سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: مادر و پدر در شکل‌گیری شخصیت فرزندان نقش بسیار مهمی دارند. البته این موضوع ابعاد گسترده‌ای دارد و قصد نداریم وارد جزییات آن شویم. در این مجال اهل کتاب بودن خانواده مدنظر است که تاثیر زیادی بر کتابخوان شدن فرزندان دارد. با چند تن از اهالی ادبیات گپی داشتیم  و این پرسش را مطرح کردیم که آیا از دوران کودکی به مطالعه و کتابخوانی علاقه داشتند؟ و خانواده چقدر در این امر سهیم بودند. آیا امر مطالعه آن‌ها را به سمت نویسندگی و شاعری سوق داده است؟ همه ما می‌دانیم عناصر زیادی در نویسنده شدن فرد دخیل هستند. اما به نظرم زیاد خواندن در امر نویسندگی بسیار ضروری است چون نویسنده باید خواندن را دوست داشته باشد. پاسخ‌های این شانزده شخصیت نویسنده و شاعر نیز بر این امر صحه گذاشت که نه تنها خانواده نقش پررنگی در کتابخوان شدن آن‌ها داشتند بلکه علاوه بر علاقه و استعداد، داشتن کتابخانه در خانه، مطالعه مجلات، روایت شاهنامه و شنیدن ‌داستان‌های امیرارسلان، علاقه به افسانه‎ها، تشویق معلمان در دوران تحصیل و شرایط و جغرافیای زندگی هدایت‌گر این مسیر درخشان بوده است.

غلام رضا امامیکتاب برایم پلی از خشت کلمه و کلام بود

غلامرضا امامی نویسنده، مترجم و پژوهشگر، با این توضیح که پدربزرگم در زمان خودش اهل کتاب بوده و سواد داشته است، اضافه‌کرد: در خانه پدربزرگم چند نسخه خطی از گلستان سعدی و دیوان حافظ داشتیم که بازمانده میراث پدربزرگ بود. پدرم نیز فردی تحصیل‌کرده‌ و کتاب دوست بود. مادرم هم حافظ را دوست داشت و زمانی که کوچک بودیم هر هفته قصه زیبای "کنیز سفید" را برای‌مان از مجله "ترقی" می‌خواند. قبل از کتاب خواندن، روزنامه‌خوان شدم و حروف را بیشتر با روزنامه درک کردم. کمی از دوران دبستان که بزرگ‌تر شدم ژول ورن، مرا به ادبیات علاقه‌مند کرد. آن موقع نمی‌دانستم که چرا کتاب "دور دنیا در هشتاد روز" را دوست داشتم ولی الان که فکر می‌کنم می‌بینم به خاطر این بود که ژول ورن عاشق سفر بود و مرا به کشف دنیاهای ناشناخته علاقه‌مند می‌کرد. من همراه او می‌رفتم و دور دنیا را با خیالم می‌چرخیدم. کم کم به کتاب و کتاب‌ خواندن علاقه‌مند شدم. همیشه در پی کشف بودم. شاید این علاقه‌مندی ریشه خانوادگی داشت و شاید مسایل اجتماعی و سیاسی زمان شادروان مصدق بود که مرا به‌ خواندن علاقه‌مند کرد. کتاب برای من یک پلی از خشت کلمه و کلام بود.

او ادامه داد: وقتی که در قم به مدرسه رفتم، از بخت خوش از همان سال اول آقایی با نام محمود بروجردی معلم من شد. از آن‌جایی که او معلم خوبی بود علاقه من به مطالعه وسعت گرفت. در حقیقت او باعث شد به خواندن کتاب عشق پیدا کنم. در 16 سالگی مطلبی نوشتم و آن را قرائت کردم. البته پیش از آن در روزنامه خراسان که در مشهد منتشر می‌شد، یادداشت می‌نوشتم و منتشر می‌شد. همان زمان یک کتاب به نام "ارزش تبلیغ" نوشتم که داستان نبود. موضوع آن مطلب درباره این بود که چطور در شناخت فرهنگ ملی و اسلامی خودمان غافل و ناآگاه هستیم. این مطلب را در یک جمعی قرائت کردم که در آن جمع استاد بزرگ دکتر علی‌اکبر فیاض، علامه حلبی و دانایان دیگر نیز حضور داشتند. آن‌ها گفتند این نوشته باید چاپ شود و گروهی آن را چاپ کردند. وقتی آن نوشته چاپ شد دانش‌آموز دبیرستان علوی بودم. یک روز دیدم از طرف آقای مرتضی مطهری برایم یک نامه آمده است. ایشان یک نامه بسیار تشویق‌آمیز برایم نوشته بودند و نسبت به من بسیار محبت داشتند. ضمن این‌ که استاد محمدتقی شریعتی، پدر دکتر علی شریعتی هم در دوران نوجوانی در مطالعه و کتابخوانی من نقش بسزایی داشتند. او معمولا شب‌های جمعه در کانون نشر حقایق اسلامی صحبت می‌کرد و از شنوندگان صحبت‌هایش بودم. یادم می‌آید افرادی نظیر امیرپرویز پویان، پرویز خرسند و مسعود احمدزاده هم به آن‌جا می‌آمدند. شاید سخنان آقای شریعتی از فهم زمان و ذهن ما بالاتر بود، اما سیمای پاک او و سخن‌هایی که از دل بیرون می‌آمد بر ما اثر می‌گذاشت. او یک‌سری کتاب معرفی می‌کرد و به دنبال آن کتاب‌ها می‌رفتیم.

