سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: قصه که می‌گویم نه از تبار قاطی‌قوریاهای متداول است.سر و تهش را که می‌زنی باز هم در قالب ر.اعتمادی، ‌حسینقلی مستعان، احمد احرار و علینقی کرمانی سیر می‌کند.قصه برای من که در عصر مدرنیته به سر ‌می‌برم، یا نباید نوشته شود یا مثل جذابیت آرام بورژوازی لویی بونوئل باشد که سرتاسرش بوی تن می‌دهد، ‌بوی خیزران‌های خیس‌خورده در کناره‌های دانوب.در این حال است که به مدرنیته می‌رسیم.اتفاقی که هنوز ‌در قصه‌نویسی ایران نیفتاده است.قصه‌نویسی براهنی را بخوانید.دو سومش درباره صادق چوبک است و یک ‌سوم بقیه‌اش درباره جمالزاده.دیگران هم نوشته‌اند، اما هنوز کاری به وسعت و اندیشه براهنی نوشته نشده ‌که بدبختانه نه تحلیل مدرنیته است، نه بوی مدرن می‌دهد، نه در احوالات مدرنیسم راستین هوا و هوا ‌می‌خورد.من نمی‌خواهم در این مجیزه بگویم که کوروش شیوا، شاعر نام آشنای نسل امروز که در گستره ‌تقابلی که از او گرفتارم می‌کند مانده‌ام، اما این را با افتخار می‌گویم: خانم‌ها و آقایان! نخستین داستان مدرن ‌ایران نوشته شد.داستان "من و باران"، ترکاندن اندیشه و جرقه‌ای است که از کناره‌های منجیل شروع ‌می‌شود و از شلال شرابی آن‌که گفت "دوست‌اَت دارم"، ادامه می‌یابد.

خودم زمانی گفته بودم: "شلال شرابی در تن خیس، یله، نگاهم را به عمق شرم می‌خواند و پشت پلک‌هایم ‌گیسوانت مواج و انبوه خزه را در سرتاسر تنت می‌پوشاند".کوروش شیوا اما در پاییز نود و نه، "من و باران" را ‌زیباتر از من، شمیم بهار، بیژن الهی، گلی ترقی و زیباتر از همه آن‌هایی نوشته است که سال‌ها اسم مدرنیته ‌را با نام شهرنوش پارسی‌پور در رمان "سگ در زمستان بلند" خوردند، مزه‌مزه کردند، قی کردند و دوباره ‌خوردند.سرتاسر قصه شیوا، چیزی نیست جز سفری در ذهن.از ذهن به ذهن چنان‌که ستایشِ بلندِ زنی در ‌شبی تاریک/روشن.این کل قصه است، اما چه کنیم با این نوشته‌ای که قصه هست و قصه نیست؟ رونوشتی ‌از واقعیت و طبیعت است یا برآیندِ خیال؟ سفری است در اندیشه و چه زیبا.خطاب من به بهرام اردبیلی که ‌می‌گفت: همایون! در ایران قصه مدرن ننوشته‌اند و نخواهند نوشت، چون جامعه ما نروک و عقیم است.حالا ‌خطاب من به بهرام این است: کوروش شیوا، داستان مدرن کوتاهی در بلندای نسیمای ذهنش نوشته است.‌مبارکا باشد.لذت ببریم از این سفرِ بدونِ برنامه به شمال ایران در نیمه‌شبی تابستانی.از سفر دو تن در غایت ‌و نهایت مهربانی و بارش مهر و مرگ که یکدیگر را در آغوش می‌کشند و در هم هروله می‌دوند و نکند آن ‌کپورِ آتیشی‌ِشان شبانه لو برود و برود آنچه بر عاشقان سرزمین ما می‌رود!

