گروه تئاتر هنرآنلاین،اما سعید و میلاد با هوشمندی نویسنده‌شان تنها نماینده قشر محدود و کم‌جمعیت تئاتری نمی‌مانند، آنها جوانی‌های از دست رفته‌ای هستند درگیر دغدغه‌های کوچک و بزرگ؛ دو حیات ِ در آستانه تباهی نه به این خاطر که خود را آگاهانه عازم تاریکی یافته باشند، بلکه چون برای آنها که یک عمر تلاش کرده‌اند در پایان ِ زودهنگام زندگی مفیدشان راهی جز تباهی انتظارشان را نمی‌کشد. چون آنها زندگی خود را صرف هنر کرده‌اند و خرج کردن زندگی در هنر اگر پشیمانی یکپارچه به بار نیاورد، تندی و تلخی و ترس عاقبت آن است.

این میان اما فریال و دلسا هنوز تاریک نشده‌اند. دلسا دخترک از همه جا بی‌خبر بی‌آنکه زحمت کشیده باشد وارث سرمایه ناجوانمردانه‌ای است [مامان! بابابزرگ یه بساز بفروش نون به نرخ روز خور بود که از همه‌ی نعمت‌های زندگی برخوردار شد و تو نود سالگی مرد!] او حتی آنقدر طویل مدت پول‌دار نبوده که مثل یک سرمایه‌دار رفتار کند. او فقط زن جوان سردرگمی است که حالا که با مرد میان‌سال معروفی مواجه شده، با تمام وجود می‌خواهد همسر او باشد و گناه او همین است! همین سادگی آزاردهنده است که به سعید ِ دست شسته از زندگی دهن‌کجی می‌کند و به او اجازه می‌دهد برای دلسا دل نسوزاند [من اگه می‌خواستم با دلسا ازدواج کنم برات این همه حسین کرد شبستری می‌بافتم؟]

اما فریال از دسته‌ای دیگر است. دختر برآمده از شهرستان که در کودکی پدر خود را از دست داده و یاد گرفته حالا که نمی‌تواند بی‌عدالتی را کنار بزند، با آن بسازد [دو تا بسته دویست و پنجاه تومنی خریدم؛ یکی‌اش رو آوردم برای تو مامان!] او آموخته که راه تحمل زندگی، کند کردن روند ناامیدی است. او عاشق بازیگری است. چیزی که بیش از همه چیز و تنها کمتر از یک نفر یعنی میلاد آن را دوست دارد: [وقتی خونه خریدیم، با پول من می‌ریم تمام جاهایی که تو دوست داری!] او عاشق و وابسته میلاد است: [کم بلایی سرم می‌یاد اگه میلاد دیگه دوستم نداشته باشه؟] اما تئاتر را هم دوست دارد.

تاریکی2

زندگی به او آموخته که برای دوام آوردن باید نقش بازی کند. اگر آن مرد ذرت فروش به او تهمت زد، با تظاهر به خرید دو بسته ذرت خود را آرام کند و حالا که رابطه‌اش با میلاد ایمن نیست، تنها پناه‌اش تئاتر باشد. پیچیدگی شخصیت فریال البته در دلسا هم نمود پیدا می‌کند: [وقتی من بشه هشتاد و یک سالم، سعید شده نود و نه سالش!] او هم واگویه‌های متناقض درونی انباشته‌ای دارد اما از دیدگاه درام‌پرداز نمایشنامه چون ارثی به او رسیده و حالا یک شهروند پولدار به شمار می‌آید، شایسته پرداخت شخصیتی ِ بیشتری نیست چون او در زندگی واقعی‌اش چیزی کم ندارد. خانه دارد، مادری دلسوز دارد و همدمی به نام تهمینه: [تهمینه رو می‌گین؟ اون از ذوقش وقتی پیش شما می‌یاد صدا می‌ده. وگرنه وقتی پیش منه صداش درنمی‌یاد!] او صرفاً به خاطر خوش‌شانسی‌اش در زندگی بیرون صحنه تئاتر، روی صحنه سزاوار پرداخت بیشتر نیست چون صحنه از نظر نویسنده فقط شایسته کسانی است که خاک آن را خورده باشند: [بعد از سی و پنج سال کار تو ادبیات تئاتر سکه‌های مردم رو بدزدم که همه بگن اینا از اول دزد بودن؟] و یا شایسته قلب پاک و صدای همیشه لرزان و حضور ناامین فریال است او که برای روی صحنه بودن حتی لحظه‌ها را می‌شمارد: [نمی‌شه تو یه کم بیای پایین، تو هم یک کم بیای بالا سعید؟]

