سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: یعقوب آژند 29 خرداد سال 1328 در میاندوآب به دنیا آمده است. او دوره کارشناسی تاریخ را در دانشگاه تبریز، دوره کارشناسی‌ارشد را در پژوهشکده فرهنگ ایران و دوره دکتری تاریخ را در دانشگاه تهران گذراند. آژند نویسنده، مترجم و پژوهشگر حوزه تاریخ، هنر و ادبیات است. دریافت نشان درجه یک پژوهش دانشگاه تهران، پژوهشگر برجسته در هنر و فرهنگ ایران از طرف وزارت علوم، تحقیقات و فناوری، تجلیل‌ شده از سوی سازمان میراث فرهنگی ایران، اجرای بالغ بر 25 طرح تحقیقاتی و شناخته‌ شدن به عنوان استاد نمونه در این طرح‌ها، راهنمایی ده‌ها پایان‌نامه کارشناسی ارشد و دکترا و انتخاب برخی پایان‌نامه‌ها به‌عنوان تحقیق‌های برجسته سال، انتخاب به عنوان یکی از 10 دانشمند جهان اسلام در سال 1388 که در قلمرو هنر بیشترین فعالیت، مقاله، کتاب و ارجع به آثارش را داشته است. هم‌چنین چاپ بالغ بر 100 کتاب در زمینه‌های هنر، ادب و تاریخ ایران و انتشار بیش از 100 مقاله علمی پژوهشی در مجلات ادواری بخشی از پرونده کاری او محسوب می‌شود.

استاد آژند طی تماس تلفنی با روی خوش پذیرفت مصاحبه‌ای با او داشته باشیم اما خواستند سوالات را پیش از ملاقات حضوری برایشان بفرستیم. این کار انجام شد. روز مصاحبه هماهنگ شد و به هنرآنلاین آمدند. استاد آژند در آغاز این دیدار گفتند: "دیدم شماری از سوالات را در مصاحبه‌های دیگر خرج کرده‌ام. ولی یکی از سوالات مرا گرفت: "آقای آژند کودکی شما چطور گذشت؟". همین پرسش را مبنا قرار دادم و در خور آن گوشه و کنار خاطراتم را کاویدم و شد نوشته‌ای که برایتان آوردم. اگر پسند خاطر افتاد فبها المراد، وگرنه ارزانی خودم".

در این یادداشت آمده است: "واقعیت این است که کودکی من در عسرت و حسرت گذشت. من روز یکشنبه بیست و نهم خرداد هزار و سیصد و بیست و هشت وارد زندگی شدم، آن هم در یک شهر دور‌افتاده که امکانات زیستی اندکی داشت. شهر من میاندوآب، ترکیبات خاصی داشت.

یک زمانی از تاریخ، کرمانیانی که از تیغ بی‌دریغ آغامحمدخان قاجار قسر در رفته بودند، کوچ برکوچ، باروبنه و بنشن خود را، دوش‌کشان به این منطقه می‌رسانند و در پس و پناه قلعه مرحمت‌آباد اطراق می‌کنند و یورت و یوای خود را در کمرکش قلعه راه می‌اندازند و شهری می‌سازند به نام میاندوآب، محله‌هایی چون زرند، سیرجانی، رابری، لک، بهی، کرمانی و کم‌کمک قلعه را می‌بلعند و از آن خود می‌کنند. من از طرف مادری به کرمانی‌ها رفتم و از طرف پدری به قلعه‌ای‌ها، که آن‌ها هم داستان دیگری داشتند با ایلات کوچنده شاغی که شعبه‌ای از بالکانلوها (کوچندگانی از شبه جزیره بالکان به آذربایجان) بودند. من از طرف پدری به خان یکی از ایلات نسب می‌بردم. آن‌هم چه ایل و تباری؟! تا آن‌جا که خاطرم هست، پدر ندار بود و زحمتکش، مرد آرام و باخدای خانواده که تحت مدیریت مادرم خانواده را می‌چرخاند.

یعقوب آژندمی‌توانی حدس بزنی که زندگی در یک خانواده پر‌ اولاد چه حسی دارد؟ آن ‌هم ریگ ته حوض که من بودم (البته یکی مانده به آخر) و این ریگ ته حوض در پنج سالگی همراه بچه‌های محله، سرخک گرفت ولی قرار نبود هم‌چون بچه‌های دیگر محله در سینه قبرستان قرار گیرد. در کودکی آنچه تجربه کردم کار بود.