خطاب من به خانم گلی ترقی است که گفت قصه در ایران مُرد.من دستپاچه و هول‌هولکی این یادداشت را ‌می‌نویسم تا باشد، تا بماند، تا بپاید.کوروش نازنینم! مطمئن باش نخستین قصه مدرن ایران را در غایت ‌زیبایی و سادگی نوشته‌ای.من که تمامت قصه‌های مدرن سرزمینم را کاویده‌ام، می‌گویم.تمامت قصه‌ تو، ‌جمع کردن خنزر پنزرهایی است، در شب عاشقانه‌ای در جاده رشت، در منجیل، نزدیک توربین‌های بادی.چه ‌آرامم کرد، چه آرامم می‌کند.از رضا براهنی درخواست می‌کنم تا تجدید نظری در کتاب قصه‌نویسی‌اش بکنم ‌و بگویم هنوز قصه "من و باران" به دستت نرسیده تا کلیه داستان‌های کوتاهت را به آب بسپاری.

پل والری که مدرن می‌نویسد و مدرن می‌اندیشد، در یکی از کتاب‌هایش یک جمله مهم دارد که پیشکش ‌می‌کنم.او داستان مدرن را ترکیب قصه و نمایش می‌پندارد.بگویم این کمترین پیرانه‌سر، شوکه شده است از ‌خواندن یک قصه؛ قصه "من و باران".نمی‌دانم ادای دین کردم یا نه؟ می‌بینم آینده شیوا با آینده قصه‌نویسی ‌شاعرانه گره خورده و بر او زخمی بزن کاری‌تر از انزوا.با اوست که چشم به راه جاده منجیل و توربین‌های ‌بادی و لرزه‌های تنِ زن می‌مانیم.باش.بمان بنویس.ای مسلم، ای یگانه و نه این آخر آغاز است.

اما چه بگویم درباره قالب این قصه که قصه نیست.درباره این نمایشنامه که حاشا و کلا.درباره این قصیده که ‌ابدا و از طرح و توطئه هم حرفی نزن.این که نوشته چیست؟ من سردرگمم، نمی‌دانم و می‌دانم که در ‌هیاهوی هیچاهیچ شعر سیر می‌کند.کوروش! من می‌دانم که تو بر حالیه ذهنت خوش نگه می‌داری هوای ‌نوشتن را.ذهنی که به تعبیر حسین منزوی: "خوش می‌چرد آهوی لبت غافل از این لب / این لب که پلنگانه کمین کرده برایش".هوای اکنون که دارم می‌نویسم سرد است، هوای قصه دونفره‌ات اما ‌گرم.باید جمع کرد، سحر نزدیک است.شرم کن، شرم نکن از این خط آخر: "دوست‌اَت دارم".

می‌دانم که "نه به شاخ گل نه بر فرق چمن پیچیده‌ام / شاخه تاکم به گرد خویشتن پیچیده‌ام".

امیدوارم این آخر قصه کوروش شیوا نباشد.این اولین‌ها آن‌قدر به دستپاچه و هول‌هولکی می‌مانند که از کف ‌می‌روند‌، اما می‌دانم که شیوا، سال‌ها در سه‌کنجِ دنج خلوت خود نشسته و می‌نویسد و گزیده منتشر می‌کند.‌این قصه از تهرانسر صادر می‌شود.می‌دانید کجاست؟ مرکز جهان.مرکز جهانی که داستان "من و باران" را ‌نوشته است.بنویس و باز بمان.از دیگر سو، من نمی‌دانم چرا قصه‌های محکم ما در شب و در مه رخ می‌دهد؟ ‌از "پرواز در مه" جواد مجابی تا شعر "مه در لندن" طاهره صفارزاده: "مه در لندن بومی است، غربت در من".‌قصه "من و باران" نیز در هاله‌ای از موجِ مه تکانه می‌خورد: شب، مه، باران، زن، مرد، ماشین، آتش، بوسه و...‌همه در مه عریض و غلیظ جاده منجیل.خانم‌ها، آقایان اساسا ما با مه بزرگ شدیم! ابراهیم گلستان، چشم و ‌چراغ قصه‌نویسی ایران، آن پیربالای بلند قصه هم "مد و مه" را نوشته است.

