سرویس تجسمی هنرآنلاین: تاها بهبهانی نقاش و مجسمه‌سازی است که پرنده‌های او نه تنها در میان هنرمندان، بلکه در میان بیشتر مردم هنردوست شناخته شده است. بهبهانی فراگیری نقاشی و مجسمه‌سازی را از کودکی آغاز کرد اما تحصیلات آکادمیک خود را در رشته طراحی صحنه تئاتر انجام داد و فعالیت‌های متعددی در زمینه تئاتر ماریونت، طراحی صحنه تئاتر و سینما، برنامه‌سازی برای تلویزیون و... را تجربه کرد. او که در کنار سایر فعالیت‌های خود همیشه نقاشی را ادامه می‌داد توانست در دهه 50 حال و هوای تازه‌ای به فضای نقاشی ایران وارد کند و آثار خود را با نام مکتب سوررئالیسم متافیزیک مطرح کرد. بهبهانی از سال ۱۳۶۲ تنها به نقاشی، مجسمه‌سازی و تدریس پرداخت و نمایشگاه‌های متعددی از آثار او در سراسر دنیا برگزار شد. تاها بهبهانی 75 ساله همچنان با اشتیاق و پرانرژی به خلق آثار هنری می‌پردازد و این روزها نمایشی از مرور 45 سال فعالیت هنری خود را در فرهنگسرای نیاوران برپا کرده است. به همین بهانه با او به گفت‌وگو نشستیم.

در این نمایشگاه آثاری از سال 51 تا به حال دیده می‌شود‌، اما بسیاری از ما نمی‌دانیم نقاشی‌های قدیمی‌تر شما به چه شکل بودند. قبل از پرنده‌ها چه چیزی را نقاشی می‌کردید؟

سال 48 اولین نمایشگاهم را در سن 22 سالگی در خانه آفتاب برگزار کردم. آن موقع به دلیل هیجانات جوانی و به خاطر فضایی که بر جامعه حاکم بود بیشتر آدم‌هایی را می‌کشیدم که سر و دست آنها به دلیل فقر مادی و معنوی قطع شده بود. کارها خیلی خشن بود و برای عده‌ای تصوری ایجاد می‌کرد مبنی بر اینکه این کارها می‌تواند سیاسی باشد. در حالی که من از همان سن می‌فهمیدم که یک هنرمند اصلا نباید وارد سیاست شود، چون دیگر نمی‌تواند مستقل کار کند. بعدها مقالاتی راجع به نقاشان مکزیک خواندم و دیدم خیلی از آنها تاسف می‌خوردند از اینکه دوره‌ای از زندگی خود را به نقاشی سیاسی گذراندند. بنابراین خشونتی که در کار من بود ناشی از برخوردم با جامعه‌ای بود که در آن تضاد را می‌دیدم و فقر مادی و معنوی آن مرا آزار می‌داد.

این دوره کاری چقدر طول کشید؟

از سال 46 تا 48 یک نمایشگاه بود و بعد سال 49 در نمایشگاه بعدی خود واکنشی نشان دادم به ماشینیزمی که وارد زندگی انسان می‌شد. در این کارها مرغ‌هایی وجود داشتند که مکانیکی بودند و پیچ و مهره داشتند. آدم‌هایی در گور خود ایستاده و منتظر مرگ بودند و این پرنده‌ها مغز آنها را می‌خوردند.  بعد از آن به موضوع جنگ پرداختم که همزمان بود با جنگ ویتنام و کشتارهایی که آنجا انجام شد مرا خیلی آزرده می‌کرد. باز هم بدون اینکه تاکیدی بر کشور خاصی داشته باشم ماهیت جنگ و زشتی آن را در کارهایم نشان می‌دادم.

پرنده‌های اولیه آثار شما چگونه تغییر شکل دادند و از حالت مکانیکی به سمت پرندگان اسطوره‌ای رفتند؟

سال 50 طی حادثه‌ای با مولانا آشنا شدم و این آشنایی باعث شد آن خشونت و التهاب به آرامش تبدیل شود. در نتیجه مرغ‌های مکانیکی به مرغ‌هایی تبدیل شدند که متعلق به عالم دیگری بودند و جنبه‌های اسطوره‌ای به آنها داده شد. این ماجرا باعث شد که من وارد وادی پرندگان شوم و این را نیز مثل همه چیزهای دیگر زندگی خود مدیون مولانا هستم که این تغییر تفکر را در من به وجود آورد.