پس این یک اشتباه بزرگ است که «مبانی تاریکی» را نمایشنامه‌ای مردانه بدانیم. «مبانی تاریکی» درباره دختران ایرانی، زنان جوان ِ درجه دوم فرض شده‌ای است که حیات خود را به مردان‌ گره زده‌اند اما فراموش نکرده‌اند که سرآخر خود باید گلیم خود را از آب بیرون بکشند: [ تو حرفامو جدی نگرفتی سعید نه؟] زن‌های مملو از تناقض میان مطلوب خود و جامعه: [سعید دیابت داره ولی اون مهمترین آدمیه که تا حالا منو دوست داشته!]

از سوی دیگر و البته در سطح نه چندان عمیقی «مبانی تاریکی» درباره فرهنگ دلال پروری است که از ساده‌ترین آدم‌ها گرگ‌های وال‌استریت ساخته: [طلا بخرید، تکرار کنید. طلا بخرید، تکرار کنید، طلا بخرید، تکرار کنید!] این جنبه نمایشنامه البته دربرابر پیچیده گی شخصیت فریال و دلسا و رسیدن مرگ سعید و میلاد پیش از اینکه واقعاً زندگی‌شان تمام شده باشد و یا حتی واقعاً پیر و سالخورده در نظر گرفته شده باشند خیلی حائز اهمیت نیست.

میلاد و سعید برای رسیدن به میان‌سالی به اندازه رسیدن به نود سالگی ِ پدربزرگ دلسا جان کنده‌اند و اکنون دیگر جز از طریق گرک وال‌استریت بودن راهی برای زنده ماندن ندارند پس همان کاری را دستمایه رسیدن به هدف خود قرار می‌دهند که یک عمر زندگی‌شان را در آن گذرانده‌اند: [بالاخره نقشه‌است یا تئاتره؟ این دو تا نمی‌شه با هم باشن؛ یا تئاتره یا دزدی!] ولی برای فریال ِ عاشق هنوز خیلی زود است که به این حد از ناامیدی ِ شرمگینانه برسد. او صحنه تئاتر را ترک نمی‌کند. او در تاریکی به در و دیوار می‌خورد، یک بار به میز و یک بار به صندلی اما به بازی وفادار می‌ماند: [تماشاگر فهیم سرمایه تئاتر است] بعد از شنیده شدن این جمله دیگر چیزی برای دیدن وجود ندارد جز فریال در لباس دختربچه‌ای معصوم؛ در لباسی که اگر پدر خود را در کودکی از دست نداده بود باید به تن می‌داشت و برای پدرش دلبری می‌کرد: [من کلاس سوم بودم که بابام تو رودخونه خودمون خفه شد!]

به این ترتیب کل اجرای «مبانی تاریکی» به سلامتی تئاتر یک جرعه جانانه سر‌می‌کشد و از فریال پاک‌ترین، هوشمندترین و معقول‌ترین کاراکتر خود را می‌سازد؛ تا جایی که حتی فرزندی در بطن او قرار می‌گیرد تا پاک‌تر هم باشد؛ تا دختری در آستانه مادر شدن باشد و مگر می‌شود مادری که عاشق بازیگری است، دزد از آب درآید؟

تاریکی

«مبانی تاریکی» از تئاتر اعاده حیثیت می‌کند: [تو دیگه تئاتری نیستی؛ پلتفرم خرابت کرده!] «مبانی تاریکی» آنقدر به تئاتر بها می‌دهد که فقط به یک نمایش بسنده نمی‌کند؛ می‌شود تئاتری در یک تئاتر و ای بسا حتی سه اجرا! یکی زندگی روزمره چهار زن و مرد، تمرین‌های آنها و نتیجتاً تئاتری که پیش روی ما در زمانه فعال شدن مکانیزم ماشه، در ایران پسا جنگ که هراس جنگ دیگری را دارد شکل می‌گیرد.

