گروه فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: تاسوعا در باورهای شیعی روز حضرت عباس (ع) معروف به حضرت ابوالفضل (ع) است که مامور آوردن آب به سپاه بودند. نام‌گذاری روز تاسوعا به نام حضرت عباس (ع) منشا روایی ندارد. این نام‌گذاری به عرف و سنت مردم بر می‌گردد که برای احترام به ایشان از روز تاسوعا به‌عنوان روز حضرت عباس (ع) یاد می‌کنند. ایشان هم‌چون دیگر یاران امام حسین (ع) در روز عاشورا به شهادت رسیده‌اند.

در روز تاسوعا ابن‌سعد با شعار «ای لشگرهای خدا سوار شوید و به بهشت بشارت دهید» لشگر خود را به سمت اصحاب امام حسین (ع) روانه کرد. حضرت سید الشهدا (ع)، حضرت عباس (ع) را با بیست نفر به سوی آن‌ها فرستاد تا بپرسند خبر چیست. آن‌ها خبر از جنگ دادند. حضرت عباس (ع) برای کسب تکلیف نزد امام حسین (ع) برگشتند و در این مدت بقیه گروه آن حضرت لشگر دشمن را موعظه مى‌کردند. امام حسین (ع) از ایشان مهلتى خواست و فرمودند: «امشب را صبر کنند و نبرد را به فردا موکول کنند که امشب قدرى نماز و دعا و استغفار کنم، زیرا خدا مى‌‌داند که من نماز و تلاوت قرآن و کثرت دعا و استغفار را دوست مى‌دارم».

روز تاسوعا در میان تمامی شیعیان از اهمیت زیادی برخوردار است و این روز در تقویم رسمی کشور تعطیل  است.

شاعران آیینی اشعاری را به مناسبت روز نهم محرم و رشادت‌های حضرت عباس (ع) سروده‌اند؛ نمونه‌هایی از این اشعار:

در بین این شب‌ها شب تو فرق دارد

چون بین ما اصلا تب تو فرق دارد

از پرچمی که روی دوشت فخر می‌کرد

معلوم شد که منصب تو فرق دارد

مثل علی مرد خدا مرد دعایی

در سجده یارب یارب تو فرق دارد

عباسیون را به بصیرت می‌شناسند

آقا اصول مکتب تو فرق دارد

تو پیر عشقی میرعشاق الحسینی

با کل عالم مذهب تو فرق دارد

با دست دادن عشق را اثبات کردی

طرز بیان مطلب تو فرق دارد

وقتی که زانو می‌زنی در پای محمل

یعنی رکاب زینب تو فرق دارد

در دست‌هایت آب بود اما نخوردی

از تشنگی زخم لب تو فرق دارد

وقتی به تو آقا به نفسی انت را گفت

در آسمان جبرئیل فورا مرحبا گفت

سیدپوریا هاشمی

 

علقمه موج شد، عکس قمرش ریخت به هم

دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم

تا که از گیسوی او لخته خون ریخت به مشک

کیـسوی دختـرک منتـظرش، ریخت به هم

تیـر را با سـر زانـوش کشیـد از چشـمش

حیف از آن چشم، که مژگان ترش ریخت به هم

خواهرش خورد زمین، مادر اصغر غش کرد

او که افتاد زمیـن، دور و برش ریخت به هم

قبـل از آنیکه بـرادر بـرسـد بـالیـنش

پـدرش از نجف آمـد، پدرش ریخت به هم

به سـرش بـود بیـاید به سـرش ام بنـین

عوضش فاطمه آمـد به سرش ریخت به هم

کتـف‌ها را کـه تکان داد، حسیـن افتـاد و

دست بگذاشت به روی کمـرش، ریخت به هم

خواست تـا خیمه رساند، بغـلش کـرد، ولی

مـادرش گفت به خیـمه نبرش، ریخت به هم

نـه فقط ضـرب عمـود آمـد و ابـرو وا شد

خورد بر فرق سرش، پشت سرش ریخت به هم

تیـر بود و تبـر و دشـنه، ولـی مـادر دید

نیزه از سینه که رد شد، جگرش ریخت به هم

بـه سـر نیـزه ز پهـلو سرش آویـزان بود

آه بـا سنگ زدنـد و گـذرش ریخت به هم

حسن لطفی

 

اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست

کسی حسین علی را چنین برادر نیست

حسین، پیش تو انگار در کنار علی ست

کسی چنان که تو، هرگز شبیه حیدر نیست

زلال علقمه، در حسرت تو می‌سوزد

کنار آبی و لب‌های تفته‌ات، تر نیست

به زیر سایه‌ دست تو می‌نشست، حسین

چه سایه‌ای و چه دستی! شگفت‌آور نیست؟

حدیث غیرتت آری شگفت‌آور بود

که گفته ‌است که دست تو، آب‌آور نیست؟

شکست، بعد تو پشت حسین فاطمه، آه!