محمود حکیمیبه داستان‌خوانی و داستان‌نویسی علاقه زیادی داشتم

محمود حکیمی نویسنده، مترجم و پژوهشگر، نیز اظهار داشت: داستان‌ها و مقاله‌های مجله "دانش‌آموز" را می‌خواندم که آن زمان زنده‌یاد اقبال یغمایی آن را منتشر می‌کرد. کلاس چهارم ابتدایی بودم که معلم انشا، آقای غروی این مجله را دستم دید و به من گفت روزهایی که کلاس انشا‌ داریم بیا برخی از داستان‌ها و مقاله‌های مجله را برای بچه‌ها بخوان و من هم همین کار را انجام دادم. وقتی کلاس پنجم بودم هم‌چنان آن مجله را می‌خریدم. تقریبا پس از این که چهار، پنج بار انشاهایم را خواندم، او با قاطعیت گفت: شما نویسنده می‌شوید. همچنین اشاره کرد که باید از همین الان شروع به نوشتن کنید. روزی آقای غروی به من گفت: شما در هر شماره روزنامه‌دیواری‌ باید یک داستان کوتاه بنویسید. من تقریبا نزدیک به هشت ماه در روزنامه‌دیواری‌ها داستان کوتاه می‌نوشتم و بچه‌ها هم با یک علاقه زیادی آن داستان‌ها را می‌خواندند. در دوران دبیرستان هم تعدادی داستان می‌نوشتم که به صورت پراکنده چاپ می‌شد. به داستان‌خوانی و داستان‌نویسی علاقه زیادی داشتم. کلاس نهم و دهم بودم که مدام مجله "کیهان بچه‌ها" را مطالعه می‌کردم. پس از مدتی تصمیم گرفتم برای این مجله داستان بنویسم. با آمدن دوران سپاه دانش از تهران به کردستان منتقل شدم. در کردستان فرصت بیشتری به دست آوردم که مجله و داستان بخوانم و داستان بنویسم. ابتدا مقاله می‌نوشتم ولی از سال 1349 به بعد داستان‌هایی با محتواهای دینی نوشتم.

محمود برآبادیداستان‌هایی که براساس اتفاق‌هایی زندگی می‌گذشت

محمود برآبادی نویسنده پیش‌کسوت کودک و نوجوان، از معلم انشا و فارسی مدرسه‌اش گفت که علاقه زیادی به نوشتن داشته و شاگردان خود را هم به این کار تشویق می‌کرده است. او گفت: در کلاس چهارم ابتدایی یک انجمن ادبی تشکیل دادیم و یک روزنامه‌دیواری به نام "کاروان" درست کردیم و چند شماره منتشر شد؛ اداره آموزش و پرورش ما را بابت این کار تشویق کرد. داستان‌هایی که در آن روزنامه‌دیواری می‌نوشتم براساس اتفاق‌هایی بود که در اطراف زندگی خودمان می‌گذشت. مثلا نخستین داستانی که نوشتم درباره زندگی پسری بود که چندان اهل درس خواندن نبود و به‌عنوان یک بچه شر، ‌شناخته می‌شد. این داستان را سر صف برای بچه‌ها خواندم و یکی از معلم‌ها مرا تشویق کرد که این کار را ادامه بدهم. برادر بزرگم هم اهل خواندن و نوشتن بود و در یک چاپ‌خانه کار می‌کرد. آن موقع در شهر سبزوار از طرف شاعرها و نویسندگان محلی یک ماهنامه‌ای به نام "پیک سبزوار" منتشر می‌شد که برادرم در آن ماهنامه داستان می‌نوشت و گاهی مرا تشویق می‌کرد که اگر چیزی می‌نویسم به آن‌ها بدهم تا در ستون خوانندگان چاپ کنند.