تابستان که می‌شد پدر دستم را می‌گرفت و می‌برد به یکی از مغازه‌های (خیاطی، آهنگری، چلنگری و حتی بنایی) می‌سپرد تا تعطیلات تابستان را بی‌خود یللی تللی نزنم، شاید به همین دلیل بود که عاشق درس، بحث، مشق و کلاس شدم. البته با معلم‌های نه چندان مهربان و بساز. در کلاس دوم ابتدایی، ناخواسته خطم خوش بود و این خوش‌خطی یک بسته مداد رنگی جایزه نصیبم کرد و دریچه‌ای رنگارنگ به‌رویم گشود و عشق به نقش و نقاشی را در وجودم سرریز کرد.

از مدرسه که می‌آمدم بیرون، سلانه سلانه، تا برسم به خانه، دو محله را پشت سر می‌گذاشتم. روزی در نیمه‌های محله لک (که خانه ما هم در این محله بود) روی سکوی درب خانه‌ای کتابی دیدم. ظاهرا انداخته بودنش بیرون. کتاب را برداشتم. در خانه، دور از چشم بزرگ‌ترها به ویژه برادر بزرگم، کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن.

کتاب چاپ سنگی و خواندنش برای من کلاس سوم دبستان، سخت بود. ولی با سماجت روحی ادامه دادم و هر چه پیش‌تر می‌رفتم بر کنجکاوی و لذتم می‌افزود. عنوان کتاب "رستم‌نامه" بود. همین "رستم‌نامه" دریچه دیگری در زندگیم گشود که تا به امروز از این دریچه به جهان نگاه می‌کنم یعنی مطالعه و خواندن.

اگر می‌بینید امروز با نوشته‌هایم مزاحم وقت خوانندگان می‌شوم، مسئولش همان "رستم نامه" است. اگر می‌بینید امروز بیشترین تلاش من در تحقیق هنر ایران زمین می‌گذرد، مسئولش آن یک بسته جایزه مداد رنگی است که مرا به وادی هنر راند.

یک دریچه دیگر در کلاس پنجم و ششم ابتدایی روبرویم گشوده شد. در آن سال‌ها کتاب‌های درسی تاریخ و جغرافیا قطع رحلی داشت با یک عالم تصویر و نقشه. این کتاب‌ها نایاب هم بود و من به ناچار، چندین بار آن‌ها را کتابت کردم که هم بر خوشی خطم افزود و هم مرا وابسته مطالبش کرد. این‌که می‌بینید بعدها محبوس "مضحکه تاریخ" شدم. مسئولش آن کتاب‌های درسی تو دل برو بود که هنوز مزه آن تصاویر و نقشه‌ها به ذهن و ضمیرم چسبیده.

کلاس ششم ابتدایی را که تمام کردم، برادر بزرگم که درس‌نخوان بود قاپ پدرم را دزدید تا مرا پیش نجار بفرستد و نجاری پیشه کنم. خاطرم هست که سه روز اعتصاب غذا کردم، تا این‌که پسر عموی مادری‌ام که در شهر بروبیایی داشت، آمدند خانه ما. وقتی قضیه را فهمید کلی توپ و تشر آمد که چرا زندگی بچه را می‌سوزانید؟ چرا نمی‌گذارید برود درسش را بخواند؟ پدر که ازش حرف شنوی داشت، کوتاه آمد و برادر بزرگم هم ماست‌ها را کیسه کرد.

در سیکل اول دبیرستان دریچه دیگری در زندگیم گشوده شد و آن هم در کنار کارهای هنری، ورزش بود که وقت مرا به خود وامی‌داشت. گفتم کارهای هنری. تا اتمام سیکل اول دبیرستان روزنامه‌نگاری می‌کردم آن هم از نوع دیوار‌ی‌اش. تمامی مطالب، طراحی و خطاطی به عهده خودم بود که کلی جایزه نصیبم می‌کرد. دبیرستان ما کتابخانه نقلی خوبی داشت پر از کتاب‌ها، مجلات و روزنامه‌ها. به ویژه مجلات آن مرا مسحور خودش می‌کرد.

