سرویس تئاتر هنرآنلاین: مهرداد کوروش‌نیا نمایشنامه‌نویسی است که در زمینه تئاتر مقاومت و اجتماعی فعالیت می‌کند. نویسنده‌ای که از دل اسطوره‌ها تا جهان معاصر را می‌پیماید و از نکاتی می‌گوید که در نگاه اول برای‌مان جالب است چون ریشه در فرهنگ و اجتماع دارد.

در این ده، دوازده سالی که می‌شناسمش، همواره دنبال نقد شدن بوده و بیش از هر کسی خودش را نقد می‌کند و این تنها راه ممکن برای موفقیت‌هایش بوده است که همواره او را به تکاپو و نوشتن واداشته و هر روز هم نسبت به گذشته‌اش گام‌های رو به پیشی برداشته است.

او اهل هشتگرد است و همشهری جعفر والی و در این راه کوشیده است که پا در جای پای کسی بگذارد که در تاریخ تئاتر معاصر ایران بسیار تلاش کرده است.

 

آقای کوروش‌نیا چه چیزی باعث شد که به سمت نمایشنامه‌نویسی بیایید و در این حوزه فعالیت کنید؟

رشته من چه در هنرستان و چه در دانشگاه حسابداری بود. البته علایق من در دوران نوجوانی و جوانی شطرنج و مطالعات جامعه‌شناسی و روان‌شناسی بود. من بازیکن، داور و مربی شطرنج بودم که آن کار خیلی از من زمان می‌برد. همچنین در همان برهه برای افزایش اطلاعات روان‌شناسی و جامعه‌شناسی سر کلاس‌های دکتر سروش و... هم می‌رفتم. سال 76 به واسطه همین ماجراها به یک پلات علاقه‌مند شدم که آن را به یک فیلم تبدیل کنم. بنابراین به یکی، دو جا رجوع کردم که گفتند شما باید اول دوره ببینید و بعد کار کنید. من خیلی فیلم می‌دیدم و مرتباً مجله فیلم می‌خواندم ولی اصلاً دوره سینمایی نگذرانده بودم. نهایتاً در سال 76 در کنکور سینما جوان شرکت کردم و پذیرفته شدم. آن زمان سینما جوان سالیانه هنرجو می‌پذیرفت و هنرجو را برای یک سال تعلیم می‌داد. من دوره یک ساله سینما جوان را دیدم و پس از آن شروع کردم به ساختن فیلم کوتاه.

 چندی بعد اداره ارشاد شهر هشتگرد که دید من در زمینه سینما فعالیت می‌کنم، پیشنهاد کرد که کارمند اداره شوم و من اردیبهشت ماه سال 78 وارد اداره ارشاد شدم. زمانی که به اداره ارشاد هشتگرد رفتم، دیدم که مقوله سینما در آن‌جا عملاً تعطیل است چون سینما در رسالت اداره کل‌ها نبود و چیزی که در رسالت و وظیفه‌ ارشاد قرار می‌گرفت، تئاتر و هنر نمایش بود. من تا آن‌ زمان 2،3 تئاتر مثل نمایش "عشق آباد" آقای داوود میرباقری یا نمایش "بینوایان" بهروز غریب‌پور را دیده بودم و از تئاتر خوشم می‌آمد. از طرفی چون تئاتر با سینما زمینه مشترک داشت، در سال 79 انجمن تئاتر هشتگرد را راه‌اندازی کرده و تئاتر آن‌جا را سر پا کردم. خودم هم شروع کردم به کار تئاتر. اول یک تئاتر خیابانی نوشتم و آن را در چند شهر دیگر هم اجرا کردم. در سال 80 نیز نمایشنامه "خواستگاری" آنتوان چخوف را در 2،3 شهر کار کردم.

در سال 80 در دانشگاه سوره پذیرفته شدم و به واسطه شغلم از حسابداری انصراف داده و به سوره رفتم. تا آن زمان فقط کارگردانی می‌کردم و گرایش اولم را هم در دانشگاه سوره کارگردانی زدم. همان ابتدا میان تست‌های عملی که از ما گرفته می‌‌شد، یک تست داستان‌نویسی هم از ما گرفتند. چنمهرداد کوروش نیاد روز بعد دیدم که مرا برای نمایشنامه‌نویسی پذیرفته بودند؛ چیزی که نه به آن فکر می‌کردم و نه علاقه‌ای به آن داشتم. خلاصه خیلی ناراحت و عصبی شدم، ولی مجبور بودم که به دانشگاه بروم. 2،3 هفته بعد با عصبانیت پیش آقای اصغر همت رفتم و گفتم که من آزمون عملی خیلی خوبی دادم، چرا مرا برای نمایشنامه‌نویسی انتخاب کردید؟ آن زمان فکر می‌کردم که انتخاب نمایشنامه‌نویسی برای من یک توهین است و مرا پایین می‌آورد. آقای همت گفت مگر تو کارمند اداره ارشاد نیستی؟ مگر متأهل نیستی؟ مگر در حوزه نمایش کار نمی‌کنی؟ اول آن‌که کار عملی خیلی از وقت‌ات را می‌گیرد و تو بیشتر شرایط نویسندگی داری. دوماً ما آزمون عملی شما را به سه نویسنده (آقایان چرمشیر، امجد و رحمانیان) دادیم و آن‌ها بنابر ذوق و استعداد ورودی‌های جدید، 22 ،23 نفر را برای نمایشنامه‌نویسی انتخاب کردند که تو هم جزو آن‌‌ها بودی. من گفتم که همیشه دست به قلمم خوب بوده ولی به داستان‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی فکر نکرده‌ام. آقای همت هم گفت که بالأخره این چیزی است که آن سه نویسنده تشخیص داده‌اند.

