سرویس تئاتر هنرآنلاین: "کاش می‌شد منم بیام" نوشتۀ کامران شهلایی و کار محسن اردشیر در یک نگاه تلویحی و موکد همانا ضد سقط چنین است و آنچه می‌گوید در یک فرآیند دراز مدت از حالت پیش افتاده به اصلی و بسط یافته مبدل شده و حالا گریبان یک زن را گرفته که پس از بیست و پنج سال برای آن طفل مُرده جشن تولد 25 سالگی برگزار کند.  

این شرایط رمانتیک و متوهم است و همانا ساختار خواب و کابوس بهترین حالت ممکن برای بیان آن است. رمانتیک است چون یک مادر حس می‌کند که آن طفل سقط شده همچنان زنده هست و این بودن آزاردهنده گریبانش را می‌گیرد و مثل هر فرزندی انتظاراتی دارد و این حس و حالی است که مادر را تا سر حد مرگ پیش می‌برد. سها آن دختر مرده دوست ندارد مادرش که سخت بیمار است دوا بخورد و سریع این فکر را تداعی می‌بخشد که با درمان نشدن مادر، مرگ زودتر اتفاق خواهد افتاد و با مرگ و پا نهادن در آن جهان به سها خواهد پیوست و در مقابل صحرا، دختر زنده و قد کشیده دوست دارد که مادر زودتر درمان شود و در کنارش تا هنوز هم زندگی کند. این کشاکش و حس و حال مریضی و عواطف بین مادر و دو دختر فضا را رمانتیک می‌کند. متوهم است چون وضعیت روال خواب گونه‌ای دارد و ما دچار یک کابوس می‌شویم. در آغاز هم آن کودک سقط شده انگار که چون عروسکی جان دوباره می‌یابد و به این خانه و حال و هوای حقیقی و ملموس یک مادر و خواهر پا می‌گذارد اما جز درد، پریشانی و وحشت چیزی برای اینها در بر نخواهد داشت. این حالت سمت و سوی کار را اکسپرسیونیستی‌تر می‌کند که در آن واگویه‌های درونی حالت گزاره‌گرایی می‌گیرد و ما را به تشدید این توهمات سوق می‌دهد.  

 بستر رمانتیک بیشتر در جریان بازی‌ها نمود می‌یابد. به هر تقدیر حضور زنانه و آرمان‌هایشان در گسترده شدن احساسات و برانگیختگی عواطف موثر هست و این خود یک جریان حسی و عصبی را دامن خواهد زد که در آن به این کشاکش زنانه سمت و سوی پر مهری می‌دهد که برآیندش همان رمانتیک بودن است و بیماری مادری و خودکشی سها و اقدام به قتل صحرا توسط سها و عاشق بودن صحرا و عشق دو جانبۀ او و سها به فراز نیز این حال و هوا را تشدید می‌کند. 

اما بستر متوهم و اکسپرسیونیستی در همان روال خواب‌گونگی ماجراها و از همه مهمتر نوع پردازش ایدۀ طراحی صحنه است که در یک لفافۀ بنفش از بلندای آسمان تا آوانسن صحنه را در بر می‌گیرد و در این زمینه شاهد چهار لایه ملحفه‌ها و پارچه‌های سفید هستیم که بر رخت آویزها آویخته شده‌اند. از آنها گذرهایی انجام می‌شود و در یک لایه چهار بالش قرمز است که خواب آدم‌ها بر آنها انجام می‌شود. این پارچه‌ها با گیرۀ قرمز به ریسمان‌ها نصب شده‌اند و در کل فضا را در فرمی غیر عادی و شاید هم نوعی خواب منطقی قرار می‌دهند که بشود این گونه آمد و شد آدم‌ها و عروسک‌ سها را در این مسیر شناسا و پذیرنده کرد. البته می‌دانیم که هر چه روال کارکرد طراحی عادی‌تر و ساده‌تر باشد همانا جنس و مدل طراحی نیز بهتر جلوه می‌کند و این همانا تعریف درست‌تری است که یک طراحی را در الصاق به شیوۀ اجرایی بسامان‌تر خواهد کرد و این همان نکته‌ای است که همچنان می‌تواند در تقویت طراحی این نمایش ما را با انتظارتر کند.  

