سرویس تئاتر هنرآنلاین: میلاد اخگر نویسنده و کارگردان نمایش "عکس سفید" فعالیت خود را در عرصه نویسندگی با داستان کوتاه آغاز کرد و به عنوان نخستین تجربه کارگردانی "خانه برنارد آلبا" را روی صحنه آورد. او سال 93 نمایشنامه "می‌خوام تو عکس باشم" را نوشت و اجرا کرد و پس از آن نیز نمایشنامه‌های دیگری را نگاشت و کارگردانی کرد. اخگر مدتی است که "عکس سفید" را در تماشاخانه پالیز به روی صحنه دارد، بنابراین بر آن شدیم تا به بهانه اجرای این اثر نمایشی گپ و گفتی با این نمایشنامه‌نویس و کارگردان جوان داشته‌ باشیم که در ادامه می‌خوانیم:

 

آقای اخگر اجازه بدهید گفت‌وگو را از این‌جا شروع کنیم که شما خودتان را بیشتر یک نمایشنامه‌نویس می‌دانید، یا یک قصه‌نویس و یا یک کارگردان؟

من بیش از هر چیزی قصه نوشته‌ام. یک مدت طولانی فقط داستان کوتاه می‌نوشتم و بازیگری می‌کردم تا این‌که نمایش "خانه برنارد آلبا" نوشته فدریکو گارسیا لورکا را به عنوان اولین تجربه کارگردانی‌ام روی صحنه بردم. بعد از آن احساس کردم قصه‌هایم این امکان را دارند که روی صحنه اجرا شوند و به همین خاطر تصمیم گرفتم قصه‌های خودم را کار کنم. با توجه به این‌که قصه‌نویسی می‌کردم، برایم سخت بود که نمایشنامه بنویسم، ولی از سال 93 با نمایش "می‌خوام تو عکس باشم" شروع به اجرای نوشته‌های خودم کردم و از آن موقع تا به حال دارم می‌نویسم و کارگردانی می‌کنم. نمایشنامه‌ها و قصه‌هایم شبیه به هم هستند. یک مجموعه داستانی به نام "نور تنبل صبحگاهی" دارم که قصه‌هایش شبیه همین نمایشنامه‌هایی است که روی صحنه می‌برم.

یادم است یک مدت هم قصه‌های‌تان را در ماهنامه گلستانه چاپ می‌کردید.

بله. از 20 تا 27 سالگی این کار را انجام می‌دادم و تقریباً هر 2- 3 ماه یک‌بار یک قصه از من در ماهنامه گلستانه چاپ می‌شد.

چطور شد که کارگردانی را با متنی از لورکا شروع کردید؟

من روی آن متن ایده داشتم. آن متن با متن‌هایی که خودم نوشته‌ام فرق می‌کند. من وقتی متن‌های خودم را کار می‌کنم، دلم می‌خواهد روی متن تمرکز کنم ولی در مورد "خانه برنارد آلبا" دغدغه‌ام بیشتر فرم بود. در واقع چون 7- 8 زن سیاه‌پوش را در ذهنم می‌دیدم به سراغ آن نمایشنامه رفتم. دلم می‌خواست با فرم لباس پوشیدن آن‌ها چند قاب بسازم. سنم پایین‌تر بود و آن شیوه را بیشتر دوست داشتم. من بازیگر کارگردانی‌هایی مثل نصیر ملکی‌جو و محمودرضا رحیمی بود که آن‌ها خیلی روی بدن بازیگر تأکید دارند. به همین خاطر سلیقه‌ من هم شبیه به آن کارگردان‌ها شده بود ولی حالا دوست دارم تمرکزم بیشتر روی متن باشد تا فرم.

شما از ابتدا دغدغه کارگردانی را داشتید یا وقتی شروع به نوشتن کردید، احساس کردید بهتر است دغدغه‌های ذهنی‌تان را خودتان کارگردانی کنید؟

من از یک جایی دلم خواست تصاویر و توصیف‌هایی که خلق می‌کنم را روی صحنه ببرم. تئاترهای ما همیشه درباره چیزهای عجیب و غریب است ولی من دلم می‌خواست تئاتری کار شود که درباره زندگی و نسل خودمان باشد و با آن‌چه که در بیرون از سالن تئاتر اتفاق می‌افتد فرقی نداشته باشد. این‌طور بود که حس کردم وقتش رسیده متن‌های خودم را کار کنم.

الان بیشتر به کدام یک علاقه دارید؟ نمایشنامه‌نویسی یا کارگردانی؟

کارگردانی برای بعضی از کارگردان‌ها دغدغه است، به طوری‌که حتماً باید یک کاری انجام بدهند ولی من این‌طوری نیستم. من وقتی نمایشنامه‌ای را می‌نویسم و برایش ایده دارم، تصمیم می‌گیرم خودم آن را کارگردانی کنم. جدیداً یکی دو بار پیش آمده که نمایشنامه‌هایم را به کارگردان‌های دیگر داده‌ام و آن‌ها اجرا کرده‌اند ولی اکثر نمایشنامه‌های من شخصی هستند و برایم سخت است که به کارگردان‌ها توضیح بدهم آن را چطور باید کار کنند. بعضی وقت‌ها عین به عین زندگی خودم را در نمایشنامه می‌گذارم. من یک نمایش مونولوگ با نام "با ریتم برف پاک کن" داشتم که برایم سخت بود به بازیگر بگویم باید چه کاری انجام بدهی. به همین خاطر خودم آن نقش را بازی کردم، در حالی‌که من خیلی بازیگر نیستم. من کمتر کارگردان و بیشتر نویسنده هستم.

آیا می‌شود این‌طور گفت که میلاد اخگر خیلی آدم پر کاری نیست و هر وقت ایده‌ای به ذهنش می‌رسد، شروع به نوشتن و کارگردانی می‌کند؟

بله. در حال حاضر نویسندگی و کارگردانی برای من آمیخته با هم است. من وقتی یک بخشی از متن را می‌نویسم، سریعاً سالن می‌گیرم تا تنبلی نکنم و متن را تمام کنم.

متن‌های‌تان را برای اجرا در سالن خاصی می‌نویسید یا فیزیک سالن خیلی برای‌تان اهمیتی ندارد؟

"عکس سفید" را در هر سالنی می‌توانستیم اجرا کنیم ولی در مورد متن‌های دیگر به سالنی که قرار بود در آن اجرا کنیم هم فکر می‌کردم چون اجرای بعضی از متن‌ها فقط در یک سری سالن‌های خاص جواب می‌دهد.

