سرویس سینمایی هنرآنلاین: در جایی از فیلم "در دنیای تو ساعت چند است؟" به کارگردانی صفی یزدانیان بعد از اینکه گلی (لیلا حاتمی) با تندی فرهاد (علی مصفا) را از خود می‌راند، او برای چند روزی خودش را گم و گور می‌کند و گلی که از او بی‌خبر مانده است، برای یافتن فرهاد به مغازه قاب‌سازی‌اش می‌رود. مغازه بسته است و گلی صورتش را به پنجره مغازه می‌چسباند تا داخل را نگاه کند و وقتی فرهاد را در آنجا نمی‌بیند، می‌رود، اما جای صورتش بر شیشه بخارگرفته پنجره مغازه باقی می‌ماند. اگر فرهاد به موقع بازگردد و قبل از آنکه اثر رخ یار از شیشه پاک شود، آن را ببیند، لابد آن را مثل عکسی در چارچوب پنجره قاب می‌گیرد و مثل خرت و پرت‌های بجا مانده از گلی نزد خود نگه می‌دارد.

درواقع می‌توان گفت فیلم چیزی نیست جر تصاحب همین لحظات فرّار و سیّال و گذرا از کسی که دوستش داریم، اما هر لحظه احتمال از دست دادن او وجود دارد. به همین دلیل فرهاد مدام در حال جمع کردن نشانه‌ها و یادگاری‌هایی از گلی است، برای روزهایی که او نیست. انگار در تمام آن سال‌های حضور گلی می‌دانسته که فراقی در راهست و محبوب همیشه نخواهد ماند. پس حالا که نمی‌تواند و نمی‌خواهد جلوی رفتن محبوب گریزپا را بگیرد، به هر چیزی چنگ می‌زند تا یاد او را در قلب خود زنده نگه دارد و نگذارد در گذر بی‌رحمانه زمان فراموش شود. پس مهم نیست که همه مردم شهر از ماجرای دلدادگی فرهاد خبر دارند، ولی محبوب غافل او را به یاد نمی آورد. چون فرهاد در تمام این دوران دلتنگی چنان خود را به تک‌تک لحظات زندگی گلی پیوند می‌زند و از همه جزئیات آن خبر دارد و در جهان شخصی او به سر می‌برد که گویی سال‌هاست در کنار او زیسته و هرگز از او دور نبوده است.

انگار تا یاد آن معشوق غایب حضور دارد، نبودنش احساس نمی‌شود و فقدانش به چشم نمی‌آید. به همین دلیل است که فرهاد می‌تواند با این عشق یک سویه‌اش تا آخر دنیا خوش باشد و دوری محبوب را تاب بیاورد. فرهاد همواره در حال نوعی بازی با زمان برای تصاحب لحظه‌ای است که بتواند در آن حضور کوتاه و زودگذر گلی را ابدی کند. انگار وقتی هر لحظه ارزش می‌یابد و مهم می‌شود و در خاطر می‌ماند که با نام و یاد و خاطره و حضور عزیز دیرینه ای می‌آمیزد و ما را به او وصل می‌کند. پس بی دلیل نیست همه زندگی فرهاد به پرسه زدن در میان خاطرات محو و مبهم یار می‌گذرد و مدام از خاطره‌ای به خاطره دیگری می‌رود تا در هر یک از آنها لحظات مطلوب و دلخواهش را انتخاب کند و تکه‌های پراکنده و متکثر از آنها را کنار هم بچیند و داستان عاشقانه خود را بسازد.

به همین دلیل با نوعی پیرنگ داستانی بی‌هدف و بی‌مقصود مواجه هستیم که ظاهرا مسیر مشخصی در نظر ندارد و مجموعه‌ای از رویدادهای اتفاقی و رخدادهای گذرا به نظر می‌رسد که گویی نمی‌توان هیچ نظم ثابت و منطقی در سیر توالی و تداوم آن یافت، اما از نظر فرهاد فقط آن بخش‌هایی از زندگی‌اش ارزش به یاد آوردن و دیده شدن دارد که یادی از گلی را به خاطر بیاورد و به همین دلیل فیلم به شعر بداهه‌ای می‌ماند که گویی کلماتش بی‌وقفه و بی‌درنگ در امتداد هم آمده‌اند تا شکوه دست‌نیافتنی یک لحظه خاص در رابطه دو نفر در جهان دوتایی های ناممکن را تداعی کنند. پس همه این لحظات پراکنده و نامرتبط کنار هم چیده شده‌اند تا فرهاد با احضار خاطرات گذشته، برای لحظه‌ای کوتاه حافظه مُرده محبوب فراموشکار را بازگرداند تا او را به یاد آورد و او بتواند عشق ناگفته‌اش را بر زبان بیاورد.

این همان لحظه‌ای است که فرهاد همه عمرش را برای به دست آوردن آن سپری کرده است. حالا دیگر می‌تواند هزار بار در تنهایی خویش داستان دلباختگی یک سویه‌اش را برای خود تعریف کند و همه آن دوری و صبوری و دلتنگی را از نظر بگذراند تا به آن لحظه شورانگیز و کمیاب که گلی او را به یاد آورد، برسد و بعد بگوید: می‌ارزید... درواقع آنچه فیلم صفی یزدانیان را از همتایان خود متمایز می کند این است که او با همان طرح آشنای عاشقانه‌ها جهان داستانش را می‌سازد، اما چنان از همه امور و جزئیات ظاهرا تکراری و مشابه آن، آشنایی‌زدایی می کند و به تمام آن مکان‌ها، صداها، اشیاء، خاطرات، مکالمه‌ها و عشاقی که باید معمولی و عادی به نظر برسند، خصلتی شورانگیز و دست نیافتنی می‌بخشد که انگار این عشق فقط در همین لحظه خاص در رابطه گلی و فرهاد از نو تولد می‌یابد و هرگز میان هیچ دو نفری در جهان رخ نداده است که چنین تازه و بکر و یگانه تلقی می‌شود.