کتاب‌ها و مجلات را امانت هم می‌دادند. از این‌ها گذشته، یکی از پاتوق‌های من، به ویژه موقع بازگشت از مدرسه، کتاب‌فروشی سیار یا بهتر بگویم، کتاب‌فروشی دم خیابان حیدرآقا بود. کتاب‌هایش را در پس و پناه پیاده‌رو پهن می‌کرد. همه نوع کتاب داشت از کتاب‌های پلیسی گرفته تا رمان‌های خارجی، ایرانی، شعر، ادب و غیره. حیدرآقا سواد چندانی نداشت ولی آنقدر کتاب خوانده بود که از بعضی معلم‌های ما بیشتر می‌دانست. پول تو جیبی‌ام یک راست می‌رفت جیب حیدرآقا. حتی به من کتاب هم امانت می‌داد.

از کودکی پر جنب و جوش بودم. البته این جنب و جوش از جا و جاده ادب و اخلاق بیرون نمی‌رفت.

خانواده ما، با همه نداری، چارچوب اخلاقی محکمی داشت. سیکل اول را گرفتم بیشتر همکلاسی‌هایم به هوای پزشک شدن رفتند رشته طبیعی. ولی من رشته ادبی را انتخاب کردم. دبیرستانم تغییر کرد و وارد دبیرستان حافظ در محله کارخانه قند شدم. مادر یک دوچرخه فکسنی برایم دست و پا کرد.

هر روز صبح و عصر، پاییز و زمستان و بهار رکاب زنان، شهر را پشت سر می‌گذاشتم و از روی پل بتنی جغاتو (زرینه‌رود) که شهر را به کارخانه قند وصله پینه می‌کرد، رد می‌شدم و گاهی با سر سُم می‌خوردم زمین.

یعقوب آژنداین طی‌الارض تصویرهای ذهنی زیبایی برایم ترتیب می‌داد که هنوز بر ذهنم نشسته. حریم هنری دبیرستان در اختیار من بود. از روزنامه‌نگاری دیواری گرفته تا تابلونویسی، پارچه‌نویسی، و صد البته جایزه پشت جایزه.

دامنه هنرم را به سطح شهر کشاندم و تابلونویس شدم. در کلاس پنجم دبیرستان از استان برای اردوی هنری کشوری، رامسر انتخاب شدم. هنوز هم مفتون هیجان آن روزها هستم. روزهای خوش‌بار و ضمنا تلخ.

فوت مادرم تلخی ایام را به کامم ریخت. خانواده ما ترک برداشت و بی‌پناهی روحی من شروع شد. تابستان سال 1346 آپاندیسیتم عود کرد و تا یک قدمی مرگ رفتم. تقدیر می‌خواست جمع و جور شوم. طوری شده بودم که دکتر ثروتیان که معلم ادبیات ما بود از من قطع امید کرده بود و کنایه پشت کنایه. ضربه این حرف و حدیث‌ها بر سماجت روحی‌ام می‌افزود و خاطرم را کوفته و زخمی می‌کرد. نمی‌خواستم به انحطاط بروم. در بحرانی از کسالت به شور و هیجان افتادم. همان سال با تیم بسکتبال در مسابقات استانی شرکت کردم. دیپلم را گرفتم و در کنکور دانشگاه تبریز که تشریحی بود، در دو سه رشته قبول شدم از جمله تاریخ. آن ترهات و موهومات ذهنی ایام دبستان آمد سراغم.

رفتم سراغ تاریخ و اسباب مضحکه و مسخره دوستان شدم که نه نانی دارد و نه آبی؛ جز این که باید نَباش قبور باشم. باز آن سماجت روحی تا مغز استخوانم در تنم نشست. تو نزدم و ادامه دادم. در دانشگاه تبریز چند استاد خوب نصیب‌مان شد. دکتر مرتضوی، دکتر امیرخانی، دکتر علی‌اکبر ترابی، دکتر ترجانی‌زاده، دکتر عبدالرسول خیام‌پور، دکتر یوسف رحیم‌لو، استاد قاضی و ... همه استادان پر برکتی بودند.