به عنوان نویسنده‌ای که تا مدت‌ها داستان کوتاه می‌نوشته و بعد شروع به نمایشنامه‌نویسی کرده است، چه روندی را طی کردید تا داستان‌های کوتاهی که نوشته بودید را به نمایشنامه‌های بلند تبدیل کنید؟

من برای تبدیل کردن قصه‌هایم به نمایشنامه باید یک علت نمایشی پیدا می‌کردم. درست است که نویسنده از ترکیب کلماتی که در قصه‌هایش به کار می‌برد خوشش می‌آید و دراماتیزه کردن قصه‌ها برایش سخت است ولی تبدیل کردن قصه به نمایشنامه، مستلزم پیدا کردن یک علت نمایشی است. به هر حال این تفاوت در قصه و نمایشنامه وجود دارد که در قصه یک شخصی به عنوان دانای کل یک موقعیتی را توصیف می‌کند و حالا اگر همین توصیف‌ها بخواهد در نمایشنامه به کار گرفته شود، پای دیالوگ به میان می‌آید و جملات باید در دهان شخصیت‌های نمایشنامه گذاشته شود. ضمن این‌که در نمایشنامه، گره‌هایی که در روند داستان می‌افتد بیشتر است چون مخاطب از این طریق بیشتر به پیگیری نمایش ترغیب می‌شود.

بنابراین شما دانای کل و سوم شخص قصه را تبدیل به چند شخصیت می‌کنید و حالا دیگر روایت داستان از طریق دیالوگ و مونولوگ اتفاق می‌افتد. 

دقیقاً. من چون آدم چیره‌دستی نیستم، بیشتر از مونولوگ استفاده می‌کنم تا کارم ساده‌تر شود. نوشتن را ساده می‌گیرم تا خودم بتوانم آن را آسان‌تر کارگردانی کنم. به قول قدیمی‌ها، لقمه را اندازه دهانم برمی‌دارم.

بعد از نمایش "خانه برنارد آلبا" به سراغ نمایشنامه‌های خودتان رفتید. چه اتفاقی افتاد که تصمیم گرفتید این شجاعت را به خرج بدهید و شروع به نمایشنامه‌نویسی کنید؟

من قصه‌هایم را خیلی دور از صحنه نمایش ندیدم. من درباره شهر، محله و محیط پیرامون خودمان می‌نویسم و تقریباً فاصله‌ای بین قصه‌هایم با محیط پیرامون نیست. در نتیجه احساس کردم می‌توانم این قصه‌ها را روی صحنه ببرم. پروسه نوشتن و اجرای نمایش "می‌خوام تو عکس باشم" را برای خودم آسان گرفتم و در مورد بقیه کارهایم نیز همین اتفاق افتاد. من به جز نمایشنامه "عکس سفید" که همه آن را به یک‌باره نوشتم، بقیه متن‌هایم را تکه تکه و همزمان با تمرینات تکمیل می‌کردم. یعنی دیالوگ تمرینات امروز را شب گذشته می‌نوشتم و به بچه‌ها می‌دادم.

برای نوشتن نمایشنامه "می‌خوام تو عکس باشم" از نمایشنامه‌نویس‌های دیگر هم کمک گرفتید؟

در این مورد با دوستان سال بالایی‌تر از خودم مثل امیر پاکزاد صحبت کردم. از استادم، آقای سعید اسدی هم سؤال کردم و مشورت گرفتم. یک نیم نگاهی هم به یکی از داستان‌های جعفر مدرس صادقی داشتم. بنابراین می‌شود گفت "می‌خوام تو عکس باشم" یک اقتباس، ریزی هم داشت ولی بقیه متن‌ها کاملاً ساخته ذهن خودم است.

 "کاناپه" سومین یا چهارمین نمایش شما بود ولی فکر می‌کنم این نمایش نقطه عطف کارنامه‌تان محسوب می‌شود چون به نسبت کارهای قبلی با استقبال بهتری مواجه شد. به نظر خودتان چه چیزی باعث شد "کاناپه" یک‌دفعه این‌قدر جلوه کند؟

شاید به این خاطر بود که من آن مدل کار کردن را بلد شده بودم و ضمناً گروه بهتری هم داشتم. دوستانم وقتی آن کار را می‌دیدند، می‌گفتند چه گروه و بازیگران خوبی داری و انتخاب‌هایت درست و به جا بوده است. من تا قبل از "کاناپه" بیشتر نمایش‌های مونولوگ‌محور می‌نوشتم. "کاناپه" هم پر از مونولوگ است ولی دلیل مونولوگی "کاناپه" بهتر از بقیه است. یعنی در بقیه کارها ممکن بود کاراکتر ‌بی‌دلیل بیاید با تماشاچی حرف بزند ولی در "کاناپه" دلیل دراماتیک‌تری برای مونولوگ‌ها گذاشته بودم. گروهی که با من کار می‌کردند، همه هم‌کلاسی‌ها و دوستان قدیمی من بودند و آن‌ها هم کمک کردند و به متن صیقل دادند. حتی بعضی جاها ایده‌هایی که برای بازی نقش‌ها داشتند را وارد متن کردند و من به عنوان نویسنده انعطاف نشان دادم و متن را دوباره با نظر آن‌ها نوشتم.

چطور شد که در نمایش "عکس سفید" تصمیم گرفتید با امیرحسین طاهری کارگردانی مشترک انجام بدهید؟

امیرحسین طاهری بعد از نمایش "کاناپه" به من گفت یک متن دو پرسوناژی داری با هم کار کنیم؟ من آن موقع ایده‌ای نداشتم ولی بهار سال 96 گفتم یک متنی دارم می‌نویسم که ممکن است از دو پرسوناژ بیشتر باشد. امیرحسین گفت حوصله همچین کاری ندارم. بعد از مدتی خودش زنگ زد و گفت آن طرح را چکار کردی؟ گفتم طرح در ذهنم است و اگر شروع به نوشتنش کنم، ده روز دیگر تمام می‌شود. گفت پس بنویس. من شروع به نوشتن کردم و 3- 4 بار هم بازنویسی‌اش کردم. من و امیرحسین در مورد متن صحبت کردیم و دیدیم از آن خوشمان آمده است و می‌خواهیم آن را کار کنیم. من به امیرحسین گفتم برای این کار ایده دارم ولی بعد از نمایش "کاناپه" خسته شده‌ام و نمی‌توانم هدایت بازیگری این کار را انجام بدهم. بنابراین با امیرحسین تقسیم کار کردیم و قرار شد من متن را به لحاظ تصویرسازی منتقل کنم و در مورد موسیقی و میزانسن‌ها ایده بدهم و امیرحسین هم روی انتقال متن به بازیگر کار کند. امیرحسین طاهری دوست قدیمی من است و ما زبان همدیگر را می‌فهمیم. در این کار هم دوتایی همدیگر را تکمیل می‌کردیم.

می‌شود گفت که شما بر اساس ضرورت‌های اجتماعی نمایشنامه می‌نویسید؟

تقریباً بله. البته مسئله‌ای که خودم را اذیت نکرده باشد و خودم از نزدیک لمسش نکرده باشم را نمی‌توانم بنویسم. بعضی از دوستانم نویسنده مسئله هستند که من متن‌های‌شان را دوست دارم اما دلم نمی‌خواهد خودم همچین متن‌هایی را بنویسم. درباره خیلی چیزها نمی‌توانم بنویسم و با خیلی چیزها نمی‌توانم ارتباط برقرار کنم. فقط می‌توانم تماشاگر آن‌ کارها باشم. هر چیزی که تا به حال نوشته‌ام، دغدغه خودم بوده است.