طلا نژادحسنیمعلمانی که کتاب‌های خوبی را معرفی می‌کردند

طلا نژادحسن نویسنده و منتقد، نیز توضیح داد: افرادی در خانواده ما بودند که اگر من در زمینه کاری‌ موفق شده باشم، مدیون آن‌ها هستم هم‌چون عمویم درویش حسینوند که از کودکی تاثیر بسیار زیادی بر کل خانواده داشت. او یک شخص فرهنگی بود و تلاش زیادی در این زمینه کرد. گرایش خودم به ادبیات را مدیون عمویم هستم. او ما را از کودکی با کتاب‌ آشنا ‌کرد. اما همان‌طور که هیچ چیز مطلق نیست، نمی‌توانم این تاثیرگذاری را به صورت مطلق فقط تاثیر یک شخص بدانم. ویژگی‌های فرهنگی ناشی از موقعیت‌های اقتصادی، صنعتی و جغرافیایی خاص جنوب که در آن‌جا زندگی می‌کردم بازتاب‌های بسیار گوناگونی داشت. مثلا ما معلمانی داشتیم که بسیار اهل علم و مطالعه بودند و حتی می‌توانم بگویم که در زمان خودشان به‌روز و آدم‌های مبارزی محسوب می‌شدند. معلم‌ها کتاب‌های خوبی را به ما معرفی می‌کردند و عامل آشنایی با آثار نویسندگان بزرگ زمان خودمان شدند. معلم‌ها کمتر اسیر سوداگری‌های بازار بودند و در نتیجه یک عشق، شور و روح ادبی در ما متبلور شد. در گذشته این‌طور نبود که از همان دوران کودکی با ادبیات کودک آشنا شویم و رشد پیدا کنیم. دایی‌ام که اهل مطالعه بود مرا با قصه حسین کرد شبستری آشنا کرد. در ادامه کتاب‌های "بینوایان"، "کلبه عمو تم" و "خرمگس" را خواندم. زمانی که وارد مقطع دبیرستان شدم همه این کتاب‌ها را خوانده بودم. کتابخانه مدرسه هم خوش‌بختانه فعال بود. تقریبا پایان دوره دبیرستان بود که مکتب اصفهان را شناختم و تا حدودی با فضای ادبی اهواز و جنوب آشنا شدم. مدتی معلم پیکار با بی‌سوادی بودم و نوشتن داستان را از آن دوره شروع کردم.

عبدالجبار کاکاییشعر تلفیق احساسات و محفوظات آدم است

عبدالجبار کاکایی شاعر و ترانه‌سرا، درباره شکل‌گیری این علاقه اظهار داشت: پدرم به شدت شوی میهن‌پرستی داشت و ذهنش پر از شعرهای دوران مشروطه بود. در واقع به نوعی علاقه‌مندی به مشروطه در ذات شخصیتی پدرم بود. او هم به زبان فارسی مسلط بود و هم به زبان عربی. من هم در دوران دبستان گاهی به کتابخانه سرک می‌کشیدم و از خواندن کتاب‌هایی نظیر باباطاهر و میرزاده عشقی لذت می‌بردم. اواخر نوجوانی و اوایل جوانی با انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی گره خورد که کانون تحولات سیاسی اجتماعی بود. خودم مدتی درگیر جنگ بودم. همه این‌ عوامل باعث شد به سمت قلم بروم و بسیاری از چیزها را به شعر بنویسم. می‌گویند شعر تلفیق احساسات و محفوظات آدم است. احساسات باعث می‌شود به احضار کلمه‌ها بپردازید و سعی کنید اندیشه‌ها و ذهنیات‌تان را با تاثیر بیشتری بیان کنید که همه این‌ها می‌شود شعر.