خاطرم هست در سال اول در درس زبان انگلیسی استادی نصیبم شد بسیار تند، تلخ و جدی. من که زبان انگلیسی را از دوره دبیرستان خودخوانی کرده بودم که برخلاف همکلاسی‌های دیگر، در امتحانات نهایی ششم دبیرستان، روی هم رفته تک نیاورم و نیاورده بودم، مکالمه‌ام چندانی تعریفی نداشت. در کلاس مکالمه تو می‌زدم و استادم در آخر، با اخم و بی‌مهری، مهر نمره 10 را زد به پیشانیم. بهم برخورد. باز آن سماجت روحی آمد سراغم.

بی‌دست و پا و ضعیف به خواندن کتاب‌های انگلیسی پرداختم و از فحوای حال و مقال آن‌ها چیزهای زیبا و زیادی دست و پا کردم و سال‌ها طول کشید تا در خط زبان‌دانی افتادم.

در دانشگاه هم باید درس می‌خواندم و هم کار می‌کردم از برای این شکم بی‌پیر. بختم زد و کار در کتابخانه دانشکده ادبیات جور شد. با یک عالم کتاب. کتاب‌ها برایم لوندی و خودنمایی می‌کردند و من با نشخوار ذهنی، پوست خودم را می‌کندم و عمر بی‌بها را با کتاب‌ها می‌کشتم. در ضمن کارهای هنری را هم فراموش نمی‌کردم و ورزش را.

سال سوم دانشکده از طرف دانشگاه تبریز نامزد اردوی هنری رامسر در سطح دانشگاه‌ها شدم. در آن‌جا بعضی از شاعران و هنرمندان را از نزدیک دیدم. به ویژه استاد فرشچیان را که جز هیات ژوری بود. عکس یادگاری من و ایشان اخیرا در کتاب "نگار جاویدان" چاپ شد.

بچه‌های دانشگاه تبریز، در بخش تئاتر، نمایشنامه "غروب در دیاری غریب" نوشته بهرام بیضایی را روی صحنه بردند. پوستر آن را من تهیه کردم. این‌که بعدها، به آیین تحقیق، دور و بر تئاتر و نمایش پلکیدم، مسئولش دیدن آن نمایش‌ها و آشنایی نم‌نمک من با امر نمایش و تئاتر بود. گرچه از سال‌ها پیش روی موج داستان‌خوانی و دوخت و دوز روایت هم افتاده بودم.

تیم روزنامه‌نگاری ما سه نفر بود: من، جمشید مهرپویا و عبدالهی، نمی‌دانم عبدالهی چه شد؟ ولی جمشید مهرپویا بعدها حقیقتا روزنامه‌نگار شد و در مجلات و روزنامه‌ها به‌کار پرداخت. تیم ما اول شد ولی مدال طلایش را روی یخ جلو آفتاب گذاشتند و تو در تو کردند. آنچه به ما رسید یک مدال برنزی بی‌بها بود.

بعد از چهار سال شخم‌زنی در دانشگاه، برگه لیسانس را زدند زیر بغل‌مان و راهی خدمت اجباری شدیم. باز هم بختم زد به جای دست فنگ و نظام جمع در پادگان، فرستادن‌مان به دبیرستان‌ها از برای تدریس.

یعقوب آژنددر دوره دانشجویی معلمی را تجربه کرده بودم، آن هم از برای نان شکم و با یک دوره تروچسب شدم معلم شبانه اکابر در روستای دم دست تبریز، حکم آوا (که حال جزو شهر شده).

آن‌هایی که در کلاس شرکت می‌کردند وضعیت بغض‌انگیزی داشتند. همه کارگران دارقالی بودند به امید چیزدانی تمدید عمر می‌کردند. آن کلاس‌ها برای من پیچیدگی‌های روحی و اجتماعی زیادی داشت و حال که قرار بود باز معلمی کنم، آن هم در یکی از شهرهای شمال، حال و بال دیگری داشتم.

دو سال خدمت سربازی با درجه افسری برای من تجارب مفید و موجهی داشت. براعتماد به نفسم افزود. تدریس زبان و ادبیات و زبان عربی از برودت ذهنی‌ام کاست. در کنج زندگی تصمیم دیگری گرفتم. بار دیگری گرفتم. بار دیگر کنکور دادم و در رشته قضایی دانشگاه تهران از رکود ذهنی بیرون آمدم. خاطراتم را از دو سال تدریس در دبیرستان‌ها درز می‌گیرم که خود مثنوی هفتادمن است.