با این وجود چه اتفاق درونی در شما افتاده که وادارتان کرده نمایشنامه "عکس سفید" را بنویسید؟

من برای خودم و اطرافیانم اتفاق افتاده که خیلی راحت و الکی دوست و همراه‌مان را از دست داده‌ایم و رابطه‌های‌مان سر یک سری چیزهای الکی خراب شده است. بنابراین اتفاقی که در "عکس سفید" می‌افتد هم در زندگی و پیرامون من رخ داده و من لمسش کرده‌ام منتها یک مقدار نمایشی‌تر و دراماتیک‌ترش کرده‌ام تا جذابیت نمایشی بیشتری برای مخاطب داشته باشد.

دست روی یکی از مسائل ملتهب جامعه هم گذاشته‌اید. شاید خیلی‌ها با مفهوم ازدواج سفید آشنا نباشند و یا اسم‌های دیگری از این شیوه ارتباطی در ذهن‌شان وجود داشته باشد. از نظر شما به چه پدیده‌ای می‌شود گفت ازدواج سفید؟

ازدواج سفید به این صورت است که یک زوجی بدون این‌که ازدواج‌شان را ثبت رسمی کنند در یک خانه‌ای زندگی می‌کنند و بعداً که احساس کردند ماندن‌شان قطعی است، ازدواج‌شان را به ثبت می‌رسانند. ازدواج سفید بیشتر در اروپا و آمریکا رایج است. در ایران این اتفاق کمتر صورت می‌گرفت ولی این روزها بیشتر در موردش می‌شنویم. من در نمایش "عکس سفید" درباره خوبی یا بدی ازدواج سفید صحبت نمی‌کنم و فقط می‌خواهم یک حالت ملموسی را نشان بدهم که تماشاگر با آن همذات‌پنداری کند. حتی با تحقیقاتی که انجام دادم، محله‌ای را انتخاب کردم که این ازدواج سفید در آن‌جا بیشتر رخ می‌دهد. امثال ما که جزو قشر هنری جامعه هستیم، همه یک لینکی با خیابان بهار داریم. خیلی از دوستان ما در خیابان بهار زندگی می‌کنند و می‌گویند زوج‌هایی در آن‌جا هستند که ازدواج سفید کرده‌اند. من قصد گرا دادن این موضوع را ندارم و فقط می‌خواهم این مدل زندگی‌ها را ملموس کنم. من به ازدواج سفید فکر نکرده بودم و تازه بعد از تمام شدن متن متوجه شدم که این همان ازدواج سفید است. چیزی که من نوشته بودم خیلی غمگین بود. دیدم این نه تنها سفید نیست، بلکه سیاه است و به همین خاطر اسم نمایش را "عکس سفید" گذاشتم. من هیچ‌وقت همچین تجربه‌ای را نداشته‌ام و این مدل حرف‌ها، دوست داشتن‌ها و رابطه‌ها را از زندگی خودم و اطرافیانم برداشت کرده‌ام.

به عنوان کسی که در مورد مقوله ازدواج سفید تحقیق کرده است، فکر می‌کنید علت رواج یافتن چنین پدیده‌ای طی 3- 4 سال اخیر در کشور ما چیست؟

من فکر می‌کنم باید منطقی باشیم چون در چنین مواردی ریشه‌یابی قلمبه سلمبه جواب نمی‌دهد. زوج‌هایی که همدیگر را دوست دارند و رابطه‌شان طول می‌کشد، وقتی به سن ۳۰ سالگی و فراتر از آن می‌رسند، ‌از مهمانی و کافی‌شاپ رفتن خسته می‌شوند‌. آن‌ها مدام باید پیش هم باشند چون دل‌شان برای هم تنگ می‌شود و از طرفی هم برای ازدواج آماده نیستند. همین باعث رواج ازدواج سفید می‌شود. این یک واقعیت است که پسر 34- 35 ساله امروزی با مرد 35 ساله قدیم فرق دارد. من وقتی پدرم 35 ساله بود، یک مرد عجیب و غریب بود که می‌دیدم که چقدر پختگی دارد ولی الان من که 33 سالم است هنوز آن پختگی را در خودم و آدم‌های شبیه به خودم نمی‌بینم. نه این‌که جوان‌های امروزی پخته نیستند و سختی نکشیده‌اند ولی رفتار و ژست‌شان با کسی که می‌خواهد سنتی ازدواج کند فرق دارد.

میلاد اخگر

همان‌طور که اشاره کردید، نمایش "عکس سفید" بیشتر از آن‌که بخواهد ازدواج سفید را موشکافی و یا علت‌یابی کند، درباره رابطه یک دختر و پسر است. در ایده اولیه هم قرار بود درباره همین  رابطه و عدم ارتباط صحبت شود؟

بله. من از اول دلم می‌خواست درباره این‌که یک آدمی زیر پای دو نفر دیگر می‌نشیند یک نمایشنامه بنویسم. مثلث‌های عشقی در نمایشنامه‌ها زیاد است ولی من سعی کردم یک چیز متفاوت بنویسم. حتماً در زندگی‌های امروزی دیده‌ایم که خیلی از دوست‌های صمیمی‌مان، سنگ‌ صبور پارتنرمان هستند. آدم‌ها حرف‌هایی که نمی‌توانند به هم بزنند را به یک نفر سوم می‌زنند و این چیز بدی هم نیست. حالا این نفر سوم می‌تواند از جنس موافق باشد یا مخالف. من می‌خواستم بگویم درباره دوستی‌های‌مان باید بلد باشیم که چقدر سنت و چقدر مدرنیته را در پیمانه بریزیم. یعنی اگر هر سبک زندگی را انتخاب می‌کنیم باید بدانیم که آن سبک بلدیت می‌خواهد.