سعید بیابانکیعلاقه‌مندی من به شعر تقریبا از اول دبیرستان آغاز شد

سعید بیابانکی شاعر عرصه آیینی و طنز با این توضیح که تقریبا در دوره کودکی و نوجوانی هیچ علاقه‌ای به شعر نداشته ولی عاشق ریاضی بوده، ادامه داد: علاقه من به شعر از اواخر دوره راهنمایی و اوایل دوره دبیرستان ایجاد شد که هم‌زمان با انقلاب بود. زمانی که انقلاب 57 اتفاق افتاد، سوم‌راهنمایی بودم. آن زمان فضا یک فضای عجیب و غریب بود. در مدرسه راهنمایی مهرگان سده اصفهان یک گروه داشتیم که معلمی دلسوز به نام موسوی، معلم تربیتی بود. او به ما جرات و جسارت داد تا بتوانیم در گروه‌های مختلف فعالیت داشته باشیم. یکی از گروه‌ها تهیه روزنامه‌دیواری را به عهده داشت و من بخشی از آن روزنامه را می‌نوشتم و مدیریت می‌کردم. خاطرم است نخستین کتاب‌هایی که خواندم کتاب‌های  "اگه بابا بمیره" و "اصیل آباد" نوشته‌ محمدرضا سرشار بود. اصلا از همان زمان بود که وارد حوزه نوشتن و خواندن شدم و هنوز وارد مرحله سرودن نشده بودم.

او با بیان این که علاقه‌مندی‌اش به شعر تقریبا از اول دبیرستان آغاز شد، تصریح کرد: به کارهای فنی علاقه‌ داشتم و در هنرستان رشته برق می‌خواندم. عاشق برق‌کشی ساختمان بودم. با این حال فاز فرهنگی در انجمن اسلامی ادامه پیدا کرد و در آن‌جا یک نشریه دیگری را طراحی کردیم که مخاطبان بسیار زیادی داشت. اولین زمزمه‌های شعر گفتن من از آن‌جا شروع شد؛ به خاطر این‌که برخی از فرمول‌های دروس فنی را حفظ کنم بدون این که وزن بدانم در ذهنم به آن‌ها وزن می‌دادم.

بیوک ملکیدر دوره نوجوانی بیشتر شعرهای پروین اعتصامی را حفظ بودم

بیوک ملکی شاعر، نقاش و تصویرگر، توضیح داد: پدر من شعر می‌گفت ولی به شکلی نبود که بخواهد با ما کار کند. در خانه کتاب‌های شعر همیشه در دسترس بود منتها آن آثار مناسب سن من نبودند. در دوره کودکی به راحتی توان خرید کتاب نداشتیم و به طرق مختلف کتاب تهیه می‌کردیم. شروع علاقه‌مندی من به کتاب از طریق ترانه‌ها بود. آن زمان وقتی خواننده‌ها ترانه‌ای جدید می‌خواندند، آن تصنیف‌ها به صورت یک جزوه‌ چند صفحه‌ای چاپ می‌شد و افرادی بودند که در کوچه‌ها می‌گشتند و آن ترانه‌ها را با صدای بلند می‌خواندند. ما آن جزوه‌ها را می‌خریدیم و می‌خواندیم. احساس می‌کنم با آن جزوه‌ها به مطالعه گرایش پیدا کردم. بعدها با مجلات پیک و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آشنا شدم. خانه ما آن زمان در منطقه مجیدیه تهران بود. یادم هست کلاس چهارم یا پنجم ابتدایی بودم که از مجیدیه یک مسیر طولانی را پیاده راه می‌رفتم تا به کتابخانه کانون که در خیابان امیراتابک بود برسم. در کتابخانه وسایل نقاشی هم فراوان بود و ما یکی دو ساعت نقاشی می‌کشیدیم. بعد وقتی می‌خواستیم برگردیم دو کتاب امانت می‌گرفتیم و با خودمان می‌بردیم. وقتی کتاب خواندن برای من جدی‌تر شد کم کم به سراغ کتاب‌های خانه هم می‌رفتم. نخستین اثری که از بین کتاب‌های پدرم با آن اخت شدم مجموعه شعر پروین اعتصامی بود. تقریبا می‌توانم بگویم در دوره نوجوانی بیشتر شعرهای او را حفظ بودم.

او افزود: در دوران دبیرستان دو سه شعر نوشتم که به مدیر دبیرستان، آقای نیک‌روش نشان دادم و او مرا تشویق کرد. در همان سال‌ها انقلاب شد و با مجله "پیک" همکاری‌ام را آغاز کردم. آن موقع مجلات پیک هنوز تعطیل نشده بود و به مسئولیت محمود حکیمی منتشر می‌شد. یک‌ بار دو شعر خودم را برای آن‌ نشریه بردم و آقای حکیمی از شعرها خوش‌شان آمد. بعد از انقلاب کار خودم را با مجله "کیهان بچه‌ها" آغاز کردم که در آن‌جا با آقای نیکخواه‌آزاد، آقای رحماندوست، آقای ابراهیمی و خانم قاسم‌نیا و خانم وظیفه‌شناس جلسه‌هایی برگزار می‌کردیم.