تابستان سال 1351 دنبال کسب و کار بودم. مدتی در بانک کار کردم. مدتی را ویزیتور دارو شدم. زندگی در تهران دنیای دیگری برویم گشود. گاه از بی‌بصری خودم حرصم می‌گرفت. زندگیم در جنوبی شهر می‌گذشت در سال 52 آگهی یکی از روزنامه‌ها برایم تازگی داشت. پژوهشکده فرهنگ ایران دانشجوی فوق‌لیسانس می‌پذیرفت. در ثبت‌نام درنگ نکردم. زنجیره تحصیلاتم ادامه یافت. تنها دانشجوی تاریخ فرهنگ ایران بودم با استادان پرنعمتی چون دکتر مهرداد بهار، دکتر محسن ابوالقاسمی، دکتر عبدالحسین نوایی، دکتر سیدجعفر سجادی، دکتر جهانگیز قائم‌مقامی، دکتر علی‌محمد حق‌شناس، دکتر ارفعی، دکتر ورجاوند، دکتر حریرچی و استاد هوشنگ اعلم و رئیس‌مان هم دکتر خانلری بود.

این دوره سه ساله مرا از افلاس علمی و دماغی بیرون کشید و پیوندی سیال با علم و دانش پیدا کردم. از معرفت و شور، شوق نوشتن بی‌بهره نبودم. تولید روزنامه‌های دیواری در دوره دبیرستان بر تهور و جسارت نوشتنم می‌افزود. در دوره دانشگاه به دوخت و دوز روایت و داستان می‌پرداختم. و اقتدا به نکونویسان و تازه‌گویان، برای هدایت شور و شوقم آموزنده بود.

سال 53 یک دریچه دیگر در زندگیم گشوده شد. آن هم ورودم به رادیو در مقام تهیه‌کننده بود. بیشتر کنجکاو یادگیری بودم. آزمون کنکور مانندی برگزار شد. وقتی هم که قبول شدم چیزی از تهیه‌کنندگی رادیو نمی‌دانستم. 9 ماه دوره، نادانستنی‌ها تا حدودی زدود. کار در رادیو مرا وارد دنیایی کرد به وسعت یک جهان. با هنرمندان رادیو، تئاتر و تلویزیون، سینما و موسیقی آشنا شدم و کار کردم و با نازک‌کاری و موشکافی هنری اخت بیشتری یافتم. حال که به آن روزها برمی‌گردم، می‌بینم خاطراتم در آن ایام پر پیچ و تاب تمامی ندارد.

به ویژه انقلاب هم داشت در چهار بست جامعه نطفه می‌بست. صحبت درباره رادیو را بس می‌کنم. و بر می‌گردم به درس و بحثم که ره به کجا برد. افتاده بودم تو خط زبان‌دانی. دوست بزرگوارم دکتر سعید واعظ آن زمان مسئول کتابخانه پژوهشکده بود و علاقه‌مند به ادبیات عرب، کتاب نقلی ادبیات عرب گیب (همیلتون الکساندر روسکین گیب) به تنگم افتاد و شروع کردم به ترجمه آن. هدفم یادگیری بود و ممارست در زبان. با راهنمایی سعید به کتاب‌های دیگری هم مراجعه می‌کردم و بر مطالب کتاب افزودنی‌ها می‌افزودم. این را هم بگویم که از کلاس زبان هوشنگ اعلم چیزهای زیادی در باب ترجمه دستگیرم شده بود. خدایش بیامرزد، مو را از ماست می‌کشید و همین‌طور کلاس زبان دکتر علی‌محمد حق‌شناس که حق مطلب را به خوبی ادا می‌کرد.

فضای پژوهشکده خوش‌بار و پربرکت بود با دانشجویان کنجکاو و غیرتمند که بعدها جملگی گوشه‌ای از دامن آموزش عالی این مملکت را با مواهب علمی‌شان پر کردند. دکتر پورنامداریان، دکتر شمیسا، دکتر شمس، دکتر آئینه‌وند، دکتر واعظ، دکتر دزفولیان و ده‌ها دکتر دیگر از پرورده‌ها این پژوهشکده بودند.