ما بدون این‌که زندگی سنتی را طی کرده باشیم، بی خود و بی جهت وارد زندگی مدرنی شده‌ایم که هیچ ارتباطی هم با زندگی مدرن در غرب ندارد. انگار در ایران یک مدرنیته برای خودمان تعریف کرده‌ایم، بدون این‌که سنت‌گرایی را طی کرده باشیم. ارزیابی شما از مدرنیته در ایران چیست؟

با شما موافقم. در آمریکا با این‌که روابط خیلی آزادی دارند ولی بعضی زوج‌ها وقتی ۱۶ سال‌شان می‌شود ازدواج می‌کنند چون دیدگاه مذهبی قوی دارند و نمی‌توانند بدون سند ازدواج با هم زندگی کنند. آن‌ها سبک زندگی خودشان را دارند و با آن کنار آمده‌اند ولی شرایط در ایران متفاوت است و ما هنوز نشانه‌هایی از سنت را در زندگی‌مان داریم. ما در خانه‌های‌مان آهنگ مدرن گوش می‌دهیم ولی در بک‌گراندش صدای لحاف‌دوزی می‌آید. همه چیز با هم تلفیق شده است که این دست ما هم نیست و نیاز به یک هندل دارد. نمایش "عکس سفید" هم همین را می‌گوید که سعی کنید توازن را رعایت کنید. نمایش ما پند نمی‌دهد ولی می‌گوید این مشکلات از رعایت نکردن توازن در رابطه و سبک زندگی به وجود می‌آید. یعنی در هر سبک زندگی‌ باید توازن برقرار باشد و باید بدانید چه کاری را می‌خواهید انجام بدهید تا به خودتان و دیگران آسیبی وارد نشود.

شخصیت سوم، یعنی دکتر فخیمی چطور وارد نمایش شد؟ شخصیتی که دوست هر دو نفر است و می‌خواهد سنگ صبورشان باشد...

در این نمایش بیشتر از همه چیز درباره این شخصیت تحقیق کردم و سعی کردم آن را شخصی و عجیب‌تر بنویسم. خواستم شبیه هیچ تیپ و کاراکتری در هیچ نمایشنامه‌ای نباشد. در حالی‌که همه اکیپ‌ها یک همچین دوستی را دارند که پر از اخلاق‌های عجیب و غریب، وسواس و مدل زندگی شخصی است. تصمیماتش می‌تواند بدون ریشه، در لحظه و بدون فکر قبلی باشد چون در لحظه زندگی می‌کند. من در رابطه با دوستانم از این سنگ ‌صبور‌ها خیلی دیده‌ام و خودم هم همچین چیزی را لمس کرده‌ام. یعنی هم خودم برای کسانی دکتر فخیمی بوده‌ام و هم دکتر فخیمی‌هایی بوده‌اند که رابطه‌ مرا با دیگران برهم زده‌اند. به همین خاطر همچین کاراکتری را می‌شناختم ولی سعی کردم آن را نمایشی‌تر کنم.

دکتر فخیمی به لحاظ تأثیرگذاری، در زندگی دختر و پسر حضوری دائمی دارد ولی ما فقط صدایش را از پشت تلفن می‌شنویم و به لحاظ فیزیکال حضور ندارد. چطور به این ایده رسیدید؟

من در وهله اول می‌خواستم تماشاگران خودشان را جای این شخصیت بگذارند و هر کسی دکتر فخیمی خودش را در ذهنش بسازد. از طرفی می‌خواستم لحظاتی که دختر و پسر دارند با دکتر صحبت می‌کنند را نشان بدهم و برای این‌ کار می‌توانستم یک اتاقکی برای دکتر بگذارم تا تماشاچی‌ها او را هم ببینند ولی قصدم این بود که تماشاگران توجه‌شان به واکنش دختر و پسر جلب شود. در نتیجه تصمیم گرفتم فقط صدای دکتر فخیمی پخش شود.

آدم‌های نمایش "عکس سفید" درست است که دارند با هم زندگی می‌کنند ولی به شدت تنها هستند و وقتی کنار هم قرار می‌گیرند، انگار چیزی برای هم ندارند و حرفی ندارند که با هم بزنند.

در زندگی‌های امروزی وقتی از خواب بیدار می‌شوید، اولاً به خاطر اوضاع اقتصادی و ثانیاً به خاطر این‌که کسی سر جای خودش نیست، باید کارهای مختلفی انجام بدهید که ممکن‌ است وقت‌تان را بگیرد. برای حرف زدن و خالی شدن هزار مسئله و دلیل وجود دارد و می‌توانید ماجراهایی که پیش می‌آید را تعریف کنید اما وقتی آدم اصلی زندگی‌تان را می‌بینید، دیگر چیزی برای گفتن ندارید. من به این جزیره‌های تنهایی انتقاد دارم. در نمایش هم می‌بینیم که یکی از شخصیت‌ها می‌گوید: ما با هم می‌رفتیم، هیچ پولی هم نداشتیم و فقط یک قوری چای می‌گرفتیم تا در کافه کنار هم باشیم. می‌گوید آن ‌موقع‌ها لذت بیشتری داشت تا الان که کنار هم زندگی می‌کنیم. دختر و پسر قصه در زمان دوستی بهترین حالت را برای رفتن به سر قرار پیدا می‌کردند و برای هم تازه بودند ولی الان همه چیز یکدیگر را می‌بینند و به همین خاطر برای‌شان سخت است که خو بگیرند.

علاوه‌بر کاراکترهای دختر و پسر، کاراکتر دکتر فخیمی هم خیلی تنها به نظر می‌رسد.

من از این کاراکترها خیلی دیده بودم و فکر می‌کنم دکتر فخیمی باقی مانده یک نسل است. حدود 7- 8 سال پیش مهاجرت‌ها خیلی زیاد شد و آدم‌های هم سن و سال دکتر فخیمی یا رفتند و ماندند و یا رفتتد و برگشتند و زندگی‌شان تغییر کرد. خیلی‌ها در این دوره تنها شدند و وقتی از طریق تلفن با دوستان‌شان صحبت می‌کنند، می‌بینند فلانی که تا ۴ سال پیش همین‌جا بود و کنار هم قدم می‌زدند الان در کشور نیوزیلند است. بعضی افراد به خاطر این‌که نتوانستند شرایط کشورشان یا حداقل شرایط تهران را تحمل کنند، تصمیم به مهاجرت گرفتند. یا بعضی‌ها هم در ایران زندگی می‌کنند و برای آرامش بیشتر خانه‌شان را به یک جای خوش آب و هوا برده‌اند. به خاطر همین آدم‌هایی مثل دکتر فخیمی تنها شدند و مدل زندگی‌شان به این شکل تغییر کرده است. معمولاً این افراد فکر می‌کنند همه چیز را بلد‌ هستند و همه کارها و تجربه‌ها را انجام داده‌اند چون دست به سرچ‌شان خوب است. صبح تا شب بیکار نشسته‌اند و دائم فکر می‌کنند و در جریان همه چیز هستند. اصولاً وقتی کاری نداشته باشید، فکرتان پیش دیگران و جزئیات زندگی‌شان می‌رود.

چرا زوج‌ها سراغ آدم‌هایی مثل دکتر فخیمی می‌روند؟

من فکر می‌کنم ما برای حرف زدن و تأیید گرفتن به یک گوش احتیاج داریم. یعنی وقتی حرف می‌زنیم حتماً یک نفر دیگر هم باید آن را تأیید کند‌. بسیاری از افراد با مطالعات و تجربیاتی که دارند، رابطه‌شان را با پارتنر خودشان هماهنگ نگه می‌دارند و خیلی چیزها را بین خودشان حل می‌کنند اما خیلی‌ها هم این‌ طوری نیستند.