شاید رنگ بنفش در آن پس زمینه به درستی می‌تواند بسترساز توهمات باشد که کلیت این اجرا بر آن سوار هست و این امکان  را می‌دهد که از دو منظر مادر و صحرا این کابوس‌ها را سمت و سو دهیم. همچنین لباس‌های خواب آبی رنگ (با طراحی لباس حسن اردشیر و غنچه شکوهیان) نیز دلالت بر سردی افراد و روابط‌شان خواهد کرد که در این خواب نمایان می‌شود هر چند تلاش بسیاری است که همچنان بر گرمای آن افزوده شود. اما سفیدی‌ها دلالت آشکار بر پاک بودن این آدم‌هاست هر چند به خطا و به دلیل بورسیه شدن پدر و مادر برای ادامه تحصیل مجبور شده‌اند که سها را سقط کنند! اما سرخی همان خون مشترک است که این پیوند خونی و عاطفی را تاکنون رقم زده و این امری طبیعی و پیوستی ناگسستنی است وگرنه حال و هوای یک مرده چنین پریشانی‌هایی را به دنبال نداشت. 

شاید سیالیت و فراریت این داده‌ها بیشتر ما را متوجۀ خواب بودن و توهمات می‌کرد که در واقع خواب نیز از آن پیروی می‌کند. چون در حال حاضر ایستایی صحنه و حتی عدم تحرک منطقی بازیگران باعث کشدار شدن همه چیز  خواهد شد که بانی ایجاد سکته در برقراری ارتباط با کار و از آن سو نیز ایجاد گسست در ضرباهنگ هست. اما حضور عروسک بزرگ که تداعی‌گر کودک سقط شده است می‌تواند به بیانی گیرا این همه برهم ریختگی روانی را توجیه کند که خود یک مساله کوچک است اما چنان بزرگ و جدا شدنی از ساختار ذهنی و روانی افراد خواهد شد که خود عاملی دست و پاگیر برای پیشبرد روال عادی‌تر زندگی است.  

بازیگران درست انتخاب شده‌اند اما هنوز با درست بازی کردن فاصله دارند. درست انتخاب شده‌اند چون نسبت‌های فیزیکی و چهره‌ها نزدیک به هم است و مادر (فرخنده ابراهیمی) رنجور بودن را در چهره‌اش دارد و مادرانگی را نیز به درستی ارائه می‌کند اما هنوز به لحاظ درونی فاصله دارد با کنش اصلی که ما را به باوری حقیقی از یک کودک سقط شده و پیامدهایش نزدیکتر کند. سارا یزدانی نیز در ارائه صحرا باید که بداند اینها همه توهم است و از درون بر روان شدن روابط و در نتیجه حرکاتش تاکید کند. محمدرضا شجاعی هم اگر بپذیرد در خوابی بلند سیر و سیاحت میکند آنگاه فراز را در آن شرایط غیر عادی بازی می‌کند. شاید پونه قدیری حس و حال دقیق‌تر و انرژی درونی لازم را نسبت به نقش‌اش یافته و سها را بر ما می‌باوراند. بنابراین روال بازی‌ها همچنان نیازمند تمرین- بازنگری است و این مهم در تحول راستین کار تاثیرگذار خواهد بود.  

نمایش "کاش میشد منم بیام" گوشزدی است به انسان و مساله بسیار انسانی سقط جنین که این روزها آمار و ارقامش هم بالاتر رفته است اما این خود هشداری است که در جلوگیری از آن حس گناه و عواقب ادامه‌دارش هم گریبان‌گیر نخواهد بود.