نمایشنامه‌نویس و کارگردان تئاتر و اساساً هنرمند از حمایت و اعتبارات دولتی و اجتماعی برخوردار باشد. در اسلو؛ در خانه‌موزه‌ی ایبسن متوجه خواهی شد که آقای نویسنده در نهایت اشرافی‌گری و زندگی بورژوایی زیست می‌کرده و در زمان حیاتش قدر دیده و در صدر نشسته! تنها به این دلیل که او صاحب تفکر و اندیشه بوده، حتی اگر قرار باشد چیزی را مورد نقد قرار دهد و نسبت به چیزی واکنش منفی نشان دهد. ما در قبال نویسندگان و صاحبان اندیشه، نمایشنامه‌نویسان و نمایش‌گران شهیر خودمان چه کرده‌ایم؟ یا در خانه نفی بلد شده‌اند، یا در غربت مانده‌اند و در غربت مرده‌اند! عملکرد ما نیاز به تأمل فراوانی دارد.

یکی از کارهایی که شما به انجام رساندید سر و سامان بخشیدن به یک طرح پژوهشی در مورد نویسندگان و هنرمندان بود که ابتدا خیلی خوب پیشرفت داشت، اما در ادامه مسکوت ماند، در این مورد توضیح دهید؟

چیزی که من این سال‌ها به روشنی این را دریافتم اینکه متأسفانه هیچ‌گاه کار فرهنگی ما ریتم و هم‌خوانی با سرعت و ریتم بخش سخت‌افزاری و زیرساختی ما نداشته است و ما مثلاً در زمینه ممیزی ارشاد گاه بالغ بر دوسال باید منتظر بمانیم که حداقل دوستان تکلیف ما را روشن کنند که قادر به ادامه کار هستیم یا خیر.

در مورد این کار پژوهشی که به آن اشاره شد از صفر تا صد آن ایده خودم بود. براساس یکی از اشعار دهخدا که "یاد آر ز شمع مرده یاد آر" نام این کار را "یاد" گذاشتم  که در روند آن قرار بود در مورد صد هنرمند، شاعر و ادیب به تولید اثر بپردازیم، آن هم در قالب صد کتاب که در هر کدام به یکی از آنها اشاره خواهد داشت. افرادی که برای پرداختن به زندگی آنها مورد نظر قرار داده بودیم و برای آن با انتشارات ایده نیز به توافق رسیدیم از مهندس سیحون و احمد شاملو را شامل می‌شد تا اساتیدی در نقاشی، مجسمه، خوانندگی و... ، براساس توافق و قراردادی که بین من و ناشر منعقد شد، قرار بر این بود ما ماهی دو کتاب تحویل ناشر برای چاپ بدهیم که من به این واسطه مجموعه‌ای از دوستان محقق و اندیشمند خود را به کار گرفتم. پس از مدتی و با وسواس و بازتحقیق‌های چندباره و تلاشی یک و نیم ساله، چهل و دو کتاب آمده شد. اما نهایتاً به دلایلی از جمله کمبودهای فکری و فرهنگی ناشر و پایبند نبودن به تعهدات منعقد شده در قرارداد، چهار یا پنج جلد از این مجموعه به چاپ رسید. آن‌جا بود که متوجه شدم ادامه‌ی کار با ناشرانی که هیچ درک و فهمی از پروژه‌های فرهنگی ندارند، و نمی‌دانم به چه دلیل وارد می‌شوند و نقش علاقمندان را بازی می‌کنند، تنها و تنها موجب شرمندگی من در قبال دوستان پژوهشگرم خواهد شد و اینکه بیشتر از هر چیزی شرمنده خودم خواهم شد که زمان زیادی از عمر خودم را برای چنین روند معیوب و اشتباهی تلف کرده‌ام، چیزی که هیچ تضمینی برای موفقیت، ادامه و بقای آن وجود ندارد، پس پروژه مسکوت ماند.

اگر این مجموعه به سرانجام می‌رسید با توجه به اینکه من به دوستان همکارم در تدوین آن تأکید کرده بودم که در این بیوگرافی تحلیلی‌انتقادی، اظهار نظر در مورد آثار و اندیشه‌های افراد باید مستند و دقیق باشد، در نهایت با مجموعه‌ای قابل تأمل و مرجع مواجه می‌شدیم که می‌توانست جریان‌ساز باشد و مخاطبان را بیش از پیش در جریان آرا و نظرات و زندگی افرادی که سرآمد فرهنگ و هنر صد سال گذشته‌ی ایران هستند، قرار دهد.

وقتی آخرین خرید مردم ‌هم‌سرزمین ما کتاب است و در مورد کتاب پژوهشی احتمالا این اتفاق ممکن است به صفر برسد، دیگر نمی‌توان توقع داشت که در زمینه کارهای پژوهشی که به شکل شخصی در حال انجام آن هستی، موفقیت چشمگیری داشته باشی. این فضا و این شکل کار کردن هم جز یک جنون از خود گذشتن و تلف شدن، هیچ تعریف دیگری نمی‌تواند داشته باشد.

جواد عاطفه

در پایان اگر نکته‌ای باقی مانده است خوشحال می‌شوم به آن اشاره کنید؟

برای برون‌رفت از اتفاقات ناهنجار در فضای فرهنگ و بحران‌های فرهنگی که شاهد آن هستیم باید به نگاه‌های مستقل و هموار کردن سلسله اقداماتی که به شکل خودجوش و براساس دغدغه‌مندی افرادی در حال انجام است، احترام گذاشت. هیچ‌وقت کار کارمندی و سفارشی حداقل در حوزه فرهنگی و هنری به سرانجام و نتیجه مشخصی دست نیافته است، چرا که اساساً کار فرهنگی و هنری کار دستوری و فرمایشی نیست و نیاز به جوشش درونی که در افراد به وجود می‌آید، دارد. لذا باید از چنین رویدادهایی که آمار آنها همچنان به دلیل عدم نگاه حمایتی رو به کاهش است حمایت و پشتیبانی درخوری انجام شود.