زوجی که ما در نمایش می‌بینیم، با این‌که سال‌ها در سختی‌ها و دشواری‌ها کنار همدیگر بوده‌اند ولی انگار نمی‌دانند از رابطه مشترک چه می‌خواهند و زبان همدیگر را نمی‌فهمند. چرا این‌طور است؟

به خاطر این‌که ما در رابطه‌ها هدفی را مشخص نمی‌کنیم. فقط می‌خواهیم با همدیگر باشیم و زندگی کنیم ولی نمی‌گوییم آخرش می‌خواهیم چکار کنیم؟ با هم گذراندن و کافه و سینما رفتن خوب است ولی فقط به همین کارها عادت کرده‌ایم. خیلی‌ها جلوی چشم ما به صورت سنتی ازدواج می‌کنند و برخی از ما آن‌ها را مسخره می‌کنیم، در حالی‌که شاید راه درست را آن‌ها رفته باشند. به هر حال اول باید فکرمان را مشخص کنیم و بگوییم می‌خواهیم چکار کنیم، شاید به نتیجه بهتری رسیدیم. ما در نمایش هیچ نقد و توصیه‌ای نمی‌کنیم و فقط می‌گوییم همدیگر را آزار ندهید. ممکن است یک نفر بخواهد زندگی‌اش را بی‌هدف سپری کند که این به ما مربوط نمی‌شود. ما در نمایش فقط داریم این را نشان می‌دهیم که چرا همدیگر را آزار می‌دهیم. من فقط خواستم لحظه‌های ملموسی را از این ارتباط‌ها را انتخاب کنم که تماشاچی بگوید این شبیه خودم یا فلانی است.

میلاد اخگر

در نمایش "عکس سفید"، کاراکترهای دختر و پسر هر دو دارند با شخص سومی دیالوگ برقرار می‌کنند و تنها در صحنه آخر با هم دیالوگ دارند اما وقتی بیشتر ریز می‌شویم، می‌بینیم این‌ها اصلاً با هم دیالوگ برقرار نمی‌کنند. یعنی شخصیت مرد با دکتر فخیمی و شخصیت زن با دکتر فخیمی فقط با هم حرف می‌زنند و بیشتر مونولوگ خودشان را به شکل دیالوگ برای همدیگر جاری می‌کنند.

این اتفاق محصول زندگی امروز است. من شاغلم و هر روز سر کار می‌روم و در کنار دغدغه‌هایی که دارم، تقریباً هر روز با یکی دو نفر از دوستانم در ارتباط هستم و اخبار خودمان را برای همدیگر گزارش می‌کنیم اما این گزارش‌های کسل‌کننده روزمره را خیلی نمی‌شود وارد نمایش کرد، گرچه من سعی کردم کمی هدف‌دار این کار را انجام بدهم تا قصه را پیش ببرم. قبلاً زندگی‌ها به این صورت جدا از هم نبود. مثلاً من با یکی از دوستانم که الان کارگردان است، قرار بیرون رفتن می‌گذاشتیم و یا به خانه‌های همدیگر می‌رفتیم اما الان دوستان صمیمی همدیگر را نمی‌بینند. درگیری‌های الان باعث شده که دوستی‌ها مجازی شوند و آدم‌ها به جای رودررو حرف زدن، از مدیاهای مختلف استفاده کنند.

به همین خاطر است که یک‌دفعه تلفن همراه را می‌آورید و آن را تبدیل به یک شخصیت و کاراکتر می‌کنید؟

دقیقاً. اتاق خواب نزدیک‌ترین جایی است که لحظات یک زوج در آن اتفاق می‌افتد ولی یک شیء بیگانه می‌آید و آن‌ها را از هم جدا می‌کند.

آیا می‌شود گفت آن شیء خارجی که یا تلفن است و یا می‌تواند دکتر فخیمی باشد، برای یک رابطه خطر است؟

ما این‌‌جا نمی‌گوییم چه چیزی خطر است و چه چیزی نیست بلکه می‌گوییم اگر هم از یک چیزی استفاده می‌کنند، باید به اندازه استفاده کنند چون استفاده بیش از حد ممکن است به رابطه صدمه بزند.

آدم‌های نمایش "عکس سفید" آدم‌های ملموسی هستند اما چون شما به نوعی آمده‌اید و متن و اجرای‌تان را دراماتیزه کرده‌اید، ما از آن‌ها گاه‌‌گداری رفتارهای عجیب و آنی می‌بینیم و انگار رفتار معمول و عرفی ندارند. درست است؟

درست است. ما در تئاتر هیچ‌وقت درباره خودمان کار نمی‌کنیم، به همین خاطر من خواستم این نمایش درباره قشر خودمان باشد. منظورم آدم‌هایی است که از جوانی عبور کرده‌اند ولی هنوز به میانسالی نرسیده‌اند و نمی‌دانند با شرایط آن سن و سال باید چکار کنند. همه تقصیرها هم گردن آن‌ها نیست بلکه جامعه هم مقصر است چون هیچکس سر جای خودش نیست. مثلاً شخصیت مهدی در نمایش گرافیست خوبی است اما مجبور شده یک آدم زیردست باشد و مثل یک کارمند برود و بیاید. در نهایت هم مجبور شده کافه بزند، مثل خیلی‌های دیگر که در حوزه علم و هنر تحصیل کرده‌اند اما آخر می‌بینیم مجبور می‌شوند کافه بزنند و یا کارهای سبک‌سرانه انجام بدهند چون در جای مناسبی استخدام نیستند.

به همین دلیل است که می‌گویم نمایش "عکس سفید" یک نمایش هشداردهنده است؛ هشدار به کسانی که برای تصمیم‌گیری‌های کلان در مورد این نسل دستی بر آتش دارند.

این نسل دارد فراموش می‌شود چون نسل جدید دارد با یک مدل دیگری جای آن‌ها را می‌گیرد. این یک واقعیت است که نسل جدید اوایل و اواخر دهه دوم زندگی‌شان را راحت‌تر می‌گذرانند. مثلا من یک دوستی دارم که سال‌ها در کار رسانه رزومه دارد اما وقتی برای کار به یک شرکت جدید می‌رود، از او می‌پرسند متولد چه سالی هستی؟ دوستم می‌گوید متولد سال 64 هستم و آن‌ها در جواب می‌گویند که ما فقط افراد زیر ۲۸ سال را جذب می‌کنیم. دوست من سال‌ها برای آن رزومه جنگیده است ولی الان پس‌مانده شده و باید برود گارسون شود یا کافه‌داری کند. این یک زنگ خطر است. بنابراین نمایش "عکس سفید" یک نگاه دلسوزانه‌ای بود که من به متولدین دهه‌های ۵۰ و ۶۰ داشتم. انگار آن‌ها فراموش شدند و علاوه بر این‌که نتوانستند جوانی کنند، میانسالی خوبی هم ندارند. البته بعضی‌ها هم عرضه به خرج دادند و با انجام دادن کارهای عجیب و غریب گلیم خودشان را از آب بیرون کشیدند.