 

به هر حال ترم یک تحصیل من در شاخه نمایشنامه‌نویسی گذشت و من تازه فهمیدم که این‌ کاره‌ام. آن‌جا بود که رفتم و از آقای همت عذرخواهی کردم. من از آن روز فهمیدم که به قصه‌گویی، درام‌نویسی، پژوهشگری و تمام ویژگی‌های یک نویسنده علاقه دارم. البته یک ویژگی را نداشتم و آن هم منزوی شدن بود. من مثل خیلی از نویسندگان یک جا نشین و منزوی نبودم ولی به مرور سعی کردم که آن انزوایی که نویسندگی احتیاج دارد را با آگاهی ایجاد کنم. مثلاً شب‌ها بیدار می‌ماندم و کار می‌کردم تا آن شرایطی که لازم است ایجاد شود.

اولین نمایشنامه‌‌تان را در چه سالی نوشتید؟

در سال 81. یک سال از ورودم به دانشگاه می‌گذشت و به خاطر آن‌که در بخش ادبیات نمایشی بودم، باید یک نمایشنامه کمدی می‌نوشتم که این اتفاق با نمایشنامه "آرزوی قلابی" افتاد و نمایشش را هم در دو شهر به روی صحنه بردم. من این نمایشنامه را تحت تأثیر نمایشنامه کمدی "شب سیزدهم" آقای حمید امجد و نمایشنامه "رام کردن زن سرکش" آقای داوود فتحعلی بیگی کار کردم. من اولین بار که این نمایشنامه را به آقای چرمشیر نشان دادم. ایشان گفت که مگر نیامده‌ای نمایشنامه‌ بنویسی؟ پس این‌ها چیست؟ نمایشنامه‌های جدی بخوان. گفتم نمایشنامه جدی یعنی چه؟ آقای چرمشیر گفت نمایشنامه‌هایی مثل آثار محمد یعقوبی و نمایشنامه‌های رئالیسمی بخوان. ایشان نمایشنامه "زمستان 66" محمد یعقوبی را پیشنهاد کرد که بخوانم. وقتی آن نمایشنامه را خواندم، آن‌قدر رویم تأثیر گذاشت که نشستم و نمایشنامه "کابوس یک رویا" را نوشتم. آن متن داستان یک رزمنده‌ شیمیایی را روایت می‌کرد که زنش باردار شده و می‌خواهد نتایج آزمایش بارداری او را بگیرد. زنش نگرانی آن را دارد که شیمیایی بودن همسرش روی جنین تأثیر بگذارد و بچه سالم نماند. او همچنین نگران این است که اگر شوهرش به خاطر شیمیایی بودن از دنیا برود، سرنوشت آینده بچه‌اش چه می‌شود؟ من این نمایشنامه را در سال 82 در جشنواره استانی اجرا کردم.

در سال 83 یک نمایشنامه دیگر به نام "مانی" نوشتم که آن اثر هم راجع به بچه‌های جنگ است. داستان این نمایشنامه در یک غربستان اتفاق می‌افتد که در آن مردها می‌خواهند به جنگ و جبهه اعزام شوند ولی زنان مخالف رفتن مردها هستند. به هر صورت مرد‌ها به جبهه می‌روند و در آن‌جا کشته می‌شوند. صحنه آخر نمایش جایی است که مردها در قبرها دفن شده و زن‌ها روی قبرها منتظر تشییع استخوان آدم‌هایی هستند که 20 سال است از مرگ‌شان گذشته.

در سال 84 تمایشنامه "آواز ستاره‌ها" را نوشتم که در جشنواره فجر به روی صحنه رفت و مرا مطرح کرد. موضوع این نمایش اجتماعی و راجع به مهاجرت است. "آواز ستاره‌ها" داستان دخترهای فراری از خانواده است که تنها زندگی می‌کنند. این نمایشنامه می‌خواهد نشان دهد که اضمحلال کانون خانواده چه تأثیراتی در جامعه مدرن می‌گذارد و چه بلایی سر شهرنشینی می‌آورد. این نمایشنامه داستان دو خواهر را روایت می‌کند که از شمال فرار کرده و به تهران آمده‌اند. آن‌ها در خانه فردی ساکنند که خود صاحب خانه در طبقه دوم آن ساختمان زندگی می‌کند و مترجم و نویسنده است. او هم قبلاً یک سری درگیری‌های سیاسی- اجتماعی داشته است. آن مرد با دو خواهری که در آپارتمان او ساکنند ارتباط می‌گیرد. یکی از آن دو خواهر در کودکی مورد تجاوز قرار گرفته و به همین خاطر ری‌اکشن انتقام‌جویانه‌ای نسبت به مردها نشان می‌دهد. او می‌خواهد مردها را سر کار بگذارد و با همه‌شان ارتباط داشته باشد. برای این دختر یک رابطه پایدار اهمیتی ندارد و به همین خاطر دست به این‌جور رفتارها می‌زند. در نهایت این رفتارها باعث ابتلای او به بیماری ایدز می‌شود و نمایش در آخر نشان می‌دهد که آدم‌ها چگونه به واسطه بیماری از هم می‌پاشند.

