کتاب «ماجرای امروز» ماجرای حماسه و شهادت شهدای مدافع امنیت به قلم سمیه عظیمی ستوده توسط انتشارات 27 بعثت روانه بازار نشر شد.

ماجرای امروز در کتاب اول خودش به روایت هشت شهید مدافع امنیت براساس برنامه‌ای دربارة شهدای امنیت و فتنه؛ شهدایی از سال 1388 تا به امروز. ماجرای اول کتاب به شهید محمدحسین حدادیان می‌پردازد. محمدحسین را همه میشناسند. پس قرار گذاشتیم حرف‌های تازه‌ای بزنیم، از بچگی تا شهادت شهید. حرف‌هایی بزنیم که قدری متفاوت باشد؛ حرف هایی که ما را به مثلِ محمدحسین شدن، نزدیک کند. مادر محمدحسین اما حرف نمی‌زد، روضت می‌خواند، روضة مکشوف. آنجا فهمیدم که مصاحبه برای نوشتن کتاب، با مصاحبه برای یک برنامة تلویزیونی فرق دارد. در ماجرای دوم: شهید پرویز کرم پور، در ماجرای سوم: شهید عباس خالقی، در ماجرای چهارم: شهید حسین اجاقی زنوز، در ماجرای پنجم: شهید سیدعلیرضا ستاری، در ماجرای ششم: شهید حسین غلام کبیری، در ماجرای هفتم: شهید حسین تقی‌پور و در ماجرای هشتم: شهید روح‌الله عجمیان پرداخته شده است.

این کتاب مجموعه مکتوبی از ماحصل روزهایی است که ما چندنفر، تلخ ترین و شیرین ترین روزهای کاری‌مان را سپری کردیم؛ روزهایی که از ته دل خندیدیم و با تمام وجود اشک ریختیم، من جلوی دوربین و بچه‌ها، پشت دوربین.

ماجرای امروز - نهاییا

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

گاهی که خیلی دیر می‌شد و نمی‌آمد، همسرش نگران می‌شد نکند اتفاقی برایش بیفتد. خودم هم چون در بعضی برنامه‌ها حضور داشتم و به‌سختی خودم را به منزل می‌رساندم، می‌ترسیدم برایش مشکلی پیش بیاید؛ اما سعی می‌کردم همسرش را آرام کنم. می‌گفتم حتماً جلسه‌‌شان طول کشیده است؛ ولی توی دلم ذکر می‌گفتم و خداخدا می‌کردم زودتر از راه برسد.

روز عاشورا این من بودم که دل‌شوره و نگرانی به جانم افتاده بود. فکر و خیال، دست از سرم برنمی‌داشت. اوضاع، هر روز بدتر می‌شد. توی خانه راه می‌رفتم و ظاهراً به کارهایم می‌رسیدم؛ اما نگرانی، امانم نمی‌داد. با صدای تلفن به خودم آمدم. دختر خواهرم بود. گفت:«داشتم تلویزیون تماشا می‌کردم. آقایی که اصلاً صورتش معلوم نبود؛ چون خیلی خون‌آلود بود، گفت من سیدعلیرضا ستاری‌ام.» بند دلم پاره شد. خیال می‌کردم چون روز عاشوراست، علیرضا هم توی هیئت است. گفته بود به هیئت می‌روم؛ اما حالا خبر زخمی‌شدنش را برایم آورده بودند. با دستپاچگی به پدرش زنگ زدم. نمی‌دانستم باید با کجا تماس بگیریم و بفهمیم علیرضا کجاست.

به دوستانش، بچه‌های هیئت و مسجد و پایگاه بسیج زنگ زدیم؛ اما هیچ‌کس خبری از علیرضا نداشت. از هیچ جایی نتوانستیم خبر بگیریم، تا اینکه بالاخره علیرضا تلفنش را جواب داد. گفت: «بیمارستان امام‌خمینی هستم و بچه‌ها دارن من رو می‌برن بیمارستان بقیةالله.» وقتی رسیدیم بیمارستان، اصلاً نمی‌شد صورتش را تشخیص داد. خون‌آلود بود و ورم‌کرده. بعد که مراحل درمانش شروع شد، متوجه شدیم مهره‌های کمر و جمجه‌اش شکسته، یکی از چشم‌ها و همچنین شنوایی‌اش را از دست داده است.دوستش می‌گفت که علیرضا را گذاشته بودند گوشۀ راهرو، بااینکه خون‌ریزی داشت و وضعیتش هر لحظه وخیم‌تر می‌شد. او خیلی تلاش کرده بود تا به وضعیت علیرضا رسیدگی شود؛ اما چون نتیجه‌ای نگرفته بود، علیرضا را به بیمارستان بقیة‌الله منتقل کرده بود. آنجا مراحل درمان انجام گرفت و علیرضا نجات پیدا کرد.

اینکه آن روزها چطور گذشت، توصیف‌شدنی نیست. شاید هرکسی که این‌ها را بخواند، بتواند کمی حال خانوادۀ ما را درک کند؛ حال من، پدرش، همسرش و بچه‌هایش را.