وقتی داشتید متن نمایشنامه را می‌نوشتید، همین بازیگران مدنظرتان بودند یا این‌که پس از همفکری با آقای طاهری به این بازیگرها رسیدید؟

خود امیرحسین طاهری که انتخاب قطعی ما بود و ما از همان اول برای نقش مهدی او را انتخاب کرده بودیم. برای نقش دکتر فخیمی هم از یک جایی به بعد آقای ابراهیم عزیزی برای ما انتخاب قطعی شد اما برای نقش ساناز چون اول می‌خواستیم سن ساناز بیشتر از مهدی باشد، با بازیگر دیگری صحبت کردیم ولی بعداً که من نمایشنامه را بازنویسی کردم و سن دختر را کوچک‌تر از پسر در نظر گرفتم، با خانم بهار کاتوزی صحبت کردیم. خانم کاتوزی در ابتدا وقت‌شان به تایم اجرای ما نمی‌خورد ولی بعد که ورق برگشت و اجرای ما به اردیبهشت‌ماه موکول شد، با هم هماهنگ شدیم و ایشان هم به گروه ما پیوست.

چرا اول می‌خواستید سن کاراکتر دختر از کاراکتر پسر بیشتر باشد؟

چون آن‌موقع دختر در نمایشنامه مدیرتر و تصمیم‌گیرنده‌تر بود. البته الان هم به شکل کم‌رنگ‌تری همین ویژگی را دارد. در متن اولیه ساناز به مهدی می‌گفت که باید چطوری زندگی کنیم و یک جورهایی برای مهدی تصمیم می‌گرفت. در ادامه یک مقداری در متن احساس شعارزدگی کردم و تصمیم گرفتم این بخش از قصه را دچار تحول کنم. دلم می‌خواست وقتی خانم‌ها نمایش را می‌بینند، خودشان را جای ساناز بگذارند و با او خوشحال یا ناراحت شوند.

وقتی پیشنهاد دکتر فخیمی به ساناز افشاء می‌شود، مهدی انتهای نمایش را به یک فاجعه ختم نمی‌کند و تماشاگر با یک انتهای قابل لمس روبرو می‌شود.

من به دنبال نشان دادن دلیل عصبانیت‌ها و ناراحتی‌ها بودم. نمایش درباره این نیست که چه کسی می‌آید و رابطه‌ها را به هم می‌زند بلکه درباره این است که طرفین به خاطر مشکلات اقتصادی و مسائلی دیگر، اعصاب‌شان از دست هم خرد شده و دل‌شان چرکین شده است. قبلاً تنها حربه‌ دختر و پسر در برابر مشکلات، دوست داشتن همدیگر بود ولی آن هم خدشه‌دار شده است. ما طبقه متوسط جامعه هستیم و صبح تا شب برای پول در آوردن و آرامش داشتن می‌جنگیم. من فکر می‌کنم طبقه‌هایی که یک مقدار به لحاظ اقتصادی از ما بالاتر هستند، ما را درک نمی‌کنند و متوجه این نمی‌شوند که اگر دوست‌شان به لحاظ اقتصادی مشکل دارد، نباید همه چیز را به او بگویند، نباید هر دخالتی بکنند و نباید هوسی را وارد رابطه‌ها کنند. به نظرم آدم‌های متمول‌تر خیلی کمتر ما را درک می‌کنند، درست مثل کاری که دکتر فخیمی با این زوج می‌کند. دکتر فخیمی نفسش از جای گرم در می‌آید و متوجه نیست که آن‌ها چه مشکلاتی دارند، فقط صبح تا شب به آن‌ها غر می‌زند و شعار می‌دهد.

به نوعی می‌شود گفت شما علاوه بر این‌که حرف‌های هم نسل‌های خودتان را می‌زنید، قصه آدم‌های سطح متوسط جامعه را هم می‌گویید.

بله. سطح متوسطی که تحصیل‌کرده است و در جریان اتفاقات روز دنیا قرار دارد. کسانی که تن به خیلی از کارها نمی‌دهند و وضع مالی خوبی هم ندارند.

وقتی نمایشنامه‌های‌ شما را مرور می‌کنیم، می‌بینیم که هم نگره اجتماعی دارید و هم یک نگرانی نسبت به نسل خودتان. آیا فکر می‌کنید در کارهای بعدی‌تان هم این نگره اجتماعی را در قصه‌ها و نمایشنامه‌ها خواهید داشت؟

بله. احتمالش زیاد است ولی این نگره اجتماعی در نمایش "عکس سفید" خیلی غلیظ شده بود. من بیشتر درباره آدم‌های تنها می‌نوشتم؛ آدم‌هایی که جامعه پس‌شان زده است و نمی‌خواهند بلیت‌فروش سینما باشند. مثلاً شما وقتی به مهمانی دعوت می‌شوید، یک لحظه دل‌تان می‌خواهد آن‌جا را ترک کنید و بروید در پارک روبرویی بنشینید. برای من دلیل آن یک لحظه بیرون آمدن خیلی مهم است که بدانم چه اتفاقی دارد می‌افتد...

در واقع شما روایت‌گر آدم‌هایی هستید که می‌توانند نقش اول باشند اما ناخودآگاه به حاشیه هدایت می‌شوند.

به نظرم این افراد با مقداری صمیمیت و درک متقابل می‌توانند بروند بر سر جای خودشان کار کنند. اگر این اتفاق بیفتد و باز هم غز بزنند، آن‌وقت می‌شود گفت که غرغرو و لوس هستند. من در سن ۱۸ یا ۱۹ سالگی اولین داستانم را نوشتم که همین خط را داشت. درباره کسی بود که ماشین خریده و می‌خواهد به دوستانش شیرینی بدهد. می‌خواهد بداند کدام‌ یک با او صمیمی‌تر هستند تا به او شیرینی بدهد ولی در نهایت تصمیم می‌گیرد خودش با ماشین به شمال برود. همیشه آدم‌هایی که میان جمع تنها هستند دغدغه‌ام بوده‌اند. مثلاً شما در یک شرکتی نشسته‌اید و همه اطرافیان‌تان مشغول حرف زدن هستند اما یک لحظه با خودتان می‌گویید چقدر حرف‌هایم به این آدم‌ها نمی‌خورد و چقدر حرف‌هایم را نمی‌فهمند. همین احساس تنهایی برایم مهم است. انگار فارسی حرف ‌زدن‌ها هم تغییر کرده و به همین خاطر حرف همدیگر را نمی‌فهمیم.