پس از اتمام دوره فوق‌لیسانس، استادم دکتر مهرداد بهار- که فخر اسطوره‌شناسی کشورمان است. خوش داشت برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروم و مقدماتش هم آماده شد ولی بنا به دلایلی تو زدم. و مهم‌ترین دلیل بینه‌ام این که دوست نداشتم برگه تخصص دکتریم را در باب تاریخ و فرهنگ ایران، از دست فرنگیان ارزان خری کنم و این با فطرت نابکار من مغایر بود.

در کنکور دکتری دانشگاه تهران که تازه راه افتاده بود و کسی هم مجوز ورود بدان را پیدا نکرده بود، شرکت کردم. روزی که برای کم و کیف نتیجه امتحان به گروه رفتم، دکتر زریاب‌خویی مدیر گروه، چپ چپ نگاهم کرد و با لهجه ترکانه که برایم بسیا زیبا و خوشایند بود، گفت: "تو ما را از رو بردی، قبولی، برو" و سال، سال 56 بود. در دانشگاه تهران از حضور استادان فرهیخته‌ای چون دکتر زریاب‌خویی، دکتر باستانی‌ پاریزی، دکتر اشراقی، دکتر ایرج افشار، دکتر منوچهر ستوده، دکتر شهیدی، دکتر خطیب رهبر، خانم ‌هما ناطق (که خدا جملگی را قرین رحمتش کند)  و خانم دکتر بیانی و دکتر گلشنی برای خراطی ذهنیات علمی نداشته‌ام بهره‌ها بردم.

سال 1355 بود که یکی از دوستان رادیویی‌ام که می‌دانست برای ترجمه کتاب ادبیات عرب گیب، کلی سر دوانی کرده‌ام، دست نوشته‌هایم را به بهانه خواندن از من گرفت. چند ماه بعد خبرم کرد که دست نوشته‌ها را داده به انتشارات امیرکبیر و ظاهرا پسند خاطر افتاده.

رفتم انتشارات امیرکبیر. در آن‌جا با دو بزرگوار آشنا شدم. بهاالدین خرمشاهی و کامران فانی که در حکم کارشناس علمی امیرکبیر بودند. محبت و مهربانی این دو بزرگوار هرگز از خاطرم نمی‌رود. و ایضا مرحوم جعفری و فرزند فرهیخته‌اش محمدرضا جعفری.

یعقوب آژنددر آن‌جا با یک بزرگوار دیگر هم از نزدیک آشنا شدم مرحوم دکتر غلامحسین ساعدی. تمامی آثارش را خوانده بودم. با لهجه ترکانه شوخ و شنگ می‌گفت مشغول سمساری است. داشت مطالب جلد ششم مجله "الفبا" را جمع و جور می‌کرد. قرارداد با امیرکبیر یک دریچه دیگر برویم گشود که هنوز دارم از این دریچه نفس می‌کشم.

تاریخ‌دانی و تاریخ‌خوانی این حس را دارد که در زمانه‌ای که همیشه در یک حال نیست، دل به کسی نبندی و ذهنت را در اختیار کسی، گروهی و یا حزبی و دسته‌ای نمی‌گذاری. سعی می‌کنی وجهه نظر خودت را داشته باشی و دقت می‌ورزی تا با اجتناب از تمایلات ذهنی، قضاوتی ناموجه و نابه‌جا نکنی. "بنگر چه می‌گوید منگر که می‌گوید".

با این طرز تلقی رفتم سراغ آن‌هایی که در باب تاریخ و فرهنگ ایران در چارگوشه جهان، استخوان خرد کرده‌اند و عمر کشته‌اند. این‌که در این‌کار چه طمع ورزیده‌اند، داوری‌اش با مخاطبان خواهد بود. هر آنچه ترجمه کردم از این منظر بود. تاریخ برای من پایه شد و گرایش هنر و ادبیات شاخ و برگ معرفتی آن، در سال 58 یک دریچه دیگر در زندگی‌ام گشوده شد و این دریچه، میدانی بزرگ بود برای آزمایش طبع و طبیعتم.

از دانشگاه‌ها برای تدریس دعوت شدم و هر چه زمان گذشت بساط تدریسم گسترده‌تر شد. در سال 73 این بساط را جمع‌وجور و یک کاسه کردم و به دانشگاه تهران منتقل شدم. این‌که چه زجر و زیان‌ها و فرسودگی‌های عاطفی و ذهنی نصیبم شد، بماند. صبر و سکوت پیشه‌ام بود."