سرویس سینمایی هنرآنلاین: معضل فیلم‌هایی همچون "ملبورن"، "شکاف" و "عادت نمی‌کنیم" که درصدد دنباله‌روی از الگوی سینمای اصغر فرهادی هستند، فقط در تقلید صرف بدون خلاقیت و اصالت آن‌ها نیست. بلکه بیش از هر چیزی ناشی از این می‌شود که این فیلم‌ها حتی در تقلید و الگوبرداری‌شان قادر به درک جانمایه و جوهره اصلی فیلم‌های فرهادی نیستند و فیلمسازان آن‌ها تصور می‌کنند که با خلق فضای معماگونه‌ای که چند نفر از طبقه متوسط را در یک موقعیت بحرانی درگیر قضاوت درباره مقصر ماجرا نشان دهند، می‌توانند به همان تأثیرگذاری منقلب کننده آثار فرهادی دست بیابند. در "عادت نمی‌کنیم" ("آااادت نمی‌کنیم") ساخته ابراهیم ابراهیمیان نیز به روال دو فیلم "ملبورن" و "شکاف" مرگ یک انسان به بهانه‌ای برای ایجاد بحران تبدیل می‌شود تا از لابه‌لای یک تنش جمعی به واکاوی اخلاقی دست بیاید و در این فیلم نیز همچون دو نمونه دیگر فیلمساز نمی‌تواند بحرانی را به وجود آورد و آن را چنان بسط و گسترش دهد که به موقعیت پیچیده‌تر و حساس‌تری منجر شود و شخصیت‌ها را در تنگنای گریزناپذیری گرفتار کند و آن‌ها را وادارد تا دست به برون‌افکنی درباره دروغ‌ها و پنهان‌کاری‌ها و خیانت‌هایشان بزنند. فیلمساز گمان می‌کند با درگیری و دعواهای مداوم میان شخصیت‌ها می‌تواند وضعیت آن‌ها را بغرنج و حل ناشدنی نشان دهد و به ما بقبولاند که فاجعه‌ای در حال رخ دادن است و به مسائلی همچون اتهام مهتاب (ساره بیات) در مقصر بودنش در مرگ دختر جوان یا شک و سوءظن همه نسبت به احمدرضا (محمدرضا فروتن) و یا حرفه‌ای سیما (هدیه تهرانی) درباره احتمال خیانت احمدرضا به مهتاب ابعاد مهم و ملتهبی ببخشد، اما مسئله این است که وقتی فیلمی در ابتدای خود مرگ یک انسان را که باید فاجعه اصلی داستان باشد، همچون یک ماجرای پیش‌پاافتاده و بی‌ارزش نشان می‌دهد و از آن فقط به عنوان موتور محرکه داستانش بهره می‌برد، اتفاقات دیگر ناخواسته نزد مخاطب بی‌اهمیت تلقی می‌شود و نگرانی و تعلیقی ایجاد نمی‌کند.

در چنین شرایطی که فیلم از کنار مرگ یک دختر جوان با بی‌تفاوتی می‌گذرد، چرا باید طلاق یک زوج که معلوم است همواره زندگی پر از سوءظن و بدبینی داشته‌اند، ما را متأثر کند؟!

در این فیلم نیز شخصیت‌ها در برابر چنین فاجعه تلخ و هولناکی چنان با خونسردی و حسابگری و خودخواهی رفتار می‌کنند و فقط به فکر نجات و خلاصی خود از وضعیت بغرنج پیش آمده هستند که انگار هیچ نوع حس انسان‌دوستی و وجدان اخلاقی ندارند و مرگ دخترک هیچ حسی در آن‌ها ایجاد نکرده است.