بین نمایش‌های "کاناپه" و "عکس سفید" تقریباً دو سال فاصله افتاد. این فاصله به خاطر نوشتن نمایشنامه بود؟

نوشتن متن حدود 4-5 ماه طول کشید و بعد از آن هم وقت بود تا تهیه‌کننده پیدا کنیم و بفهمیم کدام سالن برای اجرا مناسب‌تر است. برای گروهی مثل ما که نوپا هستیم و دست‌مان به جایی بند نیست، پیدا کردن تهیه کننده زمان‌بر است. من باید از دوست خودم، آقای بهروز فرمانی تشکر کنم چون ایشان کارشان تهیه‌کنندگی تئاتر نبود ولی در حق ما خیلی لطف کردند. اگر آقای فرمانی نبود، نمایش‌مان سر پا نمی‌شد چون دست‌مان به جایی بند نبود. ما از اول  با 2- 3 تهیه‌کننده‌ حرف زده بودیم ولی آن‌ها به ما اعتماد نمی‌کردند.

فکر می‌کنید سالن پالیز برای اجرا نمایش‌تان مناسب است یا دوست داشتید در سالن دیگری اجرا بروید؟

پالیز سالن مناسبی است و امکانات، سیستم و ساز و کار خوبی دارد اما مشکلات قراردادی‌شان کار را سخت می‌کند. ما کلی چانه زدیم تا در نهایت توانستیم یک حالت بینابینی را پیدا کنیم. اصولاً سالن‌های خصوصی برای گروه‌های اجرایی هیچ حقی را قائل نمی‌شوند و فقط می‌خواهند سود کنند. البته تماشاخانه پالیز نسبت به بقیه سالن‌های خصوصی منصف‌تر و بهتر است. من فکر می‌کنم این سالن‌ها باید امکاناتی را در اختیار گروه‌ها قرار بدهند و قدرت ریسک داشته باشند. ما اگر در تئاتر شهر و یا ایرانشهر اجرا می‌رفتیم، این مشکلات را نداشتیم چون ما یک همچین بلک‌ باکسی می‌خواستیم که الان داریم.

طراحی صحنه نمایش "عکس سفید" یک تخت‌خواب دو نفره است. از اول هم همین طراحی را داشتید؟

بله. از اول هم همین تخت بود. زمانی که متن را می‌نوشتم و بعد در همفکری با امیرحسین طاهری تصمیم گرفتیم از یک تخت مرسوم دو نفره استفاده کنیم اما بعداً دیدیم که باید تخت‌مان را مقداری بزرگ‌تر و نمایشی‌تر در نظر بگیریم تا یک نمادی از خانه را داشته باشد. ما خواستیم تخت و زندگی این زوج را دوربری کنیم. اگر دقت کرده باشید نورهای ما حالت اسپاد دارد. انگار فقط آن لحظه را انتخاب کردیم. ما می‌توانستیم از آکسسوری‌های دیگری هم استفاده کنیم تا طراحی صحنه رئال‌تر شود ولی قسمتی را انتخاب کردیم که خودمان می‌خواستیم چون خواستیم به تماشاگر بگوییم که داریم درباره کجا صحبت می‌کنیم تا تماشاگر آن‌جا را ببیند.

با توجه به این‌که بین نمایشنامه‌هایی که می‌نویسید فاصله می‌افتد. اصولاً نویسنده تنبلی هستید یا حتماً باید یک سوژه‌ای پیدا کنید و بر اساس آن نمایشنامه بنویسید؟

من دنبال سوژه می‌گردم. معمولا همیشه در ذهنم طرح آماده دارم اما پروسه نوشتن برایم سخت می‌شود چون من بیشتر به جزئیات و جغرافیایی که برای خودم مهم است توجه می‌کنم. البته مدل زندگی کردنم هم در این موضوع دخیل است. من شاغل هستم و در شرکت‌های تبلیغاتی کار ایده‌پردازی می‌کنم. معمولاً صبح‌ها سر کار می‌روم و شب‌ها می‌آیم و بعضی شب‌ها آن‌قدر خسته هستم که نمی‌توانم یک خط هم بنویسم. بعضی وقت‌ها یواشکی سر کار می‌نویسم و بعداً می‌بینم هر چه نوشته‌ام پریده است!

اشاره کردید که به جزئیات و جغرافیا خیلی اهمیت می‌دهید. فکر می‌کنید رابطه‌ای که بین مهدی و ساناز در "عکس سفید" وجود دارد اگر مثلاً به جای خیابان بهار در بلوار کشاورز اتفاق بیفتد دچار چه تغییراتی می‌شود؟

من فکر می‌کنم باز هم این رابطه وجود داشت ولی آن‌وقت باید متن دیگری برایش طراحی می‌کردم. مثلاً ممکن بود یک سری از رفتارهای‌شان را تغییر بدهم. در هر صورت من دنبال این هستم که مخاطب با شخصیت‌های نمایشم آشنا شوند و هم‌ذات‌پنداری کنند. یعنی اگر تماشگران با دیدن این نمایش به یاد ۵ دوست و آشنا بیفتند که شبیه آدم‌هایی باشند که در خیابان بهار زندگی می‌کنند، آن‌وقت خستگی من در خواهد رفت.

اگر ما در خیابان بهار آشنایی نداشته باشیم، آیا ممکن است باز هم این یادگاری و هم‌ذات‌پنداری‌ها برای‌مان پیش بیاید؟

حداقل می‌توانیم از این اتفاق باخبر باشیم. وقتی لئونارد کوهن در ترانه‌اش از یک اتفاقی در محله چلسی شهر نیویورک صحبت می‌کند، ما می‌توانیم آن‌جا را جایی شبیه میدان آرژانتین خودمان تصور کنیم. به نظرم تا این حد هم کفایت می‌کند ولی اگر آن‌ چیزی که من می‌خواهم اتفاق بیفتد، فوق‌العاده می‌شود. برای من تماشاگر و مخاطب خیلی مهم است. من برای نمایش "عکس سفید" مخاطب‌های عجیبی را هدف گرفتم. روزهایی که اکثر مخاطبان‌مان را خانواده‌ها و آدم‌های میانسال به بالا تشکیل می‌دهند، می‌فهمم که کمی درک موضوع نمایش برای‌شان سخت است و باید برای‌شان توضیح بدهم‌ ولی وقتی هم‌‌نسل‌های خودم به دیدن نمایش می‌آیند، اجرا بیشتر جواب می‌دهد و انرژی بیشتری هم منتقل می‌شود. ما در اجراهای اول چون برای‌مان سخت بود که تبلیغات کنیم و مردم را به سالن بکشانیم، بیشتر از خانواده‌ها دعوت کردیم که نمایش "عکس سفید" را ببینند اما دیدیم خیلی سکوت و تمرکز منفی وجود داشت و از ما سوال می‌کردند مگر همچین چیزی هم وجود دارد؟ چرا این‌قدر فحش می‌دهید؟ برای‌شان عجیب بود.