حسین مانده و مقتل، علی‌اکبر نیست

حسین مانده و قنداقه‌ی علی‌اصغر

حسین مانده و شش ماهه‌ای که دیگر نیست

نمانده است به دست حسین از گل‌ها

گلی پس از تو، دریغا! گلی که پرپر نیست

هزار سال از آن ظهر داغ می‌گذرد

هنوز روضه‌ی جانبازیت، مکرر نیست

قسم به مادرت ام‌ البنین! امامی تو

اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست

مرتضی امیری‌اسفندقه

 

وعده‌ای داده‌ای و راهی دریا شده‌ای

خوش به حال لب اصغر که تو سقا شده‌ای

آب از هیبت عباسی تو می‌لرزد

بی‌عصا آمده‌ای حضرت موسی شده‌ای

به سجود آمده‌ای یا که عمودت زده‌اند

یا خجالت زده‌ای وه که چه زیبا شده‌ای

یا اخا گفتی و نا گه کمرم درد گرفت

کمر خم شده را غرق تماشا شده‌ای

منم و داغ تو و این کمر بشکسته

تویی و ضرب‌های و فرق ز هم وا شده‌ای

سعی بسیار مکن تا که ز جا برخیزی

کمی هم فکر خودت باش ببین تا شده‌ای

مانده‌ام با تن پاشیده‌ات آخر چه کنم؟‌

ای علمدار حرم مثل معما شده‌ای

مادرت آمده یا مادر من آمده است

با چنین حال به پای چه کسی پا شده‌ای

تو و آن قد رشیدی که پر از طوبی بود

در شگفتم که در این قبر چرا جا شده‌ای

علی‌اکبر لطیفیان

 

آب از دست تو سقا به خدا حیران است

مشک و تیر و علمت تا به ابد گریان است

تک یل حیدری و بر تو بنازد زینب

با نگه صف شکنی کین طرق شیران است

ادب از مکتب تو درس ادب را دیده

معرفت را زتو‌ای جان اخا، بنیان است

همه اهل حرم از بودن تو دلگرمند

هیبت حیدری‌ات دل‌خوشیه طفلان است

باورم نیست که این‌گونه زمین گیر شوی‌

ای برادر به خدا داغ تو صد چندان است

دم آخر چه شده بانگ اخا سر دادی؟

رمقی نیست به پایم بدنم لرزان است‌

ای علمدار چه می‌بینمو باور نشدم…

دست تو گشته جدا تیر در این چشمان است

حال با غربت خود گو چه کنم عباسم

ز ازل بین من و تو به خدا پیمان است

پاسدار حرم و لشکر من بعد از تو

غارت خیمه و آتش زدنش آسان است

بشکستی کمرم داغ برادر سخت است

سخت‌تر اینکه عدو بر غم من خندان است

علی بهرامی‌نیا

 

چشمت شبیه بختم در خواب غم فزایی است

واکن دو چشم‌تر را وقت گره گشایی است

پلکی بزن دلم را آزاد از این قفس کن

مژگان چشم‌هایت مفتاح دلگشایی است

یک عمر مهر برلب، چون غنچه‌ خموشی

گل بانگ‌ای برادر فریاد از این جدایی است

هر زخم بر تن تو چشمی است غرق در خون

هر تیر بر تن تو مژگان در حنایی است

دست بریده‌ات را بر دیده‌ام کشیدم

بر چشم بی‌فروغم این دست توتیایی است

هر روزن زره را این تیر‌ها شمردند

بر قامت بلندت از نیزه‌ها قبایی است

چیزی نمانده از تو غیر از غبار سرخی

از بار تیغ و نیزه جسمت در آسیایی است

برخیز با نگاهت آرام کن حرم را

کشتی شکستگان را چشم تو ناخدایی است

از دخترم مگیری روزی شانه‌ات را

بعد از تو خار صحرا رزق برهنه پایی است

بر شیر خواره‌ام نه کن بر رباب رحمی

این خنده‌های دشمن سرشار بی‌حیای است

موسی علیمرادی

 

درحنجره زخم زمین علقمه می‌سوخت

یک کرببلا خاک چه بی واهمه می‌سوخت

می ریخت نمک، زخم به داغ دل مردی

از مرثیه ی سرخ گلو زمزمه می‌سوخت

یک سو تن ساقی به روی دشت پر از تیر

مشک وعلم و آب به یک سو -همه می‌سوخت

دیوان بلا مهلکه را تبرئه می‌کرد

پرونده احساس در این محکمه می‌سوخت

وقتی که علمدار چو شمعی شده بود آب

انگار که یک باردگر فاطمه می‌سوخت

زنجیر نگاهی گره می‌خورد به خیمه

هر ضربه که می‌خورد به فرقی، قمه می‌سوخت

درخیمه غم دلهره می‌کشت زنی را

آنگاه که کردند پراز خون بدنی را

برچشم گلی، هاله‌ای از خار نشسته

یا خار تنی بین نمکزار نشسته

نه، اشک شفق نیست از این منظره شاید

خون دل زهراست که بربار نشسته

قدری کمکم کن که شوم راست ببینم

سقای حرم نیست، نه ...انگار نشسته

رخساره ماهم چقدر خاک گرفته

تصویر به چشمم چقدر تار نشسته

ای کاش که می شد سر آن تیر درآید

تیری که به چشمان علمدار نشسته

سردار سلحشور سپاه حرم من

پای سر تو چند خریدار نشسته

حالا که شکستی زفراقت کمرم را

بی تو چه بگویم تو بگو اهل حرم را

رضا دین‌پرور