بنابراین اولین اثری که در سطح ملی اجرا شد و شما را مطرح کرد، آواز ستاره‌ها بود..

بله. این نمایشنامه یک رویکرد رئالیستی و باورپذیر داشت. آواز ستاره‌ها در شهرهای متعددی از جمله همدان، اهواز و... اجرا شد و گروه‌های دانشجویی نیز چند اجرا از آن را به روی صحنه بردند. علت اقبال عمومی نسبت به "آواز ستاره‌ها" این بود که این نمایشنامه هم داستان دارد و هم شخصیت. من در این سال‌ها متوجه شده‌ام که مخاطب ایرانی، داستان و شخصیت را خیلی دوست دارد.

در دانشکده سوره چه اساتیدی روی شما تأثیر گذاشتند؟

کلاس‌های من بیشتر با آقای چرمشیر بود ولی از آقای جمشید خانیان هم تأثیر گرفتم. همچنین کلاس‌هایم با اصغر عبداللهی یا در آن اواخر با علیرضا نادری هم خوب بود. یک عده استاد جوان‌تر هم وجود داشتند که آن‌ها هم خوب بودند ولی تأثیر کمتری روی هنرجو می‌گذاشتند؛ آن هم در حد تکنیک و مهارت. واقعاً جهان‌بینی و نگاه مربوط به آدم‌های با تجربه و پخته‌تر است. آن‌ها نگاه وسیع‌تری دارند و می‌توانند شاگردان‌شان را رو به موضوعات ذهنی و جهان‌بینی هدایت کنند. این موضوعات خیلی مهم‌تر از تکنیک و مهارت است چون تکنیک را به هر حال آدم با سبک و سنگین کردن یاد می‌گیرد ولی رهنمون شدن به سمت جهان‌بینی کار سختی است و باید کسی شما را به آن سمت هدایت کند. از این رو حضور آقایان خانیان، چرمشیر، نادری و مخصوصاً آقای عبداللهی روی من تأثیر زیادی گذاشت.

مهرداد کوروش‌نیا (2)

زمانی که کتاب‌های مختلفی را مطالعه می‌کردید بیشتر به سمت کدام نویسنده‌ها گرایش داشتید؟

در نمایشنامه‌نویسی از قدیمی‌ترها اکبر رادی بیشتر از همه دل مرا برد و اسماعیل خلج هم از لحاظ سبک و سیاق روی من تأثیر گذاشت. همچنین در میان نمایشنامه‌نویسان جدیدتر هم بعضی از آثار آقایان نادری، چرمشیر و خانیان برایم جالب بودند ولی بیشترین تأثیر را آقای یعقوبی روی من گذاشت. این را در سال 84،85 به خودش هم گفتم. آقای یعقوبی گفت که من هیچ قرابتی نمی‌بینم ولی من تأکید داشتم که اثر "آواز ستاره‌ها" را تحت تأثیر سبک و نگاه ایشان نوشته‌ام.

من خیلی آدم شاگرد صفتی هستم و خیلی یاد می‌گیرم. من همیشه نقدها را می‌خواندم چون معتقدم که نویسنده مرتباً باید رشد کند. مثلاً به نمایشنامه "آواز ستاره‌ها" این نقد وارد می‌شد که تعداد برش آن زیاد است که من به خودم قول دادم در نمایشنامه بعدی تعداد برش را کوتاه کنم. همچنین به رابطه تینیجری میان دختر و پسر نمایشنامه هم ایراد گرفته می‌شد و می‌گفتند که باید عمیق‌تر به این قضیه نگاه کرد. این‌ها روی من تأثیر گذاشت و من تصمیم گرفتم که در نمایشنامه بعدی یک پلاتی را انتخاب کنم که اصلاً این حرف‌ها را نداشته باشد.

در سال 86 یک نمایشنامه دیگر به نام "آقا لیلا" نوشتم که پلات آن هم در مورد خانواده‌ای جنگ‌زده بود که مهاجرت کرده بودند. من تا آن زمان اصلاً به این فکر نکرده بودم که مسئله مهاجرت چقدر برایم مهم است که این را خود شما در آن روزها به من یادآوری کردید. "آقا لیلا" همچنان داستان مهاجرت را روایت می‌کند ولی نسبت به "آواز ستاره‌ها" به لحاظ مضمون و مفهوم یک قدم رو به جلو بود. یک مقدار رابطه‌های انسانی این اثر عمیق‌تر شده بود و شاعرانگی بیشتری به خودش گرفته بود. همچنین نمایش کمی از فضای رئالیستی دور شده بود که خیلی‌ها آن را حسن دانسته و تمجید کردند. تغییر دیگر این نمایشنامه نسبت به "آواز ستاره‌ها" در فرم آن بود. من در این‌جا فرمی که به آن علاقه‌مند بودم را به کار گرفتم؛ فرمی که سر "آواز ستاره‌ها" از به کار گرفتن آن کوتاهی کرده بودم. 5 عنصر زمان، مکان، شخصیت، داستان و اشیاء درام را می‌سازد ولی من در نمایشنامه‌های "مسیر" و "مانی" بیشتر با زمان بازی کرده بودم. من در میان این 5 عنصر، به داستان و شخصیت به خاطر ارتباطی که با مخاطب می‌گیرند خیلی اعتقاد دارم ولی در فرم کار بازی با زمان را هم خیلی دوست دارم. ما نمایشنامه "آقا لیلا" را اجرا کردیم ولی اجرای آن‌ چندان خوب نشد و این نمایشنامه مهجور ماند.