«مبانی تاریکی» لبریز از تئاتر است و فقط ما را گول می‌زند که مثلاً تریلری در کار است: [مگه فیلم پلیسی داریم بازی می‌کنیم؟ هان؟] میقانی که در ادبیات گمانه‌زن پیشینه دارد سر ما را گرم می‌کند، گولمان می‌زند، ما را دو ساعت و پانزده دقیقه روی صندلی‌ها نگه می‌دارد تا به کمک فریال بگوید: [یعنی واقعاً درباره تصمیم سعید مطمئن نبودی؟] و فریال این نقش را درخشان بازی می‌کند. او در خدمت نمایشنامه به فریب خوردن ما کمک می‌کند [واقعآً فکر می‌کنی داد زدنت تو اجراهات رو گفتم؟!] به فرمان نویسنده برای شاد کردن ما مار از سبد حصیری بیرون می‌آورد، توپ تنیس به هوا پرتاب می‌کند، چراغ‌قوه به دست می‌گیرد، می‌خندد و اشک می‌ریزد تا ما صد و سی و پنج دقیقه روبروی آینه‌ای که برایمان کار گذاشته شده بمانیم و دلسرد نشویم. میقانی برای ما لالایی می‌خواند، فریال را به لِی‌لِی در میدان مین ترسناکی وا‌می‌دارد، آنقدر ترسناک که شاید تا مرز فهم نشدن نمایش توسط مخاطب جنگ‌زده‌اش پیش رود. درست مثل بازی فریال سنگری که آگاهانه، ساده جلوه می‌کند.

سعید چنگیزیان هم این وسط لولوی‌ سرخرمن می‌شود. او که مدتی روی صحنه دیده نشده تماشاگر را به ایران شهر می‌کشاند، می‌خنداند، شگفت‌زده می‌کند، منقلب می‌کند، عصبانی می‌کند تا فریال کارش را با روان ما بکند. چون ما دلمان قنج می‌رود برای فریادهای سعید چنگیزیان، برای ناگهان تغییر مسیرهای او، بازی ِ دیدنی و هرگز کهنه نشده‌اش، پس با اختیار خود می‌رویم تا هیپنوتیزم این صحنه خالی بشویم.

میلاد شجره که این زیرکی متن را فهمیده طوری میزانسن می‌دهد تا نمایش شلخته به نظر برسد تا صحنه‌اش کثیف و آشفته و درهم جلوه کند. فریال را به در و دیوار می‌زند تا او را آماتور جا بزند؛ و بدا به حال تماشاگر جنگ‌زده‌ای که تمام اینها را اشتباه برداشت کند چون او خود گرفتار تباهی ِ تاریکی می‌شود، چون «مبانی تاریکی» دقیقاً یعنی همین! یعنی درک نکردن چیزی جز ساختن نغمه تکرار از دلال‌مسلکی.

تاریکی3

بیرون ایران شهر که دلار صد هزار تومان را هم رد کرده، اما در سالن جای سوزن انداختن نیست؛ چرا؟ چون تماشاگر از تاریکی ِ سوزان تابستان ۱۴۰۴ فرار کرده و آمده دمی بخندد و بعد متاثر شود و این متاثر شدن نه از آینده نامعلوم خودش بلکه برای دختری باشد که نه در کودکی پدر داشت و نه حالا در بزرگسالی پدر کودک در شکمش، از وجود او با خبر است.

«مبانی تاریکی» به اندازه دردهای امروز ما عمیق، غنی و استخوان‌سوز است. به اندازه تنهایی امروز ما، تلخ، تاریک و بی‌رحم است. باید آن را چند باره دید چون از پس تجاهلی که می‌کند حرف‌هایی برای گفتن دارد.

میلاد شجره به تجاهل متن دامن زده تا اگر تماشاگر جان کلام را درنیافت هنوز چیزی برای لذت بردن داشته باشد؛ چون این تماشاگر این اواخر آنقدر رنج کشیده که نمی‌شود با زور تمام به او سیلی زد و از اصول و اساس ِ تاریکی‌اش نمایشی برای خود او ترتیب داد و تازه از او خواست سه دلار و پنجاه سنت برای آن بپردازد و دو ساعت و اندی روی صندلی‌های کهنه شده ایران شهر بشیند.  

کیانا یعقوبی(منتقد تئاتر)

انتهای پیام