سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: چهارشنبه هفته گذشته جایزه کاستا نامزدهای نهایی‌اش را معرفی کرد. در میان 20 نویسنده و شاعری که کاستا به عنوان راه یافتگان نهایی معرفی کرد 14 زن حضور داشتند. یکی از این زنان، هلن دانمور، شاعر بریتانیایی است که به خاطر دفتر شعر "در درون امواج" به این فهرست راه یافته است. از این شاعر تا به امروز در ایران شعری منتشر نشده است جز شعری که هنرآنلاین خرداد ماه امسال در ذیل «شعرهای منتشر نشده از شاعران روز جهان» منتشر کرد.

دانمور خرداد ماه سال جاری درگذشت. او در سال 1952 در یورکشایر به دنیا آمد و در دانشگاه یورک تحصیل کرد. او چند سال نیز در فنلاند زندگی کرد. آخرین کتاب او در سال 2017 با عنوان the birdcage walk که نام آن اشاره به خیابانی در لندن دارد، منتشر شد.

هلن دانمور بر اثر سرطان درگذشت. از این نویسنده و شاعر بریتانیایی چند مجموعه شعر نیز باقی مانده است.انتشارات پنگوئن، از هلن دانمور چند رمان و مجموعه داستان کوتاه نیز در دو دهه اخیر منتشر کرده است که اغلب این آثار با تحسین گروهی از منتقدان رو به رو شده است.

شعری که اکنون می‌خوانید را خانواده شاعر پیدا کردند. شعری که به زعم آن‌ها آخرین شعر او، و نوشته شده در آخرین روز زندگی‌اش است.

مرگ، دستانت را به سویم باز کن

در آغوشم بگیر

مِهر مادرانه‌ات را به من ببخش

و در میان تمام رنج‌هایی که می‌کشی

مرا فراموش نکن.

 

تو بنفشه‌ای پر گلی که ریشه‌ای گرم دارد

در کنار دیوار

عطر تو، سرخش می‌کند

از عشق؛ همچون شربتی

ریشه‌ای ناب

دوست داشتنی

و عجیب

 

 

 

کودکی من در کنار دیوار ایستاده

نه آن قدربلندتر از بنفشه.

خورشید، می‌پوشاندم

روز، انتظار مرا می‌کشد

و در لباسم خنده دارم

 

 

مرگ، به آغوشم بگیر

سبدی از هلو که هوسم را بر نمی‌انگیزد

و جدول سرخی که از پشت مرا می‌بندد.

 

از مدرسه چیزی یاد نگرفتم

دانشِ من مثل کاغذی است که یک غنچه آن را دربرمی‌گیرد

ساقه‌های بلند و قهوه‌ای

پشه‌ای اینجا و آنجا، مرا می‌زند

شکننده، پیش از تصادم آفتاب

 

 مرگ به نوسان درمی‌آوردم

دامن بلندش سُر می‌خورد

می‌داند که خجالتی‌ام

هرگاه که آستین‌های لباس سفیدم پر از باد می‌شود

خجالت می‌کشم

او در دستانش می‌گیردم و بلند می‌کند

طوری که هیچ کس نبیندم

و موهای من توی صورتش می‌وزد

 

 

 

آنجا، بنفشه‌ای می‌بالد

تکه تکه

همچنان که دیوار به ما گرما می‌بخشد

ای مرگ! هیچ نیازی به پرسش نیست

یک مادر همیشه کودکش را بلند می‌کند

مثل ساقه یک گیاه که گل‌ها را به دوش می‌گیرد

من بر تو قرار می‌گیرم

و بازوهایم بر تو حلقه می‌زنند

تنگ، گِرد کمرت

جایی که تو از آنجا زخم خورده‌ای

 

 همچنان که موهایم را عقب می‌زنی

-کاری که باید با شانه انجام بدهی و من هرگز یادم نمی‌آید چنین کرده باشی-

زمزمه می‌کنی: "ما اینجا، نزدیک تو هستیم"