بعد که سواد و جرات من بیشتر شد به سراغ عطار رفتم که آن هم به دلیل بیتی از مولانا بود که گفته است "هفت شهر عشق را عطار گشت- ما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم". برای من سوال بود که چرا مولانا این را گفته است. با توجه به اینکه در خانواده‌ای فرهنگی بزرگ شده بودم و پدرم استاد دانشکده ادبیات و الهیات بود می‌توانستم مولانا را در حد شعورم درک کنم. درک ریتم مولانا برایم راحتتر بود چون اشعارش ریتمی کوبه‌ای دارد و مثل ارکستر سمفونیک با تنوع سازها می‌ماند. ولی عطار مانند یک کوارتت محدود است که دقت و تامل زیادی برای درک آن لازم دارد و پیدا کردن ریتم آن هم خیلی مشکل است. من اسیر و درگیر عطار شدم و چه اسارت خوبی! این دوره هم 15 سالی طول کشید و مضامین خیلی از کارهایم تحت تاثیر عطار بود. بعد کم کم جرات و جسارت پیدا کردم و با اجازه این دو عارف بزرگ، مضامین کارهایم مال خودم شد و تا امروز این روند ادامه دارد.

طاها بهبهانی

از ابتدا که پرنده‌ها را وارد کار خود کردید آنها را به عنوان انسان در نظر گرفتید یا این دیدگاه به مرور زمان شکل گرفت؟

جرقه اولیه این کار به وسیله ادبیات کشورم زده شد. آشنایی من با ابوعلی سینا و بعد آشنایی با بسیاری از عرفا که برای پرنده جایگاه معتبری در ادبیات قایل بودند و حتی او را به عنوان راهبر، رهبر، مراد و مرید می‌شناختند و زیباترین نمود آن را در منطق‌الطیر عطار و داستان سیمرغ میتوان دید، مرا به سمت و سوی پرنده سوق داد. به نظر من منطق الطیر یکی از سوررئالیستی‌ترین آثار ادبی دنیا است. پرنده در کار من نماد انسان است. انسانی که هم مقاوم و صبور است و هم در عین حال ضعیف و شکننده. بعضی از پرندگان با قدرت تمام کیلومترها راه را بی‌وقفه مهاجرت می‌کنند ولی همین موجود قوی و مقاوم با یک ساچمه از پا در خواهد آمد. انسان هم همین گونه است و در عین توانمندی‌هایی که دارد می‌تواند بسیار ضعیف و شکننده باشد. انسان‌های بزرگی بودند که سالها مقاومت و ایستادگی کردند اما با یک ناملایمت روحی از پا درآمدند. پرنده تنها موجودی است که در طول تاریخ مورد رشک و حسد آدمیست چون در ته وجود هر آدمی حسرت آزادی وجود دارد. همین وجوه مشترکی که بین پرنده و انسان است برای من بهانه‌ایست که حرف‌هایم را در این قالب نشان دهم.

طاها بهبهانی

یادتان هست اولین مرغی که بعد از دوره ماشینیزم و با مفهوم جدید نقاشی کردید به چه شکل بود؟

بله اولین کارم تابلویی بود به نام "ای هست من پنهان شده در هستی پنهان تو" از اینجا شروع شد و خیلی برایم جالب بود که شخصیتی مثل مولانا می‌تواند به این زیبایی تفکری سورئالیستی داشته باشد. خوشبختانه ادبیات ما آنقدر غنی است که صاحب یک گنج هستیم. در تذکره الاولیا عطار نیشابوری زندگی 110 عارف را شرح می‌دهد و ما می‌فهمیم این سرزمین چقدر با پشتوانه و بی‌نیاز بوده است. چقدر خوب است در این دنیایی که دچار خلاء فلسفی و توهم شده به آن غنا برگردیم. اگر بازگشتی به ادبیات، عرفان و فلسفه خود داشته باشیم می‌توانیم حرف اول را در دنیا بزنیم.