با آقای والی چگونه آشنا شدید؟

با ایشان سر تئاتر "آواز ستاره‌ها" آشنا شدم. محل زندگی ایشان به ما نزدیک بود و مرا به خانه‌اش دعوت می‌کرد. آقای والی یک باغ خیلی مصفا و زیبا داشت که هم محل تفنن و تفریح بود و هم محل آموختن. این دو با یکدیگر توامان می‌شد و حضور در کنار آقای والی را پر از کیف و خاطره و تجربه می‌کرد. من در هفته، یک یا دو، سه روز به دیدار آقای والی می‌رفتم. ایشان بیشتر از هر چیزی زندگی کردن یک آرتیست یا یک آدم را به من آموخت. من از ایشان بیشتر جهان‌بینی را یاد می‌گرفتم. از آقایان نادری و مهندس‌پور هم نوع نگاه کردن به موضوعات و تحلیل آن‌ها را یاد می‌گرفتم. به نظرم این‌ها از تکنیک‌ و مهارت‌ها خیلی مهم‌تر است.

تکنیک‌های نوشتن را شاید 2،3 ماهه بشود یاد گرفت ولی نوع نگاه کردن به موضوعات و جهان‌بینی درست را امکان دارد که تا آخر عمر یاد نگیرد.

دقیقاً. نوع نگاه من به مردم و موضوعات ملی، وطنی و فولکلور بود. آقای والی می‌گفت که چرا راجع به جغرافیا یا ریشه‌های خودت نمی‌نویسی؟ ایشان می‌گفت که تو هم نمایشنامه بنویس و هم بخشی از تاریخ معاصر منطقه‌ خودت را ثبت کن. پدر بزرگم یک از ملاک‌های نظرآباد بود که در آن‌جا به وفور درخت‌های 400،500 ساله دیده می‌شد ولی این درخت‌ها به خاطر شهرسازی، ساخت کارخانه، جاده‌کشی و آمدن عناصر مدرنیته خیلی راحت کنده شد. بعدها این‌گونه اعلام شد که این درخت‌ها کنده شده‌اند که از فروش چوب‌شان درآمدی کسب شود! آن درخت‌ها نشانه فرهنگ و تمدن بودند که یک شبه از ریشه درآمدند. من راجع به این موضوع، در سال 87 نمایشنامه "درخت‌ها" را نوشتم. این نمایشنامه به لحاظ تکنیکی یا مضمون نمایشنامه خیلی قوی‌ای نشد ولی من آن را به خاطر حرفی که می‌زند دوستش دارم. ما آن را در جشنواره فجر در تماشاخانه سنگلج و سپس در تالار محراب به مدت دو هفته اجرا کردیم. نمایشنامه "درخت‌ها" نمایشنامه خوبی است ولی از من انتظار می‌رفت که در آن به لحاظ مضمونی نگاهی کمی عمیق‌تر داشته باشم. در این مورد یک مقدار کوتاهی کردم ولی به هر حال "درخت‌ها" داستان جذابی دارد و قصه‌ آن برای عموم جالب است.

در سال 88 به طور توأمان دو متن را نوشتم. یکی از این دو متن "آخرین نامه" نام داشت که آن هم راجع به جنگ بود منتها با یک نگاه متفاوت و کمدی. دیگری یک نمایشنامه جدی، عبوث و تلخ بود به نام "عزازیل". این نمایشنامه را با نگاهی به داستان "مفتش و راهبه" کالین‌ فالکنر نوشتم. "عزازیل" را که نوشتم، کنارش گذاشتم و درگیر اجراهای "آخرین نامه" شدم.

"آخرین نامه" یکی از نمایشنامه‌های پر سر و صدای شما بود که در شهرها و جشنواره‌های مختلف اجرا شد..

این نمایشنامه در تمام 33 استان کشور اجرا شد و در بعضی از استان‌ها توسط دو یا سه گروه مختلف تولید شد. مثلاً 4 گروه مرندی و 3 گروه خرم‌آبادی آن را اجرا کردند. ما ابتدا فکر می‌کردیم که موفقیت "آخرین نامه" به خاطر اجرای آن است ولی بعدها متوجه شدیم که 2،3 موضوع دیگر هم در موفقیت آن تأثیر دارد. ابتدا این‌که موضوع این نمایشنامه در مورد جنگ است و یک نگاه انتقادی و طنزآلود به جنگ دارد که برای مخاطب جذابیت ایجاد می‌کند. علت دیگر آن هم ساده کردن اجرا بود که 3 پرسوناژ داشت. حسن این نمایشنامه برای گروه‌های اجرایی این است که سه بازیگر مرد می‌تواند آن را بدون دردسر اجرا کنند و به لباس و دکور ویژه‌ای احتیاج نیست. من خودم این نمایشنامه را به جز در جشنواره فجر، به کشور ایتالیا و 6،7 شهرستان کشور بردم و اجرا کردم.