بگویم و بگذرم.کوروش، داستانش را در نیمه‌راه رها می‌کند تا خواننده حریص قصه را بخواند و خودش ‌تمامش کند.حال آن‌که این درست است و خود قصه باید بتواند خواننده را به کار گیرد.قصه در ایجاز شکل ‌می‌گیرد و او به خوبی می‌داند که درد این شرب‌الیهود فقط با یک سطر می‌ماند و چه خوب این یک سطر ‌‌"دوست‌اَت دارم" را به کار گرفته است.نگرانم این مستوره پایان نیابد و من دوان‌دوان با شب هول دوباره قصه ‌را بخوانم.همین الان دوباره این کار را کردم.قصه‌اش را باز خواندم.قصه‌اش تمامی ندارد.‌

اما از حیث ساختار، او با زیرکیِ  خوب‌آلود، داستانش را با شاکله‌مندی یک فیلمنامه نوشته است.قصه‌ای که ‌جماعت سینماگر اگر جنمش را داشته باشند، می‌توانند فیلمش کنند.چنان‌که بهروز افخمی فیلم ‌‌"گاوخونی" را بر اساس داستانی از جعفر مدرس‌صادقی ساخت که آن داستان، ساختاری سینمایی نداشت.‌حال آنکه قصه "من و باران" یک استخوان‌بندی و ساختمان سینمایی دارد و آن را می‌توان به زبان سینما ‌برگرداند.البته در مجموع، فریبِ بخش‌بندی‌ها و سکانس‌های زیرکانه شیوا را نخورید.این قصه است یا ‌فیلمنامه یا شعر؟ او خواسته شب و روز را در چنین ساختاری جا دهد: از حیث شکلی کوتاه و از حیث ‌معنایی بلند.سرشار از تصویر.از شب به سپیده، از سپیده به آفتاب، از صبح به تخت‌خوابِ خواب...

به نوستالژی هم نگاه کنید.یاد آن روزها به خیر.چه خوب می‌گوید از ایام رفته.رفتار را بنگرید: ستاره، ماه، ‌جاده، بیرونِ تهران، آتش و بوسه در یک گردهم‌آیی جمع و جور عاشقانه.پروین نوری‌وند، کریم فکور، همایون ‌خرم و "غوغای ستارگان" آن‌جایند و دارند آن دو را می‌پایند.این که می‌خوانید نه قصه است، نه شعر، نه ‌ترانه، نه نمایشنامه و نه فیلمنامه.این که می‌خوانید نه واقعی است و نه تراوشات ذهن.نیست و هست.هست ‌و نیست.تنها سطرِ پایان، سطرِ درنوردیدنِ شب به صبح: "دوست‌اَت دارم".‌

و حالیا "من و باران"، اصل قصه‌ای از "کوروش شیوا"...

خارجی‎/ ‎جاده‎/ ‎اتومبیل‎/ ‎غروب

وقتی‎ ‎از‎ ‎پیچواپیچِ‎ ‎ماسه‌ای‎ ‎چند‎ ‎گردنه‎ ‎به‎ ‎سختی،‎ ‎آهسته‎ ‎گذشتیم،‎ ‎پرسید‎: "ماشینتو‎ ‎سرویس‎ ‎کردی؟‎ ‎نذاردمون‎ ‎تو‎ ‎راه؟‎"‎

سرم‎ ‎رو‎ ‎به‎ ‎نشانه‌ی‎ ‎تایید‎ ‎پایین‎ ‎آوردم‎ ‎و‎ ‎همزمان‎ ‎گفتم: ‎اوهوم،‎ ‎چند‎ ‎وقت‎ ‎پیش‎.‎

گرم‎ ‎بود‎.‎صدای‎ ‎غژغژ‎ ‎سنگلاخ‌ها‎ ‎زیر‎ ‎تایر‎ ‎.گرد‎ ‎و‎ ‎خاکِ‎ ‎کم‎ ‎از‎ ‎آیینه‎...‎

خارجی‎/ ‎تقاطع‎ ‎اصلی،‎ ‎فرعی‎/ ‎غروب‌تر

گرگ‎ ‎و‎ ‎میش‎ ‎بود.‎سوار‎ ‎قاطر‎ ‎بود.‎سوار‎ ‎قاطر‎ ‎نبود.‎به‎ ‎شصت‎ ‎می‌زد.‎سفیدِ‎ ‎کامل،‎ ‎سر‎ ‎و‎ ‎صورتش.‎یه‎ ‎جوری‎ ‎بود‎! شق‎ ‎و‎ ‎رق‎ ‎نبود.‎پت پتی‎ ‎بود‎.سرازیر‎ ‎رو‎ ‎از‎ ‎مالرو‎ ‎می‌اومد‎.‎

وایستادم.‎در‎ ‎رو‎ ‎باز‎ ‎کردم.‎پای‎ ‎چپم‎ ‎بیرون‎ ‎.