اما خیلی کم می‌بینیم که هنرمندان ما از ادبیات به شکل مستقیم یا غیرمستقیم در آثار خود استفاده کرده باشند. دلیل این را عدم آشنایی هنرمندان ایرانی با ادبیات می‌دانید؟

بزرگترین ضرری که در 40 سال گذشته به هنر ایران زده شد وجود دانشکده‌های هنری بود. چون تمام دانشکده‌های هنری که در ایران درست شد سعی کردند برنامه‌ریزی خود را بر اساس کشورهای اروپایی بنا نهند و برنامه‌های درسی به طرف معرفی شخصیت‌های هنری اروپا و امریکا رفت. در نتیجه ما بیشتر به همسایه توجه کردیم نه آنچه در خانه خود داریم. این ضرر بزرگی بود که هنوز هم ادامه دارد و بدترین چیز برای یک جامعه این است که به هویت خود بها ندهد.

با توجه به اینکه خود شما سال‌ها تدریس کردید چه کاری برای جبران این موضوع انجام دادید؟

من در تمام مدتی که در دانشگاه تدریس کردم سعی داشتم به هنر اصیل ایران برگردم. حتی سال‌هایی که در زمینه هنرهای نمایشی تدریس می‌کردم یکی از کسانی بودم که مقالات متعددی در مورد ریشه‌های تئاتر سنتی ایران و تئاتر آیینی و شخصیت‌های تئاتر عروسکی ایران نوشتم. آن زمان عده زیادی فکر می‌کردند اگر کسی به سنت‌های تئاتر ایران توجه کند یک آدم مرتجع است. آوانگارد بازی و هماهنگی با تئاتر اروپا خیلی متداول بود و زیاد توجهی به هنر سنتی خودمان نمی‌شد. در زمینه نقاشی هم من یکی از کسانی بودم که تلاش کردم شخصیت واقعی کمال‌الملک را به شاگردانم معرفی کنم چون عده‌ای به دلیل کم‌سوادی فکر می‌کردند کمال‌الملک زمانی که از اروپا برگشت باید مکتب امپرسیونیسم را با خودش می‌آورد، اما هیچ توجهی به شرایط جامعه آن زمان و نوع حکومت نداشتند. بنابراین سعی من همیشه این بود که ما به اصالت‌های خودمان بیشتر توجه کنیم ولی بعدها دانشگاه‌ها زیر سلطه هنر اروپایی قرار گرفتند و انقلاب رسانه‌ای هم باعث شد ما از خودمان غافل شویم. اگر امروز اقبالی در نمایشگاه‌های من می‌بینید به این دلیل است که در ضمیر ناخودآگاه بسیاری از آدم‌ها گمشده‌ای هست که اینجا با آن مواجه می‌شوند و در آنها خرسندی ای ایجاد می‌کند که ممکن است کوتاه مدت باشد، اما برای من غنیمت است.

در کنار آثار شما عنوان‌هایی وجود دارد که جمله‌ای کوتاه یا مصرعی از یک شعر هستند. ارتباط این جملات با آثار چگونه است، بر اساس شعر طراحی می‌کنید یا پس از پایان کار، شعر مناسب آن را پیدا می‌کنید؟

بیشتر این شعرها متعلق به خودم است. من به خاطر نوع تربیتم در همین حال و احوال زندگی می‌کنم و نوع تفکر و فلسفه من در مورد زندگی به همین شکل است. مثل این است که انسان برای نوزادی که در راه است اسمی انتخاب می‌کند و یا صبر می‌کند تا نوزاد به دنیا بیاید و بعد برایش اسم انتخاب شود. در کار هنری هم این اتفاق می‌افتد و خیلی مواقع می‌بینید چیزی که خلق کردید راحت با جمله‌ای که چند سال پیش در دفتر شعر خود نوشتید هماهنگ است.