صحنه‌ای که مهتاب با پدر دخترک مرده مواجه می‌شود، نه فقط نحوه شخصیت‌پردازی، بلکه نوع میزانسن نیز به گونه‌ای است که بجای اینکه ما را به خاطر استیصال و تنهایی مهتاب متأثر کند و دلسوزی‌مان را برانگیزد، حس دافعه برانگیزی در ما ایجاد می‌کند که نمی‌توانیم نسبت به سرنوشت مهتاب احساس نگرانی داشته باشیم. پیرمرد داغدار نشسته و مهتاب طلبکارانه ایستاده و دست‌به‌کمر زده و هنوز از راه نرسیده، دهان به عتاب و پرخاش باز می‌کند و چنان از موضع برتر حرف می‌زند که انگار هیچ گناهی در این ماجرا ندارد. این حس حق‌به‌جانب و دلسوزی به حال خود به شکل آزارنده‌ای در تمام شخصیت‌ها وجود دارد و از آن‌ها آدم‌های خودخواه و بی‌رحمی می‌سازد که به نظر می‌رسد هیچ احساس گناه یا اندوه یا ترسی نسبت به ماجرای مرگ دخترک که همه در آن مقصرند، ندارند و فقط درصدد تبرئه خویش و محکوم کردن دیگری و سلب مسئولیت از خود هستند. حتی شخصیت احمدرضا نیز که فیلم درصدد ساختن یک قربانی از اوست، چنان در برابر همه اتفاقات تلخ منفعل و بی‌تفاوت است و در گیرودار مرگ شاگردش و اتهام همسرش و فروپاشی زندگی مشترکش و نابودی روابط دوستانه‌اش با خیال راحت به دنبال برنامه‌های عادی زندگی‌اش مثل تدریس و چاپ کتاب است که سکوت او در برابر اتهامات همه اطرافیانش بجای اینکه معنادار به نظر برسد، فقط حرص مخاطب را درمی‌آورد. مخصوصاً که اساساً فیلم نمی‌تواند فضای مشکوک و تعلیق آمیزی پیرامون شخصیت احمدرضا شکل دهد و مخاطب همان اوایل فیلم متوجه معمای داستان می‌شود و از فیلم جلو می‌افتد و غافلگیری نهایی فیلم که قرار است به ما رودست بزند و قضاوت‌های سطحی و شتاب‌زده را زیر سؤال ببرد، نمی‌تواند تکان‌دهنده و مؤثر به نظر برسد و فیلمی که ادعا دارد درصدد کالبدشکافی اخلاقی و اجتماعی پیرامون مسئله قضاوت است، درنهایت تمام گناهان را به گردن یک نفر می‌اندازد و از او شخصیت منفی می‌سازد که مقصر اصلی داستان به حساب می‌آید و فیلمساز با چنین رویکرد موضع‌گیرانه‌ای تمام بافته‌هایش را به دست خود رشته می‌کند. درحالی که آنچه فیلم‌های فرهادی را متمایز می‌کند، این است که در تنش و بحران ناخواسته‌ای که رخ می‌دهد، با تقابل خیر و شر روبرو نیستیم و چنان مرز میان خوبی و بدی برداشته می‌شود که تشخیص حقانیت و یا گناهکاری آدم‌ها به شدت دشوار و یا حتی ناممکن به نظر می‌رسد.

درواقع خیر برای یکی از طرفین قصه به معنای شر برای دیگری است و منافع شخصیت‌ها طوری به هم وابسته است که هیچ انتخابی نمی‌تواند به نفع همه آن‌ها باشد. به همین دلیل است که هرگز نمی‌توان مقصر اصلی را پیدا کرد و از هر زاویه که به ماجرا نگاه می‌کنیم، می‌بینیم همه شخصیت‌ها به همان اندازه که حق دارند، گناهکار نیز هستند و همین رویکرد است که امکان قضاوت و ارزش‌گذاری را به چالش می‌کشد. درواقع فرهادی طوری اخلاق‌گرایی در دنیای امروز را دشوار و پیچیده نشان می‌دهد که ما به شخصیت‌هایش که ما به ازای خودمان هستند، حق می‌دهیم که با اینکه آدم‌های خوبی هستند و یکدیگر را دوست دارند اما مثل هر آدمی با قرار گرفتن در مخاطره، بترسند و اشتباه کنند و نتوانند دست به انتخاب اخلاقی درستی بزنند.

به خاطر همین است که ما شخصیت‌های فرهادی را با همه خطاها و اشتباهاتشان دوست داریم و آن حال بد و خرابشان بعد از وقوع فاجعه را درک می‌کنیم و دلمان می‌خواهد از مخمصه‌ای که در آن گرفتار شده‌اند، نجات یابند و فرصت دوباره‌ای به آن‌ها داده شود. چون می‌بینیم که چطور هر یک از آن‌ها به خاطر خطاهای کوچک و ناخواسته‌شان چه تاوان وحشتناکی را پس می‌دهند و چه رنجی را تحمل می‌کنند. این، همان جوهره اصلی سینمای فرهادی است که از فیلم‌های او آثاری تکان‌دهنده و منقلب کننده می‌سازد و هنوز هیچ‌یک از فیلم‌های مقلد و دنباله‌روی آن نتوانسته‌اند به آن دست بیابند و اثری عمیق و جدی به نظر برسند.