ولی نمایشنامه "عزازیل" را هیچوقت اجرا نکردید. چرا؟

"عزازیل" یکی از بهترین نمایشنامه‌های من است چون در مدتی که متن جدید ننوشتم، آن را به صورت وسواس‌گونه‌ای بازنویسی کردم. در نهایت به یک نمایشنامه 4 پرسوناژی رسیدم که 4 شخصیت مختلف در آن وجود دارد. این نمایشنامه راجع به مفهوم قربانی کردن است و با یک فرم خوب نوشته شده. کاراکترهای این متن هر کدام دور از یکدیگرند و شخصیت‌هایی متفاوت دارند. مشکل این نمایشنامه برای اجرا این است که در ابتدای این نمایشنامه توضیح داده شده که باید بدون دکور و بدون آکسسوار اجرا شود و بر روی صحنه تئاتر فقط بازیگر و نور وجود دارد. این متن کشمکش‌های آن‌چنانی ندارد و باید خیلی یک‌نواخت اجرا شود. بنابراین منتظر مانده‌ام تا آن را سر فرصت با بازیگرانی خوب در یک سالن مناسب به روی صحنه ببرم. من این متن را در ابتدای سال 93 حتی تمرین هم کردم ولی به دلایلی اجرای آن ممکن نشد. در سال 94 یکی دیگر از نمایشنامه‌های قدیمی‌ام را بازنویسی و تکمیل کردم. من قبلاً یک نمایشنامه بر اساس یک داستان کوتاه از امیرحسین چهل‌تن به نام "مونس مادر اسفندیار" نوشته بودم که این نمایشنامه در سال 94 به تکامل رسید.

این نمایشنامه را از داستان امیرحسین چهل‌تن اقتباس کردید یا نمی‌شود به آن اقتباس گفت؟

خیر. چون جز شخصیت مونس و پسرش، بقیه کاراکترها همه خلق خودم هستند. چندی پیش یک خبرنگار گفته بود که همه دیالوگ‌های نمایشنامه من برای داستان امیرحسین چهل‌تن است در حالی که اصلاً این‌طور نیست. داستان امیرحسین چهل‌تن 10 صفحه دارد و نمایشنامه‌ من 40 صفحه است. من برای این‌که به این خبرنگار پاسخ بدهم، مجبور شدم که دیالوگ‌ها را بشمارم. من دویست و چند دیالوگ نوشته‌‌ام که وقتی آن‌ها را با داستان تطبیق دادم، دیدم که از آن تعداد فقط 5،6 دیالوگ برای داستان امیرحسین چهل‌تن است. همچنین مضمون متن من هم کاملاً متفاوت شده بود. مضمون داستان خیلی ضد جنگ و تلخ بود ولی من سعی کردم که در نمایشنامه "مونس" یک نگاه به مادر داشته باشم و او را امیدوار نشان دهم. در نمایشنامه من هم بخشی از تلخی‌های داستان وجود دارد ولی نشان می‌دهد که مادر به امید بچه‌اش دارد زندگی می‌کند. اصلاً اگر گفته شود که این نمایشنامه اقتباسی از داستان امیرحسین چهل‌تن است، به او و داستانش اجحاف شده چون وقتی کسی می‌آید نمایش مرا می‌بیند نباید فکر کند که داستان را خوانده است. این اتفاق در نمایشنامه "عزازیل" هم اتفاق افتاد. "عزازیل" هم آن‌قدر در فرم و مضمون از "مفتش و راهبه" دور شده که من گفته‌ام این نمایشنامه با نگاهی به فلان متن نوشته شده است. این را به خود مترجم هم گفتم چون اگر اسم اقتباس بیاید اصلاً به داستان اصلی اجحاف می‌شود.