چیزی که تقریبا در همه آثار شما حضور پر رنگ دارد موسیقی به شکل ریتم پنهان در کارها و یا مظاهر آشکاری از ساز، خطوط حامل و... است. چه طور این ارتباط قوی میان کارهای تجسمی شما و موسیقی برقرار شد؟

من در زمینه تئاتر تحصیل کردم و با توجه به اینکه تخصص من در مورد شکسپیر و پایان‌نامه‌ام تراژدی مکبث بود، مطالعاتی در زمینه موسیقی برای تئاتر و ویژگی‌های خاص موسیقی تئاتر دارم. در تاریخ موسیقی آمده است که موسیقی در اروپا از موسیقی پاستورال یا موسیقی چوپانی شروع می‌شود. خوشبختانه ایران کشوری بوده که موسیقی چوپانی غنی داشته و شاید به دلیل فقری که در دوره‌های مختلف مردم با آن مواجه بودند، با پیدا کردن یک نی در کنار نهری و ایجاد چند سوراخ در آن، بدون صرف هزینه می‌توانستند سازی داشته باشند و با دمیدن در آن و پیدا کردن یک ملودی، نواهایی ایجاد کنند که با زندگی ما عجین شده است. ما ملتی هستیم که با موسیقی زندگی می‌کنیم و دلیل آن نوع ادبیات و گفتار ما است. گفتار ما ریتمیک است اما بسیاری از کشورهای دیگر بیان موسیقایی ندارند. از سوی دیگر ساختن ساز در ایران خیلی بی‌تشریفات بوده در حالی که در جایی مانند اتریش کارگاه‌های سازسازی بسیار مجهز بوده‌اند و همیشه به وسیله حکومت‌ها حمایت می‌شدند. اما در ایران سازنده ساز در فقر و با قناعت زندگی کرده و سازهای شاهکاری خلق کرده که هنوز باقی مانده است. من دینی به همه این افراد سازنده ساز دارم و برای تجلیل از آنها شکلی از ساز را به صورت سمبلیک در کارهایم وارد می‌کنم.

طاها بهبهانی

ورود ساز به آثارتان از همان ابتدا بود؟

در نقاشی‌ها از سال 50 به نحوی وارد شد، چون از بچگی دوست داشتم سازی را بسازم و گاه سازهای بی هویتی با حلبی و کش می‌ساختم. این برمی‌گردد به علایق کودکی آدم که بعدها این علایق خودشان را در آثار هنرمند نمود می‌دهند. ریتم و ملودی همیشه با من بوده و در بیشتر کارهایم پیچش‌های ملودی و حرکات ریتمیک دیده می‌شود. در نمایشگاه‌هایی هم که در خارج از کشور دارم این المان‌های سنتی که نماینده وطن من است برای بینندگان جالب است و من هم روی آنها خیلی پافشاری دارم.

با توجه به اینکه تحصیلات شما در زمینه تئاتر بود و فعالیت‎هایی در طراحی صحنه داشتید، آن کارها تاثیری بر نقاشی و مجسمه‌های شما ‌داشت؟

من نقاشی را از 10 سالگی و مجسمه‌سازی را در 13 سالگی نزد استاد رفیع حالتی شروع کردم. آنچه در تحصیلات خود در زمینه طراحی صحنه تئاتر و سینما به دست آوردم آشنایی با پرسپکتیو رنگ و نور بود که کمک بزرگی به من کرد تا بتوانم بُعد سوم را در نقاشی‌هایم وارد کنم. تلاش من بعد از اینکه با بُعد سوم آشنا شدم این بود که وارد بُعد چهارم که زمان است بشوم. این بُعد را می‌توانیم در عرفان ایرانی جستجو کنیم و من سعی کردم در حد بضاعتم زمان را در آثار خود نشان دهم.

یکی از چیزهایی که در نقاشی‌های شما برای من بسیار جالب است وجود بافت‌های متنوعی است که با قلم مو یا تکنیک‌های‌ دیگری ایجاد شده است. این بافت‌ها باعث غیر واقعی‌تر شدن نقاشی‌ها شده و فضای ماورایی را بیشتر نمایان می‌کند. چگونه به این بافت‌ها رسیدید و این تنوع را ایجاد کردید؟

