به گزارش خبرنگار سینمایی هنرآنلاین، تابستان 8 سال پیش در چنین روزی همه ایران یک نام را زمزمه ‌کرد، برای یک نام بغض کرد، برای یک نام اشک ریخت و شعر خواند؛ حسین پناهی.

حسین پناهی خود درباره رسالتی که در زندگی داشت به وضوح گفته بود که؛ رسالت من چنین است، تا دو استکان چای داغ را از میان دویست جنگ خونین به سلامت بگذرانم، و در شبی بارانی، چشم در چشم با خدای خود نوش کنم!

این هشت تابستان است که او به آنسوی پنجره‌ها کوچ کرده، آنقدر زود گذشت که ما از آن روز تا امروز و احتمالا تا همیشه، مرثیه‌خوان روزهایی هستیم که بودنش را نفهمیدیم و چه حیف! حسین پناهی، یک بازیگر یا شاعر به معنی صرف کلمه نبود، ولی هرچه بود جهان غریب پناهی، همان قدر جلوی دوربین سینما عیان می‌شد که روی سن تئاتر، که بر دفتر شعر و این را با زبان شرح دادن، محال!

حسین پناهی دژکوه، در سال ۱۳۳۵، در روستای دژکوه شهر سوق از توابع شهرستان دهدشت در استان کهکیلویه و بویراحمد متولد شد. پس از اتمام تحصیل در بهبهان به توصیه و خواست پدر برای تحصیل به مدرسه آیت‌الله گلپایگانی رفت و بعد از پایان تحصیلات برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگی‌اش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت ‌کرد. و پس از مدتی نتوانست در کسوت روحانی باقی بماند.

حسین به تهران آمد و سر از آکادمی علوم هنری آناهیتا درآورد و تحت آموزش مستقیم دکتر مصطفی اسکویی، با عناصر و تکنیک بازیگری به روش استانیسلافسکی که اسکویی و همسرش بنیانگذار این سبک در ایران بودند با تئاتر کلاسیک نوع اروپایی به بهترین نحو آشنا شد و یکی از شعرهای معروف خود را با نام "برای آناهیتا" در آن زمان سرود و به استادش تقدیم کرد.

پناهی بازیگری را نخست از مجموعه تلویزیونی "محله بهداشت" آغاز کرد. سپس چند نمایش تلویزیونی با استفاده از نمایشنامه‌های خودش ساخت که مدت‌ها در محاق توقیف ماند، تا بالاخره با پخش تله‌تئاتر "دو مرغابی در مه" از تلویزیون که علاوه بر نوشتن و کارگردانی خودش نیز در آن بازی می‌کرد خوش درخشید و با پخش نمایش‌های تلویزیونی دیگرش، توجه مخاطبان خاص و عام را به خود معطوف کرد. (نمایش‌های "دو مرغابی در مه" و "یک گل و بهار" که پناهی آنها را نوشته و کارگردانی کرده بود، بنابه درخواست مردم به دفعات از تلویزیون پخش شد.)

در دهه شصت و اوایل دهه هفتاد او یکی از پرکارترین و خلاق‌ترین نویسندگان و کارگردانان تلویزیون بود. به دلیل فیزیک کودکانه و شکننده، نحوه خاص سخن گفتن، سادگی و خلوصی که از رفتارش می‌بارید و طنز تلخش بازیگر نقش‌های خاصی بود. اما حسین پناهی بیشتر شاعر بود و این شاعرانگی در ذره‌ذره جانش نفوذ داشت. تا اینکه نخستین مجموعه شعرش با نام "من و نازی" در ۱۳۷۶ منتشر شد. (این مجموعه شعر تاکنون 17بار تجدید چاپ شد و به 6 زبان زنده دنیا ترجمه شده است.)

کار هنری از زبان پناهی

در کودکی نمی‌دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم. چون هیچ موضعگیری خاصی در برابر زندگی نداشتم. فارغ از قضاوت‌های آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره‌ای بودم که می‌درخشیدم. دیدن پرواز دور از دسترس و افسانه‌های عقاب‌ها،حمله سالیانه میلیون‌ها ملخ و… همه اینها برای من، عجیب، موثر و جالب بود. بعد از مدتی دیدم مثل جاروبرقی تمام آن تصاویر و اتفاقات را در ذهنم جمع کرده‌ام و حالا در کارهای نیمه هنری که انجام می‌دهم، نشانه‌هایی شده‌اند که نمی‌گذارند یا نمی‌خواهند از گذشته‌ام جدا شوم.