چه شد که به ایده نمایشنامه "قرار" رسیدید؟

زمانی که شهدای غواص‌ را به ایران آوردند، تلخی آن تأثیر عاطفی و انسانی زیادی روی ما گذاشت. آن زمان من به خاطر نمایش "عزازیل" در یک فضای اسطوره‌ای سیر می‌کردم که به یک‌باره قصه‌ای به ذهنم رسید. من فکر کردم و دیدم که یک پدر ایرانی 29 سال منتظر فرزندش بوده تا که از جنگ برگردد. سپس سعی کردم نمونه آن را در میان اساطیر پیدا کنم تا با آن تطبیقش دهم که به قصه مشهور حضرت یعقوب و حضرت یوسف رسیدم. بنابراین به قرآن رجوع کردم و ماجرای برادران حضرت یوسف را مناسب دیدم برای این انطباق دادن... در نمایش من دوستان کاراکتر پسر من به سراغ پدر او می‌آیند و می‌گویند که ما می‌خواهیم به جبهه برویم چون اگر کنار همدیگر باشیم به‌ ما خوش‌ می‌گذرد. پدر آن پسر دقیقاً جواب حضرت یعقوب را می‌دهد و می‌گوید که موافق نیستم چون می‌دانم که او را برنمی‌گردانید. در این نمایشنامه هم پدر مثل حضرت یعقوب علیرغم آن‌که می‌داند فرزندش را چیزی تهدید می‌کند ولی نمی‌تواند جلوی خواسته پسر و دوستانش بایستد. به هر حال پسر به جبهه می‌رود و دیگر برنمی‌گردد و پدر به مانند حضرت یعقوب از اندوه انتظار سوی دو چشمش را از دست می‌دهد. اگر بینایی حضرت یعقوب از شمیم بوی پیراهن یوسف برمی‌گردد، در این نمایش انگار که پدر با دیدن جسد فرزندش اطمینان حاصل می‌کند و این اتفاق برایش رخ می‌دهد. این بازخوانی اسطوره‌ای با فضای جریان سیال ذهن را خیلی دوست دارم و در این سال‌ها در متن‌های دیگرم چون "عزازیل"، "مسیح"، "مانی" و... نیز آن را تجربه کرده بودم ولی در این‌جا دیگر تکمیل‌تر شد.

اجرای این نمایشنامه چطور بود؟

خود نمایشنامه خیلی خوب بود ولی من در اجرایش موفق نبودم چون کوتاهی کردم. اصولاً من کارگردان خیلی خوبی نیستم و فقط دارم متن‌های خودم را کارگردانی می‌کنم. من زمان زیادی برای این اجرا نداشتم و از طرفی از گروه خودم استفاده کردم که اجرای این نمایش برای‌شان سخت بود و آن‌ها هیچ کمکی به من نکردند. طبیعی هم بود چون همه کم تجربه بودند. بنابراین اجرایش خیلی موفقیت آمیز نبود ولی خود اجرا در سه جشنواره فجر، مقاومت و فتح خرمشهر جایزه اول را گرفت.

مهرداد کوروش‌نیا (3)

اخیراً مشغول نوشتن چه نمایشنامه‌هایی هستید؟

الان به جز "عزازیل" که آماده است، یک نمایشنامه 40 صفحه‌ای دیگر آماده دارم که ماجرای آن مثل ماجرای متن "درخت‌ها" است. این متن را در سال 90 نوشته‌ام ولی نیاز به بازنویسی دارد. این نمایشنامه کانسپت خیلی جذابی دارد ولی فرم و پرداخت کاراکترهای آن نیازمند کار بیشتری است. موضوع داستان آن در مورد تغییر جنسیت است. داستان در مورد یک برادری است که به جنگ رفته و بعد از سال‌ها برگشته. او دچار یک اختلال ذهنی شده که وقتی فشار عصبی بهش وارد می‌شود، به خواب می‌رود. برای همین همیشه کلاه بوکس سرش است که وقتی زمین می‌خورد، سرش آسیب نبیند. او ده سال از عمرش را داده که چیزی تغییر نکند و اصول‌ها و ارزش‌های کشورش پایدار بماند ولی وقتی به خانه برمی‌گردد با اتفاقات مختلفی روبرو می‌شود. او می‌بیند که مادرش در حال مرگ است و پدرش هم که قبلاً مرده و حالا باید تقسیم ارث صورت بگیرد. در این حین با این واقعیت برخورد می‌کند که برادرش می‌خواهد تغییر جنسیت بدهد و زن شود. او می‌بیند که حتی در خانه خودش همه چیز در حال تغییر است و در اینجا برایش سوال می‌شود که چرا ده سال از عمرم را صرف جنگ کردم؟ با خودش می‌گوید که من جنگیدم تا ارزش‌ها تغییر نکند ولی حتی در خانه خودم برادرم دارد تغییر جنسیت می‌دهد. این متن هنوز کار دارد و باید بازنویسی شود.

سه طرح پژوهش شده نیز دارم که دوباره یکی از آن‌ها راجع به جنگ است. این اثر برای ادای دین به "مانی" همه‌اش در شب و در صحنه گورستان می‌گذرد. پلات خیلی بامزه‌ای دارد و داستان آدمی است که پایش را در میدان مین از دست داده و دفن‌اش کرده است. او هر هفته به بالا سر قبر پایش می‌آید و با پایش حرف می‌زند و چون بخشی از بدنش زیر خاک است، می‌تواند با دوستان شهید دیگرش که زیر خاک هستند هم ارتباط برقرار کند. یک جورهایی واسطه‌ای میان مردگان و زندگان است. اولین طرحی که باید تکمیل کنم این متن است. علاوه‌بر آن دو طرح دیگر دارم که مربوط به دوره پهلوی اول است. یکی از آن‌ها راجع به کشف حجاب و اتفاقی است که در روز 17 دی 1314 می‌افتد. این نمایشنامه دو پرسوناژی است و داستان یک زن و مرد را خیلی جذاب روایت می‌کند.