‎-رودخونه‎ ‎کجاست‎ ‎جناب؟

‎ (مثلن‎ ‎ناشنیده‎ ‎و‎ ‎بلند)‎ - هان؟

‎-‎که‎ ‎ازش‎ ‎کپور‎ ‎صید‎ ‎کرد‎.‎

‎(بلند)‎ - ذغال‎ ‎دارید؟

ذغالی‎ ‎بود‎ ‎انگار،‎ ‎دودی‎ ‎بود‎ ‎انگار،‎ ‎چپقی‎ ‎بود‎ ‎انگار‎...‎

(با‎ ‎صدا)‎ - نوچ

(‎بلند)‎ - چادر‎ ‎دارید؟

‎- سرم‎ ‎رو‎ ‎دادم‎ ‎بالا‎ ‎به‎ ‎نشانه‌ی‎ ‎نه‎.‎

‎- ‎دو‎ ‎دورِ‎ ‎بعدی‎ ‎از‎ ‎این‎ ‎پیچ،‎ ‎اما‎ ‎برگردید.‎نرید‎.‎

جاده‎ ‎شبیه‎ ‎حلزون‎ ‎پیچ‎ ‎می‌خورد‎ ‎توی‎ ‎خودش.‎رفتیم. ‎پیچ‎ ‎خوردیم‎ ‎تا‎ ‎پایینِ‎ ‎فرعی‎.‎ آب‎ ‎پخش‎ ‎شد‎ ‎تو‎ ‎فضا‎.‎

خارجی‎/ ‎رودخانه،‎ ‎کنار‎ ‎رودخانه‎/ ‎ماهتاب

حالا‎ ‎شب‎ ‎بود‎ .‎آسمون‎ ‎ماه‎ ‎داشت‎ .‎ستاره‌ها‎ ‎داشت‎ .‎یک‎ ‎بار‎ ‎هم‎ ‎عبورِ‎ ‎نمی‌دانم‎ ‎به‎ ‎کجای‎ ‎یک‎ ‎شهاب‎ ‎و‎ ‎خطی‎ ‎کشیده‎. ماه‎ ‎افتاده‎ ‎بود‎ ‎توی‎ ‎آب،‎ ‎شبیهِ‎ ‎کش آمدگیِ‎ ‎گردیِ‎ ‎دایره‎ ‎که‎ ‎در‎ ‎هندسه‎ ‎می‌گویند‎ ‎بیضی‎ .‎با‎ ‎تکانه‌های‎ ‎جزر‎ ‎و‎ ‎با‎ ‎تکانه‌های‎ ‎مد‎ .‎نسیما‎ ‎می‌پیچید‎ ‎لای‎ ‎شاخه‌ها‎ ‎و‎ ‎لای‎ ‎برگای‎ ‎درختای‎ ‎سیاه‎.‎

شیب‎ ‎داشت‎ ‎راه‎ ‎فرعی‎ .‎نه‎ ‎که‎ ‎راه‎ ‎اصلی‎ ‎نداشت؟‎! ماشین‎ ‎رو‎ ‎اوریب‎ ‎زدم‎ ‎رو‎ ‎ترمز‎ .‎با‎ ‎اینکه‎ ‎دستی‎ ‎رو‎ ‎تا‎ ‎آخر‎ ‎کشیدم‎ ‎و‎ ‎بعدِ‎ ‎خاموش،‎ ‎توی‎ ‎یک‎ ‎گذاشتم،‎ ‎از‎ ‎سینه کش‎ ‎جاده‌ی‎ ‎فرعی،‎ ‎صخره‌ی‎ ‎خزه بسته‌ای‎ ‎برداشتم‎ ‎گذاشتم‎ ‎جلوش،‎ ‎زیرِ‎ ‎تایرِ‎ ‎سمتِ‎ ‎شاگرد‎.‎ پیاده‎ ‎شد‎.‎ پیاده‎ ‎شدم‎.‎

