سرویس تجسمی هنرآنلاین: استاد آیدین آغداشلو هنرمند نقاش و مدرس برجسته چندی پیش میهمان خبرگزاری هنر ایران (هنرآنلاین) بود. با خبرهای هیجان انگیزی که به گوشمان رسیده، از دومین نمایشگاه انفرادی استاد که بعد از ۴۱ سال انتظار جمعه 23 آبان ماه شاهدش خواهیم بود پای صحبتهای او در خصوص همه فعالیتهایی که در طول این سالها داشته و نگاهش به همه این سالها نشستیم. نتیجه گفتوگویی بسیار خواندنی شد که در ادامه بخش دوم از نظرتان او را میخوانید.
وقتی بر میگردیم و مجموعه آثار شما را مرور میکنیم یک بخش عمده از چیزی که شما گزارش میدهید در ارتباط با مسئله هویت است که مصادف شده با توجه جهانی به این مسئله و به نوعی میشود گفت که ماهیت اصلی هنر پست مدرن هم هست. چطور شد که تا این حد به مسئله هویت بها دادید؟
البته این بخشی از نگاه من است که نکته قابل توجهی هم هست. شاید اولین نقاشی خیلی جدی من که خیلی هم دوستش دارم همان اثری است که عنوانش هویت است یعنی چهره مرد جوان اثر "ساندرو بوتیچلی" که صورت ندارد و منظره جای آن را گرفته. همان طور که گفتم این دو بخش ناخودآگاهی و آگاهی در کار من یک مقدار پیچیدگی بیشتری به وجود آورده در نتیجه بخشی از آن حتما ناخودآگاه است اینکه احتمال دارد که من در دورهای زندگی میکنم در همان دهه ۴۰ که اصلا مسئله هویت برای جامعه اندیشمند ایرانی مهم میشود و جوابهایی میگیرد مثل نقاشیخط و سقاخانه، استفاده از متنهای کهن در کارهای بیضایی و گلشیری. این یک دوره است که در وجوه مختلفاش عمل میکند و احتمالا در من هم اثر گذاشته. در بخش خودآگاهش اگر بخواهم دنبال کنم هویت شاید برای خود من معنای دیگری را متبادر میکند، این سوال که من کیستم و چیستم. قاعدتا این سوال خیامی است، پس اگر این سوال پیش بیاید هویت دغدغه میشود و حتی از سوال هم فراتر میرود.
این برای من خیلی مهم بوده و سوال را هم از خودم پرسیدهام. شاید این پراکندگی حوزه فعالیتهای من جستجوی پاسخی برای این سوال بوده و مثل هر آدمی که کار هنری میکند قطعا میداند که بخش عمده کار هنرمند فقط مطرح کردن سوال باشد. خیام هم دارد سوال مطرح میکند و اگر پاسخ خاصی هم میدهد که اشاره به آن و اکنونیت دارد در مقابل سوالی که میکند حجم زیادی ندارد به همین خاطر پاسخ است که در مور خیام این قدر سوءتفاهم و سوء برداشت شده و همه فکر میکنند خیام میگوید چون ما نمیدانیم از کجا آمدهایم و نمیدانیم چه خواهد شد پس شراب بخوریم و مقابل ساقی زانو بزنیم. به همین دلیل است که در اغلب تصویرهای کتاب خیام پیرمرد محترم یا محترمی را میبینیم که جامی در دست گرفته و در نهایت بیشرمی جلوی خانمی زانو زده. نه این یک سوتفاهم است و اصلا مسئله این نیست. در حقیقت کار اصلی خیام در طرح سوال است. او دائما دارد سوال میکند و گاهی هم اشارهای به دم را بچسب. احتمالا آدم ناچیزی مثل من در قیاس با این نابغه دهر به نوعی در حال جستجو و سوال کردن در باب کیستی خودش و انسان به طور کلی است.
در دورههای مختلف کاری حال و هوای ذهنیتان به طور مشخص چگونه شکل گرفته است؟
هر جستجو احتمالا دست آوردی دارد و این دست آورد با مصداقهایی تعریف میشود. آدمی که دارد به انهدام فکر میکند طبیعتا فکر میکند که انهدام چه چیزی؟ انهدام یک چیز باارزش است که فاجعه است. انهدام هر چیزی فاجعه است ولی میان مچاله کردن یک ورق کاغذ سفید معمولی و یک مینیاتور از رضا عباسی دو اتفاق متفاوت است که یکی فاجعهای جبران ناپذیر است ولی کاغذ سفید را به آسانی میتوانی دوباره تهیه کنی. پس اینجا در حقیقت جستجو دنبال ارزشهایی است که منهدم میشود. این ارزشها برای آن آدم و برای آن جستجوگر خاص مصداقهای خودش را دارد. اگر این آدم به تاریخ هنر علاقه داشته باشد طبیعتا مصداقهایش را آنجا جستجو میکند و مییابد. بالاخره این مظهریت باید به نوعی بیان شود. یک زیبایی که دارد از بین میرود ولی آن زیبایی چیست؟ آن آدم خاص مصداقهایش را از جاهایی که مرتبط با سرشت و مرتبط با حوزه معلوماتاش است انتخاب میکند. اینها همه مصداقهای یک جستجو هستند. حالا مصداقهای مختلف در دورههای مختلف برمی گردد به اینکه آن آدمی که دارد جستجو میکند در دورههایی به مصداقهایی بیشتر دل بسته یا مصداقهایی صریحتر، سادهتر و یا حتی پیچیدهتر منظور و جهان او را بیان میکند.