موضوعی که قرار است در نمایشنامه جدیدم مطرح کنم راجع به شهر نو است که خیلی‌ها از آن خبر ندارند. رضا شاه در سال 1303 که تصمیم می‌گیرد نظام پهلوی را رسماً اعلام کند، دستور می‌دهد که کل حرم‌سرا را تخلیه کرده و بیرون شهر خالی کنند. بنابراین مأموران پهلوی 500 زن و دختر قاجار را سوار می‌کنند و در ضلع جنوب غربی بیرون دروازه قزوین پیاده می‌کنند. این زن‌ها به خاطر این‌که جایی برای زندگی نداشتند، یک عده تلف می‌شوند و یک عده مجبور می‌شوند که تن فروشی کنند تا پولی بگیرند و امرار معاش کنند. بعدها ارباب جمشید که مالک لاله‌زار و اطرف آن منطقه است، برای این زن‌ها خانه و چند مغازه می‌سازند تا کار کنند و از این فلاکت در بیایند. بومیان و ریشه اولیه این‌ زن‌ها شاهزاده‌های قاجارند. بنابراین در یک انقلاب و یک رخداد سیاسی، شاهزاده‌ها تبدیل به فاحشه‌های شهر می‌شوند. یازده سال بعد و در روز کشف حجاب، رضا شاه می‌گوید که باید با زن‌های‌تان به صورت کشف حجاب شده از یک کیلومتر قبل از هنرستان زیبای دختران پیاده قدم بزنید تا مردم ببینند و این رخداد عمومی شود. زن یکی از رجال دربار می‌گوید که یا بگذار در خانه بمانم یا سر مرا ببر. آن مرد مجبور می‌شود که به شهر نو برود و یک روسپی را با خودش بزک کند و ببرد. داستان من در 3 صحنه صبح، ظهر و شب می‌گذرد. مرد در صحنه اول می‌رود آن دختر روسپی را راضی کند که نقش زنش را بازی کند. برای او لباس، عطر و لوازم آرایشی تهیه می‌کند و سپس به مراسم می‌روند. در طول این مدت مخاطب می‌بیند که زن روسپی از مرد درباری به رسم و رسوم دربار آگاه‌تر است. در واقع آن زن بازگشتن به خویشتن کرده و یک بار دیگر به منزل خودش رفته است. حالا کسی که ده سال روسپیگری می‌کرده، برای یک شب دوباره به آن مکان مجللی می‌رود که یک مدت در آن‌جا شاهزاده بوده و خانومی می‌کرده است. در پایان او مجبور است که قصر را ترک کند چون ورودش به قصر ماحصل یک بازی یک روزه بوده و او حالا پولش را گرفته و باید به شغل روسپیگری خودش برگردد.

موضوع نمایشنامه سومم راجع به قضاوت است. دستگاه قضا هم در سال 1317 از سیستم سنتی و شرعی فاصله گرفته و شکل قانون‌مند حقوقی می‌گیرد. این نمایشنامه راجع به مفهوم قضاوت است و فرم خیلی خوب و جذابی دارد. الان کارهای تحقیقاتی و پلات‌های این سه نمایشنامه مشخص شده و فقط نوشتن و بازنویسی‌های‌شان مانده است. همچنین 2،3 ایده برای فیلمنامه هم دارم ولی متأسفانه همچنان‌که طرح و ایده زیاد است، زمان کافی نیست.

با توجه به آن‌که نمایشنامه‌های‌تان توسط گروه‌های مختلفی اجرا می‌شود، آیا از نمایشنامه‌نویسی درآمد خوبی هم داشته‌اید؟

خیلی کم. وضعیت کارگردانی خیلی بهتر است. من نمایشنامه‌هایی که اجرا نکرده‌ام را نه چاپ می‌کنم و نه روی سایتم می‌گذارم. آن‌هایی را هم که اجرا کرده‌ام، شهرستانی‌ها می‌توانند بردارند و اجرا کنند و پولی هم ندهند چون تقریباً نشدنی است که از بچه‌های شهرستانی پولی گرفته شود. من در تمام این سال‌ها فقط یک مرتبه برای نمایشنامه "قرار" پول گرفته‌ام؛ آن‌ هم به خاطر این‌که مناسبتی بود و به خاطر مناسبت آن از یک ارگان دستمزدی گرفته شد و از آن دستمزد کمی به من دادند. تا الان بیش از 70،80 گروه نمایشنامه‌های مرا اجرا کرده‌اند. فقط نمایشنامه "آخرین نامه" بیش از 50 بار تولید شده ولی می‌دانم که در شهرستان‌ها بودجه و درآمدی وجود ندارد، بنابراین انتظار آن‌چنانی هم نمی‌رود که شهرستانی‌ها پولی برای اجرای متن‌هایم بدهند.

متن‌های‌تان در تهران هم اجرا شده‌اند؟

بله ولی آن‌ هم بیشتر اجراهای دانشجویی و گروه‌های غیر حرفه‌ای بوده که شامل همان موضوع می‌شود و درآمدی از آن به من نرسیده است.