‎- ‎میترسم‎ .‎خیلی‎ ‎بیصداست‎.‎

‎- ‎ صدای‎ ‎آب،‎ ‎صدای‎...‎

پرید‎ ‎تو‎ ‎حرفم‎.‎

‎-‎میترسوندم‎.‎

شیبِ‎ ‎کم‎ ‎رو‎ ‎به‎ ‎شکل‎ ‎یه‎ ‎ور،‎ ‎پله‎ ‎کردیم‎ ‎رفتیم‎ ‎پایین‎.‎ دست‎ ‎چپش‎ ‎به‎ ‎قِیشم‎ ‎قفل‎ ‎بود‎ ‎از‎ ‎پشت‎ .‎رسیدیم‎ ‎به‎ ‎خنکا‎.‎ بنفشه‌ها‎ ‎و‎ ‎نرگس‌ها‎ ‎از‎ ‎نور‎ ‎چراغ قوه‌ی‎ ‎گوشیم‎ ‎پیدا‎ ‎بودند‎ .‎نه‎ ‎که‎ ‎تاریک روشن‎ ‎بود،‎ ‎به‎ ‎نیلی‎ ‎می‌زدند‎.‎

‎- ‎بیا‎ ‎باران‎.‎

‎-‎ میترسم‎.‎

‎- ‎من‎ ‎هستم‎.‎

‎- ‎میترسم‎.‎

‎(سر‎ ‎چرخوندم)‎ - باران‎!‎

‎- ‎جان‎!‎

رنگاوارنگِ‎ ‎قوس‌ِقُزحش‎ ‎که‎ ‎حالا‎ ‎تار‎ ‎بود‎ .‎ترسش‎ ‎ریخت‎.‎ تاپ‎ ‎تاپِ‎ ‎بیشتر‎ ‎اما‎ .‎اولین‎ ‎بار‎ ‎بود‎.‎ بوسه‌ی‎ ‎چندم نمیدانم‎.‎

آبکندِ‎ ‎اونور،‎ ‎روش‎ ‎هیزم‎ ‎و‎ ‎کُنده‎ ‎بود‎.‎ گمونم‎ ‎بریده‌ی‎ ‎مدورِ‎ ‎تبریزی‎.‎ انگاری‎ ‎تله‎ ‎بود‎ ‎واسه‎ ‎حیوونای‎ ‎سرما‎.‎

‎- ‎بجنب‎.‎

سر‎ ‎هم‎ ‎کردیم‎.‎ چارلیتری‎ ‎صندوق،‎ ‎بنزین‎ ‎داشت‎.‎ چارلیتری‎ ‎دیگه‎ ‎آب‎.‎ چای‎ ‎سبز‎ ‎لیپتون‎ ‎توی‎ ‎داشبورد‎ ‎بود‎ ‎و‎ ‎قند‎ ‎نبود‎ .‎توت‎ ‎خشکیده‎ ‎از‎ ‎کیفش‎...‎دو‎ ‎لیوانِ‎ ‎یکبار‎ ‎مصرف‎ ‎توی‎ ‎نایلون‎.‎

هر‎ ‎از‎ ‎گاهی‎ ‎صدای‎ ‎موتورِ‎ ‎آب‎ ‎و‎ ‎غژغژِ‎ ‎ماشین‎ ‎از‎ ‎دوردست‎.‎

آتیش‎ ‎گُر‎ ‎گرفت‎ .‎یه‎ ‎لحظه‎ ‎آب‎ ‎روشن‌تر،‎ ‎آسمان‎ ‎روشن‌تر‎ .‎ترسش‎ ‎بیشتر‎ ‎ریخت‎ .‎قلاب‎ ‎رو‎ ‎از‎ ‎عقب‎ ‎ماشین‎ ‎آوردم‎.‎ کتری‎ ‎رو‎ ‎از‎ ‎عقب‎ ‎ماشین‎ ‎آورد‎.‎ در‎ ‎وا‎ ‎موند‎ .‎همین‌که‎ ‎سر‎ ‎گردوندم،‎ ‎آرشه‎ ‎روی‎ ‎زهِ‎ ‎ویولون‎ ‎با‎ ‎صدای‎ ‎کشیده،‎ ‎شبیهِ‎ ‎هجای‎ ‎کشیده‎: ‎تکرارِ‎ ‎دِرِرِ‎ ‎دِرِرِ‎ ‎دِرِرِ‎...‎