شهرام شفیعیقبل از مدرسه، خواندن و نوشتن را از طریق قرآن یاد گرفتم

شهرام شفیعی نویسنده، قبل از این که به مدرسه برود خواندن و نوشتن را از طریق قرآن یاد می‌گیرد و درباره علاقه‌مندی به نویسندگی، توضیح داد: در کودکی نزدیک خانه‌مان یک آموزشگاه قرآن و علوم دینی بود که به شکل بسیار سنتی اداره می‌شد. پیش از آن‌که به مدرسه بروم توسط مادرم در کلاس روخوانی قرآن ثبت‌نام شدم. بنابراین قبل از این که به مدرسه بروم، خواندن و نوشتن را از طریق قرآن یاد گرفتم و این موجب شد که علاقه‌مند شوم و به کتابخانه پدرم سرک بکشم و به یک‌سری کتاب‌هایی که متعلق به سن من نبود، علاقه پیدا کنم. در واقع خواندن را بعد از قرآن، از "بینوایان" ویکتور هوگو و غزلیات عطار شروع کردم. از کلاس‌های اول و دوم ابتدایی می‌نوشتم. از سوم ابتدایی شروع به نوشتن شعر کردم و شعرهایم را در مدرسه می‌خواندم. همه چیز از شعر، داستان کوتاه و ستون می‌نوشتم.

حمیدرضا شاه آبادینوشتن اتفاق شیرینی است

حمیدرضا شاه‌آبادی نویسنده، که همیشه به نوشتن علاقه‌مند بوده، در این باره اظهارداشت: فکر می‌کنم اول یا دوم ابتدایی بودم. آن زمان تلویزیون سریالی به اسم "تارزان" را نشان می‌داد. تارزان را خیلی دوست داشتم و هر قسمت هم یک اتفاقی برای او پیش می‌آمد. آن زمان از سرکوچه‌مان دفترچه‌هایی به اندازه گوشی‌های موبایل امروزی که از کاغذهای بی‌مصرف ساخته می‌شد را به قیمت یک ریال می‌خریدم. روی هر کدام اسم یک قسمت از داستان‌های تارزان را می‌نوشتم و شروع می‌کردم به نوشتن قصه‌های مختلف و در نهایت یک مجموعه شکل می‌گرفت. اوایل دهه شصت معلم شدم و یک همکاری داشتم که نویسنده بود و به کلاس‌های داستان‌نویسی می‌رفت و در مجلات مطلب می‌نوشت. گاهی درباره نوشتن با او صحبت می‌کردم و کم کم برایم جذاب شد. یک بار داستان نوشتم و به او نشان دادم و گفت تو داستان را می‌شناسی، شاید خیلی خوب ننویسی، اما حداقل وحدت حادثه، مضمون، مکان و زمان را متوجه می‌شوی. یکی دو بار تلاش کردم به کلاس داستان‌نویسی بروم و نشد. فکر می‌کنم نخستین داستانم در سال 1376 توسط انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان چاپ شد. نوشتن اتفاق شیرینی است که در زندگی من رخ داده و شاید بزرگ‌ترین ترسم این باشد که روزی نتوانم بنویسم.

جعفر توزنده جانی"جوجه اردک زشت" پای مرا به ادبیات مکتوب باز کرد

جعفر توزنده‌جانی نویسنده، که از دوران کودکی علاقه خاصی به افسانه‌ها یا "اوسنه‌ها" داشته، درباره علاقه‌مند شدن به نوشتن، گفت: هر فامیلی که پیش ما می‌آمد از خاله، مادربزرگ و دخترخاله‌ها تا اوسنه‌ای برایم نمی‌گفت، دست از سرش برنمی‌داشتم. این مسئله باعث شده بود خواه ناخواه از کودکی علاقه خاصی به قصه‌ها پیدا کنم، اما توجه بیش از حد به افسانه‌ها باعث شد تبدیل به کودکی منزوی شوم که در دنیای خودش فرو رفته بود و با دیگران ارتباط خوبی نداشت و یک جورای بقیه طردش کرده بودند. تا این که در کلاس دوم ابتدایی معلمان که اتفاقا فامیل هم بود در کلاس کتابخانه کوچکی درست کرد.

یک بار کتاب شیک و قشنگی برداشتم و زنگ تفریح که بچه‌ها در حال بازی بودند شروع کردم به خواندن. از همان صفحات آغازین کتاب متوجه شدم که چقدر شخصیت به خودم شبیه است. اصلا انگار خودم هستم وقتی به پایان داستان رسیدم و شخصیت داستان تبدیل به قوی زیبای شد از خوشحالی به هوا پریدم. کتاب "جوجه اردک زشت" اندرسن، پای مرا به ادبیات مکتوب باز کرد.