شاید اگر خودتان نمایشنامه‌های‌تان را اجرا نمی‌کردید، کار‌تان ناشناخته می‌ماند و شاید همین یکی از دلایلی است که عده‌ای ترجیح می‌دهند خودشان متن‌های‌شان را به روی صحنه ببرند؟

دقیقاً. اصلاً برخی از کارگردان‌ها متن را شهید می‌کنند. من "عزازیل" را برای اولین بار جسارت کردم و دادم که در یک تئاتر محدود در بجنورد به روی صحنه برود. بعد همان نمایش در بخش شهرستانی جشنواره فجر اجرا شد که اجرای‌شان فاجعه‌آمیز بود. به خودشان هم گفتم که متن را بهم زده‌اید. آن‌ها متن مرا اروتیک کرده بودند در حالی که عزازیل مفهوم دیگری دارد. خود نویسنده قابلیت‌های متن را بهتر می‌شناسد و بهتر است یک نویسنده متن خودش را کار کند و یا به کارگردان‌هایی بدهد که خیلی آگاه‌ هستند و می‌توانند متن را به خوبی درک کنند.

تا به حال نمایشنامه‌ای از نوشته‌های خودتان را چاپ کرده‌اید؟

هنوز به طور مجزا هیچ‌کدام از آثارم را چاپ نکرده‌ام چون یک مقدار وسواس دارم و دلم‌ می‌خواهد که آن‌ها سر فرصت با نوشته، نقد، رزومه، عکس و... بیرون بیایند. البته این اتفاق در مجموعه‌ها برای آثارم افتاده و نمایشنامه‌های "قرار" (2بار)، "آخرین نامه" (2 بار - ماهنامه نمایشنامه‌نویسان و بنیاد شهید) و "آواز ستاره‌ها" (2بار – مجموعه دانشجویی و مجموعه نمایشنامه‌نویسان معاصر به زبان ارمنی) در قالب مجموعه‌ها به چاپ رسیده‌اند.

وضعیت چاپ نمایشنامه را در ایران چطور می‌بینید؟

شرایط خیلی بد است و ترجیح من هم این است که کتاب‌ها کنار هم چاپ شوند و به هم ربط پیدا کنند. من بعدها فکر کردم و دیدم که در آثارم به سیر موضوع و سیر فرم خیلی اهمیت می‌دهم و این مبحث به عنوان یک مبحث واحد در همه نمایشنامه‌هایم دیده می‌شود. از سال 82 تا 94 از "مسیح" تا "قرار" سیالیت و بازی زمانی در کار من وجود دارد. توجه کنید که در حضور اشیاء و مکان، بازی با زمان چقدر برایم اهمیت دارد. در 60،70 درصد نمایشنامه‌های من این بازی با زمان وجود دارد و من فرمم را بر اساس این بازی با زمان تشکیل داده‌ام. الان هر چه جلوتر می‌روم، می‌بینم که باید بیشتر به حوزه اسطوره و مفاهیم و معانی کهن بپردازم چون این‌ها همه‌اش باز تولید هستند.

بهرام بیضایی یکی از افرادی است که همه این موارد را در خودش دارد و به نظرم بقیه نویسندگان ما علیرغم کیفیت خیلی خوبی که کارشان دارد، با فاصله از آقای بیضایی قرار می‌گیرند. من اعتقاد دارم که راه عبور از آقای بیضایی این است که همه مثل او به اسطوره، تاریخ، هویت و زمان دقیق شوند ولی متأسفانه خیلی‌ها این قضیه را جدی نمی‌گیرند.

من در یکی، دو سال گذشته در زمینه بینارشته‌ای مطالعه دارم و رشته‌هایی مثل شیمی، زیست، نجوم، فیزیک و کوانتوم را می‌خوانم ولی از همه این‌ها برایم مهم‌تر، اسطوره است. اسطوره چه در زمینه تئاتر و چه در سینما خیلی مهم است. الان بیس هالیوود روی اسطوره است چون اسطوره با خودش مفهوم می‌آورد.

کلام پایانی؟

یکی از اسطوره‌شناس‌ها می‌گوید که تاریخ بشری 3 دوره تأثیرپذیر و مهم دارد. یعنی 3 چیز در تاریخ بشری تأثیر عجیب و غریب گذاشته است؛ کشف و پیدایش جادو، دین و علم. هر سه تای این‌ها یک کار انجام می‌دادند منتها با تجربیات زمانی مختلف. جادو می‌گوید که من از آسمان صاف، باران می‌خواهم. بنابراین جادوگران برایش یک آیین اجرا می‌کند که به باران برسد. 5 هزار سال بعد دین می‌آید و دین هم می‌گوید که با دعا می‌شود از ابر بی‌باران، بارش طلب کرد. علم هم می‌آید و می‌گوید که از ابر بی‌باران می‌شود از طریق باردار کردن ابرها باران گرفت. بنابراین هر سه باور دارند که می‌شود این کار را کرد و این کار را هم انجام می‌دهند. اگر امروز علم موفق‌تر است به خاطر تجربه ده هزار ساله آن است. بنابراین امشب ده هزار سال پیش با انسان امروزی هیچ فرقی ندارد و فقط تجربه‌اش بیشتر است. آن تجربه را باید دید. علت ارجاعات من به اسطوره‌ها، به خاطر این است که ریشه‌ها، رفتارها و باورهای ما در آن‌جاست که می‌شود آن ریشه‌ها را به لحاظ زمانی و مکانی تعمیم‌پذیر کرد. اگر ما از ریشه‌های گذشته آگاه شویم، تعمیم‌پذیری راحت‌تر می‌شود.