از بین تماشاگرانی که اجرای‌تان را دیده‌اند، پیش آمده که کسی زنگ بزند و بگوید من با دیدن این نمایش در رفتار دوستانه‌ام تغییر ایجاد کرده‌ام و یا وقتی نمایش را دیدم فهمیدم که چقدر اشتباهی ارتباط برقرار می‌کردم؟

به این شکل نبوده اما اتفاقات ساده و ملموس زیاد افتاده است. البته فکر نمی‌کنم با دیدن این نمایش برای کسی اتفاق بزرگی بیفتد.

آدم‌های ضلع سوم مثل دکتر فخیمی چطور؟ آن‌ها نیامدند به شما اعتراض کنند و بگویند شما دارید به ما اشاره و یا انتقاد می‌کنید؟

با این لحن نبوده ولی بعضی‌ها آمدند و گفتند ما خودمان یک زمانی این شکلی وسط رابطه دیگران قرار گرفته بودیم.

قصد دارید در نمایش‌های بعدی‌تان هم همین قشر از جامعه را معرفی کنید یا ممکن است به قصه‌های دیگری بپردازید؟

ممکن است به قشر دیگری بپردازم چون در نمایش‌های "می‌خوام تو عکس باشم" و "با ریتم برف پاک کن" هم آدم‌ها به این شکل نبودند. اگر بخواهم دوباره درباره شهرم بنویسم شاید به گذشته برگردم. نمایش بعدی‌ام "گلچین ملت" است. این نمایش درباره یک آدم واقعی در دهه ۶۰ است و یک حالت بیوگرافیکال دارد. این آدم اصلاً ربطی به هنر ندارد ولی باز هم مربوط به شهر تهران است. تهران شهری است که من بلدم در موردش بنویسم و شاید اگر جای دیگری زندگی می‌کردم، درباره آن‌جا می‌نوشتم.

فکر می‌کنید اگر رابطه‌های نمایش "عکس سفید" را بالفرض به شهر شیراز ببرید، همچنان بلد هستید در موردشان بنویسید؟

من نمی‌دانم آدم‌های آن‌جا چه جزئیاتی دارند چون خیلی کم به مسافرت می‌روم. من فقط روزمرگی‌های تهران را دیده‌ام و می‌نویسم. حالا این‌‌بار این رابطه‌ها دغدغه‌ام شد و نوشتم و شاید دفعه بعد چیزهای دیگری از تهران برایم دغدغه شود. شهرهای دیگر خیلی کم عوض می‌شوند و چیزهای خوب‌شان را نگه می‌دارند ولی در تهران نمی‌توانید دل‌تان را به یک درخت یا میدان خوش کنید چون همه چیز به سرعت تغییر می‌کند. مسائلی که سوژه نمایش‌های من شده‌اند برایم مهم بوده‌اند.

تماشاگرانی از شهرهای دیگر کشور هم دارید که با شخصیت‌های نمایش هم‌ذات‌پنداری کرده باشند؟

بله. مثلا می‌گویند این شخصیت مثل فلانی است و یا می‌گویند ما ما‌به‌ازای این کاراکتر را در شیراز هم داریم. به نظرم شهرهای ایران شبیه هم هستند و من فقط به خاطر این‌که به تهران واردتر هستم در مورد تهران می‌نویسم.

در شکل‌گیری متن چقدر به بازیگرها اجازه دخالت می‌دهید؟

نمایشنامه "کاناپه" را همراه با تمرینات پیش می‌بردم و اگر بازیگرها با جایی از متن راحت نبودند و یا انتقاد داشتند، در موردش بحث می‌کردیم. آن موقع انعطاف‌پذیرتر بودم. در نمایش "عکس سفید" کمتر این کار را کردم چون بیشتر نمایشنامه از قبل مشخص شده بود. مثلاً بازیگرهای نمایش دل‌شان می‌خواست صحنه دعوا طور دیگری باشد که در نهایت یک چیزی بینابین نظر من و نظر آن‌ها شد. در نهایت این نسخه‌ای که شما می‌بینید را بر اساس فکر و دیدگاه بازیگران و آمیخته با خواسته‌های خودم نوشته‌ام اما این‌طور نیست که بگویم دقیقاً باید دیالوگ‌های مرا بگویید. می‌گویم اصطلاح‌های خودتان را همان‌‌گونه که در دهان‌تان می‌چرخد را بگویید اما مفهوم را باید برسانید. اگر کاری کنند که مفهوم گم شود، جلوی‌شان را می‌گیرم. مثلاً در نمایش قبلی‌ام نوشته بودم "آن موقع‌ها بالاهای گیشا خالی بود" و بازیگر من می‌خواست بگوید "بالاهای گیشا خاکی بود"، گفتم گیشا هیچ‌وقت خاکی نبوده است. در چنین مواردی نمی‌شود تغییری در متن ایجاد کرد ولی مثلاً اگر بازیگر بخواهد به جای ناکِس بگوید بی‌شرف، از دید من اشکالی ندارد.

استقبال تماشاگران از نمایش‌تان چطور است؟ راضی هستید؟

اوایل که استقبال خوب نبود. الان 5- 6 روز است که شرایط بهتر شده است ولی همچنان آن چیزی نیست که ما می‌خواهیم. انتظار ما بالاتر است چون تبلیغات خوبی هم داشتیم. من علت این استقبال نه‌چندان خوب را نداشتن آدم‌های چهره می‌دانم. به گروه‌های دیگر که از چهره‌ها استفاده می‌کنند خرده نمی‌گیرم و نقدی هم ندارم ولی شرایط طوری شده که ما گم شده‌ایم. ضمن این‌که نمایش ما نمایشی هم نیست که زرق و برق داشته باشد و چشم‌ها را به سمت خود بکشاند. یک نمایش ساده است که یک قشر عجیبی انتخاب می‌کنند بیایند آن را ببینند. در هر صورت با توجه به شرایط چند روز آخر، پیش‌بینی‌مان این است که استقبال کم کم بهتر شود.

میلاد اخگر

و صحبت‌های پایانی...

در پایان از اعضای گروهم تشکر می‌کنم. خیلی گروه صمیمی و خوبی داریم. همه با هم صحبت می‌کنیم و از همدیگر کمک می‌گیریم. مثلاً موزیسین گروه کمک‌هایی به من می‌کند که شاید مربوط به او نیست. خیلی برایم عزیز است. طراح نور گروه هم همین‌طور. همه به هم کمک می‌کنیم و دلسوز همدیگر هستیم. از امیرحسین طاهری هم تشکر می‌کنم. امیرحسین واقعاً یک شریک و همراه خوب بود و خیلی از اتفاقاتی که در نمایش می‌بینیم حاصل تلاش‌های امیرحسین است. از بهروز فرمانی که این نمایش را سرپا کرد هم تشکر می‌کنم. بهروز خیلی ریسک بزرگی کرد چون ما نه خیلی حرفه‌ای هستیم و نه بازیگر چهره داریم. بهروز پای نفروختن نمایش هم ایستاد و ما صمیمانه از او تشکر می‌کنیم.