او افزود: از آن روز به بعد مرتب کتاب می‌خواندم ولی تا سال 1356 هیچ داستان یا مطلبی ننوشته بودم. در همین سال درسی داشتیم به اسم "آیین نگارش" و معلم از ما ‌خواست خاطره‌ای بنویسیم. خاطرم هست که پرسیدم چند خاطره باشد؟ و معلم گفت: مهم نیست چندتا باشد، فقط در حوصله و صبر کلاس بگنجد. خاطره‌ای نوشتم و خواندم و همه با دقت گوش کردند و معلم بسیار پسندید. از بچه‌ها خواست تشویقم کنند و به من گفت: شما خیلی خوب نوشته‌ای، اما این خاطره نیست، داستان است. این جمله زمینه‌ای شد که فهمیدم می‌توانم داستان بنویسم؛ به همین سادگی. تا این‌که سال 1358 برای برنامه کودک رادیو کرمان نمایشنامه نوشتم که زمینه را برای حضور من در ادبیات کودک و نوجوان فراهم کرد. از 17 سالگی نوشتن برایم به صورت جدی شروع شد.

فرمهر منجزیهیچ‌وقت به نویسندگی فکر نمی‌کردم

فرمهر منجزی مترجم و ویراستار، دوران کودکی‌ خود را  شاد همراه با دسترسی به کتاب‌های خوب توصیف کرد و توضیح داد: از وقتی یادم می‌آید کتاب در زندگی‌ام بوده. پدرم اهل کتاب بود و همیشه برایم کتاب می‌خواند. کتابخانه او همین‌طور که من بزرگ‌تر می‌شدم، گسترده‌تر می‌شد. پدر برایم افسانه‌ها و داستان‌ها را به زبان انگلیسی می‌گفت. آن موقع‌ها که هنوز مدرسه نمی‌رفتم همه برایم کتاب می‌خواندند و قصه می‌گفتند. شاید بتوانم بگویم هر کدام از نزدیکانم را با یک قصه یادم می‌آید. پدرم کتاب‌های انگلیسی می‌خواند و برای من ترجمه می‌کرد. آن زمان من همه جور داستانی را می‌شنیدم و به همین دلیل هیچ‌وقت با کتاب بیگانه نبودم؛ کتاب همیشه یک بخشی از زندگی و علاقه‌ام بوده و هست.

او ادامه داد: یادم می‌آید هر وقت پدرم می‌خواست به سفر برود یک لیست کتاب‌های امیرکبیر را حاضر و آماده دستش می‌دادم که برایم بیاورد. تنها سفارشی که داشتم کتاب بود آن هم به تعداد زیاد. فکر می‌کنم هم دوروبرم کتاب زیاد بود و هم محیط زندگی، دوستان و خانواده گرم و صمیمی بودند و زندگی خوبی را سپری کردیم. یک چیزهایی برای خودم می‌نوشتم و در دفترم یادداشت می‌کردم. حتی به خیال خودم کار تحقیقی هم انجام می‌دادم. وقتی در جزیره خارک بودیم برای خودم در مورد آن‌جا می‌نوشتم ولی هیچ‌وقت به نویسندگی فکر نمی‌کردم. یا کوچک‌تر که بودم داستان‌ها و افسانه‌هایی را که برایم می‌خواندند و ترجمه می‌کردند در دفتری می‌نوشتم و فکر می‌کردم داستان را خودم نوشته‌ام. درباره پرداختن به مبحث ترجمه نیز یکی از دوستان پیشنهاد داد حالا که هم زبان انگلیسی را خوب می‌دانی و هم به ادبیات علاقه‌مند هستی بیا در مجله "ادبستان فرهنگ و هنر" کار بکن. ابتدا کارم را در آن مجله شروع کردم از کار روابط عمومی و مصاحبه گرفته تا ترجمه و ویرایش.