ببینید معلم اول هر هنرمندی طبیعت است. طبیعت همه چیز را به شما درس می‌دهد به شرط اینکه شاگرد خوبی باشید و طبیعت را به دقت ببینید. بیشتر بافت‌هایی که در کارهای من وجود دارد را از طبیعت گرفته‌ام. از زبری یک سنگ، از پوسته یک صدف، از خشونت تنه درخت پیر و... . جالب است نکته‌ای را برای شما بگویم. چند سال قبل نمایشگاهی داشتم که دو سال و نیم در چندین ایالت امریکا می‌چرخید. آنجا با خانم نقاشی آشنا شدم به اسم لیندا مارتین که در سال 1977 به عنوان بزرگترین نقاش زن امریکا انتخاب شده بود. ایشان وقتی کارهای من را دید متنی برای من نوشت که در سایت خودش هم موجود است. ایشان در سن 78 سالگی نوشته بود آنچه در تمام طول زندگی خود به عنوان یک نقاش امریکایی انجام دادم در واقع قسمتی از پس زمینه تابلوهای تاها بهبهانی است. ایشان آنقدر صداقت داشت که بدون اینکه همدیگر را بشناسیم به صراحت اعلام کرد یک تابلوی دو متری او مانند بزرگ شدن بخشی از  پس زمینه کارهای من است.

به هر حال این جستجو برای پیدا کردن بافت‌های مختلف برای بیان فضاهای تازه جزو مختصات کار من است و این کار هنوز هم ادامه دارد و به دنبال آن بافتها هستم. چون طبیعت تمام شدنی نیست و هر روز بافت‌های تازه‌ای را ارائه می‌دهد، فقط ما باید دقت کنیم و برای پیدا کردن آنها جستجوگر باشیم.

مجسمه‌های این نمایشگاه نسبت به نقاشی‌ها جدیدتر هستند. چرا فقط کارهای اخیرتان را نمایش دادید؟

در این نمایشگاه فقط کارهای برنزی را نمایش دادم که متعلق به 10 سال گذشته هستند و از 13 مجسمه جدید هم رونمایی کردم. البته دو مجسمه اپوکسی نیز که متعلق به قبل از برنزها می‌باشد را ارائه داده‌ام. در واقع کار برنز را از ده سال پیش شروع کردم چون این کار تجهیزات زیاد و کارگاه بزرگی لازم دارد که قبلا بضاعت آن را نداشتم. به تدریج این امکانات را فراهم کردم و مجسمه‌های خود را در دوره های مختلف کاری مانند "پرنده، قفل، رهایی" ساختم، اما المان "هو و حق" را در همه کارهایم دارم و به عنوان برکت کارم همیشه دنبال می‌کنم. همچنین من اولین کسی هستم که کتابت را وارد مجسمه‌سازی کردم و یک دلیل اینکه کارم در اروپا با اقبال مواجه شد ورود کالیگرافی به مجسمه‌سازی است.

یکی از مجسمه‌های این نمایشگاه با نام " به یاد رودکی" متفاوت از سایر مجسمه‌ها است. کمی در مورد آن توضیح دهید.

چند سال پیش برای هشتصدمین زادروز مولانا به مقر یونسکو دعوت شده بودم که نمایشگاه بزرگی برپا شده بود و 600 سخنران از سراسر دنیا برای تجلیل از مقام این شخصیت بزرگ آمده بودند. آنجا متوجه شدم یونسکو قصد دارد مراسمی برای بزرگداشت رودکی به عنوان پدر شعر ایران برگزار کند و دیدم بیگانگان چه توجهی به مفاخر ما دارند. همین تلنگری شد تا وقتی به ایران برگشتم در زندگی رودکی مطالعه بیشتری کنم و ناملایمات زندگی او در دوره سلاطین سامانی که منجر به کور شدن او و شکنجه‌های این شخصیت بزرگ شد را شناختم. تفکر فلسفی این مرد بزرگ روی بسیاری از شاعران بعدی اثر گذاشته است و برای اینکه دین خود را ادا کنم این مجسمه را به یاد رودکی ساختم. در این اثر که سال 85 با ماده اپوکسی ساخته شد، به دلیل کور شدن رودکی حفره‌ای را که از آن نور وارد می‌شود به عنوان چشم او قرار دادم و پرندگانی که امیال و آرزوهای او بودند در سینه و قلب او جا دادم.

و سخن پایانی...

در تمام این سالها همیشه کارم را به خاطر دلم انجام داده‌ام، بنابراین چون کار من از دلم برآمده، بر دل خیلی‌ها نشسته است. در همه نمایشگاه‌های من تعداد بسیاری تماشاچی حضور داشته و این لطف و علاقه مردم برایم بسیار جالب است. به خاطر آن‌که این مردم فهیم هیچ‌وقت تنهایم نگذاشته‌اند از همه‌شان ممنونم.