گروه تئاتر هنرآنلاین،از همان آغاز، نمایش مرا به جهانی عجیب پرتاب کرد. جهانی که در آن مردگان تصمیم می‌گیرند به زمین بازگردند، برای آنچه «تصحیح یک اشتباه تاریخی» یا «آفرینش هنر متعالی» می‌نامند. اما چه کسی این را تعریف می‌کند؟ چه کسی می‌گوید کدام هنر، متعالی‌ست؟

خادم در این نمایش نقش نمادینی دارد؛ او ناظری خاموش و هوشمند است که بار زندگی و بازگشت مردگان را تحمل می‌کند، اما خود مسافر این سفر نیست. مانند خادمان در آثار کلاسیک، او نماینده مردم عادی و حامل فهمی عمیق از درد و حسرت شخصیت‌های بزرگ است. با وجود جایگاه فرعی، خادم نقطه تعادل و نگهبان حقیقت میان زندگی و مرگ است که رازهای پنهان را آشکار می‌کند می‌تواند همان وجدان سرکوب‌شدهٔ جمعی یا صدای تاریخ باشد..

مردگانی که در گذشته یخ زده‌اند

انتخاب شخصیت‌ها شاهکار بود: رابعه در حسرت وصال ، کاترین در حسرت قدرت، تولستوی در رویای اخلاق و عرفان، مولیر در حسرت دیده شدن، چاپلین در استودیویی که دیگر برایش کارگردانی نمانده، مرلین در حسرت فهمیده شدن آگاتا در حسرت فهمیدن ناپلیون رد حسرت اقتدار و چخوف… چخوفی که فقط می‌خواهد بمیرد.

سیسیفوس محکوم است سنگی را به بالای کوه برساند که همیشه پایین می‌افتد؛ تکرار بی‌پایان رنج و تلاش. اما از نگاه فلسفه اگزیستانسیالیستی، این رنج و تلاش خود معنادار است و اگر سیسیفوس آگاه باشد، می‌تواند به رهایی درونی برسد. اگر دوباره به دنیا می‌آمد، با آگاهی بیشتر، شاید مسیر متفاوتی می‌رفت.اینان مردگانی‌اند که در رؤیای بازگشت به زمین، همچنان در گذشته مانده‌اند. نه به‌خاطر سن‌شان، بلکه به‌خاطر عدم بلوغ‌شان. همگی در حسرت چیزی متوقف‌اند، در همان نقطه‌ی شکست. و شاید به‌همین دلیل، در صحنه‌ی پایانی، دیگر از ما نمی‌خواهند که نجاتشان دهیم؛ بلکه دعوت‌مان می‌کنند تا به جهان مردگان بپیوندیم. چرا؟ چون آن‌ها جایی برای بودن ندارند و توانی,

اتوپیا جایی در دنیای چخوف ندارد

در ذهنم تداعی شد آن توصیف دقیق ویل دورانت از اتوپیا: سرزمینی ساخته‌ی ذهن، آرمانی اما بی‌زمان. جایی که همه چیز «باید» خوب باشد اما هیچ‌گاه «هست» نیست. در آثار چخوف، اتوپیا واژگون می‌شود. انسان‌ها تلاش می‌کنند، حرف می‌زنند، رؤیا می‌بافند، ولی در نهایت، همه چیز در سایه‌ی همان تفنگی که شلیک نمی‌کند می‌ماند. همه چیز نیمه‌کاره، خاموش، معلق.

چخوف1

آرزوهای محال و انسان ناپخته

انسان ناپخته در رؤیاهای محال زندگی می‌کند. در «دایی وانیا»، در «مرغ دریایی»، در «باغ آلبالو»، همیشه شخصیتی هست که می‌خواهد جبران کند، تغییر دهد، زندگی بهتری بسازد؛ اما هیچ‌گاه موفق نمی‌شود. چخوف در برابر فلسفه‌ی خوش‌بینانه‌ای که جهان را بهترین حالت ممکن می‌دانست (مانند لایبنیتس)، سکوتی تلخ برمی‌گزیند. به قول ولتر در کاندید، این‌گونه دیدگاه‌ها فقط انکار رنج انسانی‌اند.

اما این نمایشی که دیدم، قدمی فراتر رفت. با هوشمندی، چخوف را در کنار ناپلئون و کاترین و چاپلین نشاند تا بگوید: حتی بزرگ‌ترین‌ها نیز در دام آرزوهای محال گیر می‌کنند. حتی آنانی که می‌خواستند تاریخ را نجات دهند، شاید خود قربانی توهم تغییر بوده‌اند.

تفنگ چخوف، میل به جاودانگی و فاجعه‌ی اختیار

در این میان، تفنگ چخوف به یک پارادوکس تبدیل شد. اگر قرار نیست شلیک شود، چرا هست؟ اگر مرگ، پیش از تحقق می‌آید، پس آیا تلاش معنا دارد؟ روان‌کاوی یونگ به ما می‌گوید مسیر فردیت‌یابی از دل مواجهه با سایه و آشفتگی می‌گذرد. اما این مردگان، هیچ‌کدام با سایه‌شان مواجه نشدند. در تعلیق مانده‌اند. و همین باعث شده کنش آن‌ها ناتمام بماند.

در فلسفه، از دست دادن اختیار به معنای از دست رفتن معنا نیست. سارتری‌ترین سؤال در پایان این نمایش این است: آیا وقتی «اختیار» نداریم، هنوز «مسئولیت» داریم؟ پاسخ مبهم است؛ اما یک چیز روشن است: آن‌که نمی‌داند چرا زنده است، شاید تنها در مرگ آرام گیرد.

پایان؛ اتاق گاز و پرسشی سهمگین

اما درست وقتی داشتیم درباره‌ی مردگان فکر می‌کردیم، دنیاهای آرمانی، هنر متعالی، جبران گذشته… ناگهان با صحنه‌ای ترسناک مواجه شدیم: اتاق گاز. ویل دورانت، آن مورخِ شیفته‌ی تمدن، ما را به زور به دنیای خودش دعوت می‌کند. دنیایی که در آن، اگر هنر متعالی را نفهمی، باید بمیری.

آیا او هم مانند ناپلئون و کاترین، یک ایدئولوگ خون‌ریز نیست؟ آیا «خیر مطلق» توجیهی برای خشونت نیست؟ این جهان ناقص است، بله.

اما مگر نقص، دلیل حذف است؟ این دنیا، با تمام پوچی‌اش، تنها جایی‌ست که می‌توان نفس کشید، اشتباه کرد، و شاید… شاید تغییر کرد.

و حالا، به شما می‌گویم:

اگر می‌خواهید با پرسش‌های بزرگ انسان درباره‌ی اختیار، حسرت، هنر، مرگ و جاودانگی درگیر شوید؛ اگر به‌دنبال تئاتری هستید که فقط روایت نکند، بلکه روح‌تان را به چالش بکشد؛ «قضیه تفنگ چخوف» را ببینید. این فقط یک نمایش نیست؛ آینه‌ای‌ست که روبه‌روی شما، گذشته، و آینده‌تان قرار می‌گیرد… و شاید، روبه‌روی حقیقت.

تجربه و علم به ما می‌گوید مسیر کمال از دل مواجهه با سایه و آشفتگی می‌گذرد. اما این مردگان، هیچ‌کدام با سایه‌شان مواجه نشدند. در تعلیق مانده‌اند. و همین باعث شده کنش آن‌ها ناتمام بماند.

نسرین صادقی (پزشک روانکاو-منتقد تئاتر )

انتهای پیام