طاهره ایبدبچه خیال‌پردازی بودم

طاهره ایبد نویسنده، که از دوره خردسالی برای هر چیزی قصه‌پردازی می‌کرده، اظهارداشت: سه برادر کوچک‌تر از خود داشتم؛ شب‌های تابستان وقتی روی تخت در حیاط می‌خوابیدیم برای آن‌ها قصه­‌هایی از ستاره‌های آسمان می‌گفتم. روبه‌روی جایی که می‌خوابیدیم، یک دیوار بلند گچی قرار داشت که آب باران روی آن شکل‌هایی را طراحی کرده بود، در این شکل­‌ها چیزهایی می‌دیدم که دست‌مایه داستان‌گویی من برای برادرانم می‌شد. داستان‌هایی که می‌گفتم همه سریالی بودند و هر شب ادامه­ داستان را برای آن‌ها تعریف می­‌کردم. این داستان‌گویی‌ها تا زمانی که من خواندن و نوشتن را یاد گرفتم ادامه پیدا کرد.

او اضافه‌کرد: یک چیزهایی که به خیال خودم شعر بود را هم می‌نوشتم. پدرم مرد مهربانی بود. خیلی وقت­‌ها دست مرا می‌گرفت و با خودش این طرف و آن طرف می‌برد. هر روز قبل از غروب با یک قرآن بزرگ از خانه بیرون می‌رفت و روی سنگ­‌های پشت خانه می‌نشست و مشغول خواندن قرآن می‌شد. دور تا دور کتاب قرآنی که پدرم داشت، شان نزول آیات هم نوشته شده بود. من همراه پدرم به آن‌جا می‌رفتم و کنار پدرم داستان‌ها را می‌خواندم. شاید علاقه امروز من به سبک "رئالیسم جادویی" و "فانتزی" از آن‌جا شکل گرفته است. علاوه‌بر این‌ها، یک خاله بسیار مهربان داشتم که وقتی به خانه ما می‌آمد ما را دور خودش جمع می‌کرد و شرح از خانه بیرون آمدن خودش را خیلی شیرین برای ما می‌گفت. همه این­‌ها روی من تاثیر زیادی گذاشت و مرا بیشتر به سمت داستان‌‌نویسی سوق داد.

علی کاشفی خوانساریفکر نمی‌کردم نویسندگی می‌تواند شغل من باشد

سیدعلی کاشفی‌خوانساری نویسنده، شاعر و روزنامه‌نگار، با بیان این که می‌دانستم که می‌توانم بنویسم اما از این منظر که پدر و مادرم هم از راه نوشتن زندگی نمی‌کردند هیچ‌وقت به این فکر نکرده بودم که از این راه می‌توانم زندگی کنم. او ادامه داد: حتی در دانشگاه هم براساس عرف آن روزگار که همه یا باید پزشک می‌شدند یا مهندس، من مهندسی عمران را انتخاب کردم. البته در همان دوره دانشگاه هم تمام کارهای انجمن ادبی، تئاتر، همایش‌ها و نشریه دانشگاه را من انجام می‌دادم ولی واقعا به این فکر نکرده بودم که نویسندگی می‌تواند شغل من باشد. گرچه اولین کارهای مطبوعاتی من سال 1369 یعنی زمانی که 19 ساله بودم چاپ شد اما تا سال 1373 آثاری که به مطبوعات می‌دادم کاملا تفننی بود و از نظر شغلی در همان حوزه مهندسی ساختمان و کارهای مربوط به آن کار می‌کردم تا این ‌که در 22 سالگی یک‌دفعه‌ تصمیم گرفتم که کلا کارهای دیگر را رها کنم و تلاش کنم از راه نوشتن زندگی کنم.

او توضیح داد: تقریبا از دوم دبستان به‌طور منظم می‌نوشتم. مثلا یک دفترچه کوچکی دارم که روی آن نوشته‌ام "دیوان علی شاعر جوان"! این دفترچه شامل شعرهای من در سال دوم دبستان است که البته قطعا کارهای ارزشمندی نیست و یک جور تقلید از کارهای پندآموز سعدی و شاعران کهن است. در همان دوره دبستان مدام در مسابقات مقاله‌نویسی، روزنامه‌ دیواری و... موفق می‌شدم و در دوره راهنمایی هم کارهای متعددی نوشتم که بعضی از آن‌ها داستان‌ها و شعرهای کاملی است که البته هیچ‌وقت به انتشارشان فکر نکردم.

کمال شفیعیبرای بسیاری از بچه‌ها به اندازه سوادشان انشا می‌نوشتم

کمال شفیعی شاعر و نویسنده نیز اظهارداشت: در خانه ما شب‌های چله و زمستان شاهنامه‌ و داستان‌های امیرارسلان خوانده می‌شد. نخستین عیدی که جمع کردم 9 تومان شد و کتاب "کلیله و دمنه" را خریدم. در واقع نخستین کتابی که در سن 9 سالگی خریداری کردم. در ذهن خودم داستان می‌پروراندم ولی شعر نه. به مرور کتاب‌هایم زیاد شد و کتاب‌های "بوستان" و "گلستان" سعدی و آثار دیگر را با پس‌اندازهای خودم خریدم. تا این ‌که در 13-14 سالگی یک کتابخانه تقریبا 100 تا 130 جلدی داشتم و هم‌زمان عضو کتابخانه شهر هم بودم.

