گروه فرهنگ و ادبیات خبرگزاری هنرآنلاین:   سرصبحی کنار اتوبان سوار یک خودروی عبوری شدم. دل و دماغ گرم گرفتن با راننده و چاق سلامتی نداشتم. فقط حین نشستن یک سلام خشک و خالی کردم و نگاهم را کوک زدم به کف اتوبان. راننده با نگاهی پر از پرسش من را برانداز کرد و پرسید: «داری میری راه‌پیمایی؟». زورکی خنده‌ای انداختم گوشۀ لبم و جواب دادم: «نه! دارم میرم سر کار».

   مسیرم خیلی طولانی نبود. سه-چهار دقیقۀ بعد رسیدیم به مترو و من پیاده شدم. در مسیر نسبتاً طولانی سطح به عمق باز رفتم توی فکر. دوباره اخبار مربوط به بیمارستان المعمدانی فلسطین و شهدای مظلومش مثل خوره افتاد به جانم. دوست نداشتم باور کنم ولی حقیقت داشت؛ شب قبل درست در همان دقایقی که من برای برادرزادۀ هشت ساله‌‌ام به‌خاطر از بر کردن غزل حافظ دست می‌زدم کودکان غزه زیر آوار دست و پا می‌زدند. لحظات دشوار غزه دل هر آدمی را به درد می‌آورد و البتّه که دردش برای ما بچه مسلمان‌ها بیش‌تر است.

   به محوطۀ اصلی ایستگاه که رسیدم چشمم افتاد به ریل‌های ساکت قطار و خط زردی که حریم امن مسافرهاست. رد شدن از خط زرد کاری ندارد ولی آن‌طرف خط معلوم نیست چه اتفاقی برای متمرّدین بیفتد. با خودم گفتم کاش غیرت مسلمان‌ها هم خط زرد داشت؛ بگذریم! خیلی طول نکشید که قطار آمد و جمعیت نه‌چندان زیاد مسافرها یکی‌یکی سوار شدند. دلم کلاه خودش را قاضی کرده بود و نمی‌گذاشت به درد خودم بمیرم. بیچاره دلم با سند و مدرک می‌گفت که دنیا باید جلوی این همه وحشیگری و جنایت را بگیرد. راستش را بخواهید حکم هم صادر کرد ولی متأسفانه مدتی است که معاونت بین‌المللی اجرای احکام دل، تعطیل است و کک دول جهان نمی‌گزد. امان از این دل که روزی هزار دفعه می‌سوزد و به خاکستر می‌نشیند. سینه از آتش دل، در غم جانانه بسوخت / آتشی بود در این خانه، که کاشانه بسوخت.

   غرق در افکار خودم بودم که رسیدیم به میدان حضرت ولی‌عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف و من باید پیاده می‌شدم. از ایستگاه که آمدم بیرون چشمم افتاد به دیوارنگاره دور میدان که آن‌هم برای خودش روضه‌ای بود. بعد از ورود به محل کار گشتی در فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی زدم. استوری و توییت‌های متعددی از بازیگرهای کشور در کانال‌ها و گروه‌ها و صفحات حقیقی و حقوقی دست‌به‌دست می‌شد که حقیقتاً اغلبشان دفاع درست و درمانی از حقوق مردم فلسطین نکرده بودند. انگار یکی به همۀ این بزرگواران گفته که به این جنایت واکنش نشان بدهید. چرا که اگر این دردمندی حال واقعی‌شان بود چند روز پیش باید به ظلم ظالم و جور صیاد واکنش نشان می‌دادند. در لابلای وب‌گردی گل‌های تیم ملّی به قطر را هم نگاه کردم ولی علیرغم حس وطن‌دوستی زیادم حالی برای خوشی کردن در وجودم پیدا نشد. خوشابحال ما ایرانی‌ها که یک امام خمینی(ره) داشتیم. امام ما را به ان‌جا رساند که اجنبی‌ها جرأت چپ نگاه کردن به مملکتمان را نداشته باشند. هرچند که خیلی‌ها بعد از رفتن او چپ کردند و راهشان افتاد سمت اجانب.

   دنیای ما آدم‌ها جای عجیبی است. جایی که در آن قواعد فیزیک هم اعتبار چندانی ندارد و فشار ماست بر مو ده‌ها برابر بیش‌تر از فشار موشک بر موست. ارتفاع و حجم و شدّت هم در فرمول‌های سیاست مالیده مهم نیستند. من خیلی از سیاست سر در نمی‌آورم ولی تا جایی که می‌دانم ایرانی جماعت همواره به آزادگی معروف بوده و عزّتش را فدای منفعتش نکرده است. این روزها هم می‌گذرد و سیاهی مثل همیشه می‌ماند برای ذغال. باور ندارید از دیو سپید پای در بند بپرسید که در همین یکی دو قرن گذشته صدها ماجرای نفس‌گیر کوچک و بزرگ را در پایتخت دیده و دلش پر از داغ ناگفته‌هاست. ناگفته‌هایی که اگر فوران کنند سنگ روی سنگ بند نمی‌شود و خیلی‌ها باید ماست‌هایشان را کیسه کنند.

   به ته یادداشت نرسیده بودم که صاحب کارم با عتاب و خطاب آمد بالای سرم و فریاد زد: «پس کی می‌خوای اون دیوار روبرو رو سفید کنی؟ اگه این‌جوری قراره بیای سر کار اصلاً از فردا نیا. من به مردم قول دادم. نشه آبروم می‌ره». ماله را برداشتم و افتادم به جان دیوار تا زشتی‌هایش را بپوشانم و آبروی صاحب کارم نرود. خدا کند در روز حساب خدا هم روی کجی‌ها و زشتی‌های ما ماله بکشد تا صاف و سفید وارد محکمۀ عدل إلهی بشویم.

خدا کند ...

حمید بناء