پروین‎ ‎نوری‌وند‎ ‎ترانه‌ی‎ "‎غوغای‎ ‎ستارگان‎"‎،‎ ‎سروده‌ی‎ ‎کریم‎ ‎فکور‎ ‎رو‎ ‎با‎ ‎آهنگسازی‎ ‎همایون‎ ‎خرم‎ ‎در‎ ‎دستگاه‎ ‎شور‎ ‎میخوند،‎ ‎که‎ ‎پیچید‎ ‎از‎ ‎گوشیش ‎ ": امشب‎ ‎در‎ ‎سر‎ ‎شوری‎ ‎دارم‎/ ‎امشب‎ ‎در‎ ‎دل‎ ‎نوری‎ ‎دارم‎/ ‎باز‎ ‎امشب‎ ‎در‎ ‎اوج‎ ‎آسمانم‎/ ‎رازی‎ ‎باشد‎ ‎با‎ ‎ستارگانم‎/ ‎امشب‎ ‎یک‎ ‎سر‎ ‎شوق‎ ‎و‎ ‎شورم‎/ ‎از‎ ‎این‎ ‎عالم‎ ‎گویی‎ ‎دورم‎".‎

لبخندمون‎ ‎گل‎ ‎انداخت‎ .‎لبخندمون‎ ‎گم‎ ‎بود‎ ‎تو‎ ‎تاریکی‎.‎ لبخندمون‎ ‎گم‎ ‎نبود‎ ‎تو‎ ‎نور‎ .‎طعمه‎ ‎رو‎ ‎زدم‎ ‎سرِ‎ ‎قلاب‎.‎ جستی‎ ‎زدم،‎ ‎پرتش‎ ‎کردم،‎ ‎خورد‎ ‎به‎ ‎ماه‎ .‎ماهِ‎ ‎توی‎ ‎آب‎.‎

‎"‎از‎ ‎شادی‎ ‎پر‎ ‎گیرم‎ ‎که‎ ‎رسم‎ ‎به‎ ‎فلک‎/ ‎سرود‎ ‎هستی‎ ‎خوانم‎ ‎در‎ ‎بر‎ ‎حور‎ ‎و‎ ‎ملک‎/ ‎در‎ ‎آسمانها‎ ‎غوغا‎ ‎فکنم‎/ ‎سبو‎ ‎بریزم‎ ‎ساغر‎ ‎شکنم‎".‎

اونور‎ ‎بود‎ .‎پیش‎ ‎آتیش‎.‎ نگاهش‎ ‎بهم‎ ‎رو‎ ‎حس‎ ‎میکردم‎.‎

‎"‎امشب‎ ‎یک‎ ‎سر‎ ‎شوق‎ ‎و‎ ‎شورم‎/ ‎از‎ ‎این‎ ‎عالم‎ ‎گویی‎ ‎دورم‎".‎

‎"‎با‎ ‎ماه‎ ‎و‎ ‎پروین‎ ‎سخنی‎ ‎گویم‎/ ‎وز‎ ‎روی‎ ‎مه‎ ‎خود‎ ‎اثری‎ ‎جویم‎/ ‎جان‎ ‎یابم‎ ‎زین‎ ‎شبها‎/ ‎جان‎ ‎یابم‎ ‎زین‎ ‎شبها‎"‎

خودش‎ ‎رو‎ ‎تکون‎ ‎میداد‎ ‎شبیه‎ ‎رقص‎.‎ خودم‎ ‎رو‎ ‎تکون‎ ‎میدادم‎ ‎شبیه‎ ‎رقص‎.‎

‎"‎ماه‎ ‎و‎ ‎زهره‎ ‎را‎ ‎به‎ ‎طرب‎ ‎آرم‎/ ‎از‎ ‎خود‎ ‎بی خبرم‎ ‎ز‎ ‎شعف‎ ‎دارم‎ ‎نغمه ای‎ ‎بر‎ ‎لبها‎/ ‎نغمه‌ای‎ ‎بر‎ ‎لبها‎".‎