او تصریح کرد: شب‌های تابستان روی پشت‌بام می‌خوابیدم و ستاره‌ها را می‌شمردم؛ در ذهنم برای هر کدام از ستاره‌ها یک اسم می‌گذاشتم و برای‌شان قصه می‌ساختم. این اتفاقات وجود داشت تا این ‌که در دوران راهنمایی شبی احساس کردم که دارم شعر می‌گویم. مدتی بعد فراخوانی در مدرسه منتشر شد و من متنی را نوشتم که بابت آن در منطقه نفر اول شدم. در دوره راهنمایی یک دبیر به نام رضا شهبازی داشتم که خوشنویس خوبی بود. یک روز داشت "هزاره" مولانا را سر کلاس می‌خواند که من از آن لذت بردم و ناخودآگاه با تقلید، یک شعر با همان وزن، ردیف و قافیه گفتم. دوستی داشتم که خطش از من بهتر بود و گفت من این شعر را برایت می‌نویسم. اولین بار آن‌جا متوجه شدم که این شعر است و دارم شعر می‌گویم. بعد آقای شهبازی در همان سال اول راهنمایی دبیر انشا ما هم شد و یک روز گفت: انشا بنویسید و بیایید بخوانید. من نوشتم و خواندم و از معلم نمره 20 گرفتم. او به من گفت: تا پایان سال تمام نمرات شما 20 است و هر هفته باید بیایید انشا بخوانید. من هر هفته می‌دیدم که دفتر انشایم گم می‌شود و بعد می‌دیدم بچه‌ها توی کوچه نشسته‌اند و دارند انشاهای مرا می‌خوانند. برای بسیاری از بچه‌های کلاس به اندازه سوادشان انشا می‌نوشتم.

هادی خورشاهیان علاقه من به نویسنده و شاعر شدن در دوران نوجوانی شکل گرفت

هادی خورشاهیان شاعر و نویسنده که مطالعات خود را از مقطع دوم ابتدایی با مجلات آغاز کرده است، اظهارداشت: در خانه ما مجلاتی هم‌چون "اطلاعات هفتگی"، "جوانان امروز" و "زن روز" خوانده می‌شد. علاقه من به نویسنده و شاعر شدن در دوران نوجوانی شکل گرفت. ساده‌ترین کاری که فکر می‌کردم می‌شود انجام داد داستان‌ نوشتن بود. وقتی 12-13 سالم بود با پسر عمو و دختر عمویم بین خودمان مسابقه داستان‌نویسی داشتیم و در خانه نمایشنامه اجرا می‌کردیم. در نوجوانی داستان وسترن می‌خواندم و نخستین داستانی که نوشتم هم وسترن بود. این ماجرا حدودا مربوط به سال 1368 و زمانی است که 16 ساله بودم. نخستین شعرم را سال 1370 گفتم که آن را هنوز حفظ هستم و در مجله دانشگاه آزاد اسلامی نیشابور به چاپ رسید. تقریبا 28-29 سال است که در مطبوعات از من شعر و داستان چاپ می‌شود. از سال 1381 نیز شروع به چاپ کتاب کردم.

محمدرضا مرزوقیمعلم کشف کرد نویسنده‌ام

محمدرضا مرزوقی نویسنده و پژوهشگر، با بیان این که شاید کتاب‌های کتابخانه‌ پدرم در نویسنده شدن من بی‌تاثیر نبود، افزود: البته تخیلات من درباره‌ موجودات غریبی که این کتاب‌ها را نوشته بودند در این میل غریب به نوشتن و نویسنده شدن بی‌تاثیر نبوده‌اند. بعدها که مطمئن شدم به جای خدایان المپ‌نشین عده‌ای انسان نویسنده‌ این کتاب‌ها هستند تازه اعتماد به نفس پیدا کرده و به نوشتن فکر کردم. اما معلم پنجم دبستانم بیش از همه تاثیرگذار بود. چون کشف کرد که من نویسنده‌ام. هنوز چهره‌ احساساتی شده‌اش را یادم است که انشایم را درباره‌ به قول آن روزها "جنگ تحمیلی و اثرات آن" خوانده بود. معلم کم‌نظیری بود چون کتاب می‌خواند.