سینما، شعر، هنر از زبان پناهی

علاقه شماره یک من، شعر است، بعد به سینما گرایش پیدا کردم که همسایه دیوار به دیوار شعر است. شعر، سینما را نگه داشته است وگرنه در حد گرایش‌های مستند یک‌بار مصرف می‌ماند. کسی که برای نخستین بار طرح پاپوشی به اسم کفش را طراحی می‌کند اسم کارش هنر است. این بارها تکرار شده که "من اگر می‌توانستم شعر بگویم هیچگاه فیلم نمی‌ساختم." این گفته خالق فیلم‌های ایثار، نوستالژیا، و آیینه است، تارکوفسکی پیام‌آور سینما. من هم وقتی از سینما می‌گویم، منظورم آثاری است که جرقه‌ای از خلاقیت سازنده را در آن می‌بینم. من سعی کردم روشنایی شعر را با خودم در سینما حفظ کنم. نه شعر خودم را ،بلکه شعری را که در دنیا مطرح است. این شعر را در نظر بگیرید: "کوه‌ها در دور دست می‌درخشند در چشم سنجاقک…"این یک هایکوی ژاپنی است.

به نظر من بازیگری که نقشی را در مقابل دور بین بازی می‌کند،عمده بار بازیگری‌اش بر نکات و اندیشه‌ای است که در ذهن دارد و تماشاگر نمی‌بیند. شما از کجا می‌دانید که در میان یک دیالوگ، چنین ذهنیاتی مثل این هایکو نباشد؟ چنین فرضیات ذهنی، همیشه تاثیرگذارتر از امکانات در دسترس است، مثل دیالوگ یا حرکت. آن فرضیات بازیگر است که با خود می‌گوید اگر فلان لحظه را اینطوری عکس‌العمل نشان بدهم، بهتر است. نمی‌خواهم بگویم همه بازیگران با شعر سر و کار دارند، بلکه هر کس به فراخور حالش فرضیات ذهنی برای کار خود کنار می‌گذارد.

بازی در رُل‌های افراد مجنون و کودکان از زبان پناهی

قبلا هم گفته‌ام باز هم می‌گویم، بعد از مرگم متوجه خواهید شد که چرا در چنین نقش‌های کودکانه‌ای ظاهر می‌شوم و این حرف بین برخی از دوستان سوء تعبیر شده است. منظورم این نبوده که من نابغه‌ای هستم که بعد از مرگم به وجود نازنینم پی می‌برند، نه، می‌خواستم بگویم بعضی چیزها تا وقتی آدم هست، حالا هر کسی، نمی‌شود در مورد آن حرف زد. چون اگر بگویی،پر می‌شوی از "من".

می‌خواستم بگویم کلید گم گمشده‌های ما در جیب دل بچه‌هاست (و در جیب هر کس که شبیه بچه‌هاست)؛بقیه به قدرت، بازیگرند. اگر برای ارایه این شخصیت‌ها دنبال الگو بگردیم در جامعه فراوان به چشم می‌خورد، افرادی که فقط از حیث جسمانی بزرگ شده‌اند و گاهی دست به اعمالی می‌زنند که هیچ ربطی به منطق و دو دو تا می‌شود چهارتاهای حسابگرانه ندارد.

زندگی و بازیگری از زبان پناهی

زندگی و بازی، تفکیک نشدنی است. شما بعنوان یک رهگذر، تندیسی را می‌بینید که ارتباط تنگاتنگ با طبیعت دارد و مشکلی هم ندارد. وقتی می‌آیی در جایگاه آدم، مشکلات قد علم می‌کنند. هر کس از جنس خودش، مشکل دارد. آدمی که به فضای کودکانه علاقه دارد، برای کودکانه زیستن باید آنچه را که به عنوان تاریخ و فرهنگ و تمدن یاد می‌کنیم دور بریزد و این ممکن نیست.

آدم در زندگی با چند نکته عمده همواره درگیر است که درشت‌ترین آنها مرگ و عشق است و به خصوص مرگ، چیزی که آدم را مجبور به فکر می‌کند؛ از کجا می‌آیم، که هستم، چرا هستم و به کجا می‌روم…

دوران کودکی از زبان پناهی

از زمانی‌که دوران کودکی را از دست دادم در این اندیشه بودم، ما ایلیاتی بودیم شب‌ها پهنه‌ای به وسعت آسمان، زمینه رویاهای دور و درازمان بود. شب‌ها آنقدر به آسمان نگاه می‌کردیم تا خوابمان ببرد. در آن پهنه، ذهن ما به جایی نمی‌رسید اما می‌توانستیم ستاره‌ای را انتخاب کنیم و دلخوش آن شویم. ما به سیاهچال‌ها فکر نمی‌کردیم، شاید به این خاطر که دوران کودکی، دوران حیرت است.

بعد از این دوره بزرگترین مسئله‌ام "مرگ" بود. همیشه این بودن یا نبودن، برایم سوال غلیظ و پیچیدهای بوده و هست و همیشه هم بی‌جواب مانده؛ آیا مرگ، پاسخ بزرگی به زندگی ماست؟ چرا بار آگاهی بر گرده انسان گذاشته شد؟ یا ما چرا می‌بینیم؟ ما چرا می‌پرسیم؟ همیشه اینها برای من معماهای لاینحل بوده است. درگیر شدن ذهن با مرگ، همیشه با آرزوی دیرینه انسان برای رسیدن به دستاویز عشق، ارتباط تنگاتنگ داشته است.

عشق از زبان پناهی

عشق، ای هوس کلاسیک... عشق، یعنی خواستن کسی یا چیزی باتمام خواسته‌هایش. امروز همان حکایت معروف شده که؛ اسم بچه‌اش را گذاشت رستم و از ترس فرار کرد! عشق را فقط در بخش خلاقیت‌های ذهن قابل تقدیر می‌دانم و این را هم در مورد آن گفته‌ام: به جز حضور تو، هیچ چیز این جهان بیکران را جدی نگرفتم، بجز عشق را. عشق در واقعیت جامعه ما، توهمی شده که دارد به حضور و زندگی ما لطمه می‌زند. اگر بخواهیم عشق را تصویر کنیم و بدهیم به رایانه و به تصویر نهایی برسیم، محال است که در خیابان نظیرش را پیدا کنیم. چراکه دمپایی آن پای یک نفر است، روسری‌اش سر یک نفر دیگر و پیراهنش تن کسی دیگر. عشق به ظاهر یک کلمه است...

از سوی دیگر می‌بینیم ما به عنوان آدم، برای بقا و ادامه یافتن نیازمند یک سری نکات واقعی هستیم. حالا چون انسان پشتوانه فرهنگی دارد، می‌فهمد و به همان نسبت هم خیلی نمی‌فهمد. این نیازها مثل جستجو برای رسیدن به آن عشق بزرگ را در نهان خود دارند، اسم نیاز واقعی را عشق می‌گذارند. راحت‌تر است، نیست؟!

وظیفه هنر از زبان پناهی

انسان در اندیشه شبیه مخلوق دیگری نیست، وقتی جویای جفت فکری خود نیز می‌شود از جستجو در صورت به معنا می‌رسد و رسیدن به آنچه یافت نمی‌شود، برایش مهم می‌شود، هنر در این سیر، حکم چراغ سبزی را دارد برای رسیدن.

برای همین هم هنر و وظیفه‌اش دیده‌بانی است و به همین دلیل این توقع از دیده‌بانان این جهان می‌رود که معضلات فرهنگی جامعه را نیز بگویند. ما داریم تکرار می‌کنیم. یک دانه خلاقیت و یک میلیون تکرار. چون جهان با تولد هر کس با همه رازش و رمزش به دنیا می‌آید. برای چه اصلا کتب آسمانی بطور مکتوب هستند؟ چون بشر همواره به آموزش و تربیت نیاز دارد. در غیر اینصورت باید شاهکار می‌کرد، قرن چهارده، نمره هفده می‌آورد؛ قرن پانزده، نمره هجده می‌آورد؛ قرن شانزده، همره نوزده می‌آورد و... در صورتی که رکورد فکری ما در برابر چیستی‌مان همان رکود قرن سوم است.

روزگار طلایی از زبان پناهی

آن روزها میلیون‌ها مشغله دلگرم کننده در پس‌انداز ذهن داشتم. از هیأت گل‌ها گرفته تا مهندسی سگ‌ها، از رنگ و فرم سنگ‌ها گرفته تا معمای باران‌ها و ابرها. از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار، همه و همه دلمشغولی‌های شیرین ساعات بیدارم بودند. به سماجت گاوها برای معاش. زمین و زمان را می‌کاویدم و به سادگی بلدرچین‌ها سر می‌شدم. گذشت ناگزیر روزها و تکرار یکنواخت خوراکی‌های حواس، توقعم را بالا برد. توقعات بالا و ایده‌های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانی‌ام بود. مشکلات راه مدرسه، در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفش‌هایم به باران با همه عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحت‌ها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد.

هرچه بزرگتر شدم به دلیل خودخواهی‌های طبیعی و قراردادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم. تلاش می‌کنم به کمک تکنیک بیان، و با علم به عوارض مسموم زمان. آن همه حرکت و سکون را بازسازی کنم. و بعضا نیز ضمن تشکر و سپاس از همه همنوعان زحمتکش‌ام که برایم تاریخ و تمدن‌ها ساخته‌اند گلایه کنم، که مثلا چرا باید کفش‌هایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده، خود را در بحران‌های دروغ و دزدی دیوانه کنیم. چرا باید زیبایی‌های زندگی را فقط در دوران کودکی‌مان تجربه کنیم حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیباسازی منظومه‌هاییم.

یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی‌ها و مشکلات ما نیست اگر ردپای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هر مفهومی نشسته‌ایم و همه چیزها تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو می‌کنیم. به نظر می‌رسد، انسان آسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور می‌دزدد. البته به نظر می‌رسد!