اولین نمونههای جدی با منهدم کردن نقاشیهای دوران رنسانس در کار من شروع شد چون که در آن دوره به شدت شیفته دوره خاص "کواتروچنتو" قرن ۱۴ ایتالیا بودم. خب این مصداقها را از آنجا پیدا کردم و یکی دوتا هم نیست و متعدد است. اینها مردان و زنان جوان بودند. یکی از آنها را که خیلی دوست داشتم و از معدود نقاشیهایی است از بابت اینکه فروختماش افسوس میخورم. این نقاشی صورت مرد جوانی بود اثر ساندرو بوتیچلی که با گستاخی به بینندهاش نگاه میکرد و دستش را با باند زخم بندی که خون به آن نشت کرده پوشانده بودند. به نظر این طور میآمد که انگار کسی میخواسته او را باچاقو بزند و و او برای دفاع از خودش تیغه چاقو را با دست گرفته. یعنی برای من تا این حد بازگو کننده دورهای بود که این نقاشی را کشیده بودم. بنابراین اگر آن هدفمندی اصلی را نگاه کنیم دیگر دوره بندی مصداقها خیلی مشکل نمیشود. تا مدتی مصداقها را از نقاشیهای دوره رنسانس صید میکردم برای اینکه بهتر منظور مرا بیان میکردند بعد مشغله عمده من هنر ایران و هنرهای اسلامی ایران شد و مصداقهایم را از آن انتخاب میکردم. اولین نمونه یک نگارگری مچاله شده بود و از نظر اجرا کار خیلی مشکلی هم بود. اساسا این مجموعه نگارگریها کار پیچیدهای بود برای اینکه مجموعه مهارت فنی دوگانه دور از هم یک نگارگر ایرانی چیره دست و نقاش مسلط به نقاشی غربی و حجم باید در یک نفر جمع میشد. اگر کسی این شکل از کار را انجام نداده به خاطر این است که این دو عنصر و دو شخص در یکی ادغام نمیشدند که صاحب مهارت دوگانه باشد.
در نتیجه آن نگارگری باید همان طور با امانت داری قلم گیریهای کار رضا عباسی را میداشت که اینها در چین و چروک شکل مچاله شده کاغذ هم بالا و پایین میرفتند و این کاری فوق العاده دشوار است. بعد این مصداقها متعدد شدند یعنی آدمهای کله چوبی در همان نقاشیهای دوره رنسانسی پیدا شدند که اینها هم باز نشانهای بودند از آدمهایی که از یک نقاشی ترکیبی خودم شکل گرفتند یعنی یک آدم که لباس خیلی مجللی داشت و یک شاخه گل دستش بود و یک کارد هم بالای سرش به تهدید قرار گرفته بود. این آدم کله چوبی که به نظر من نشانه بیخیالی آدمها است و از موضوع کارهای هیرونیموس بوش نقاش خیلی مهم دوره رنسانس میآمد که یک سری نقاشی با عنوان کشتی احمقها کشیده بود. آدمهایی که در حباباند و خیلی خوشاند و خیلی هم از اوضاع سردرنمی آورند. همه اینها جستجوی مصداقهای مناسب است اگر بخواهیم به جای دوره بندی در نظر بگیریم به همین دلیل است که من دائم میروم و بر میگردم مثلا آن نمونههایی که با هنر ایران و هنر دوره اسلامی کار کردهام هم مصداقهای متعددی داشتند و بعدتر با ظرفهای شکسته ادامه پیدا کردند.
اینها قبلا با نگارگریها و خطها شروع شده بودند. بعد یک مصداق تازه پیدا شد که باز هم برمی گشت به علاقه من. در یک دورهای که هنوز هم تمام نشده به ظرفهای مینایی سرامیک دوره سلجوقی و ایلخانی علاقه پیدا کردم و در واقع شیفته شدم. هنوز هم فکر میکنم از زیباترین دست آوردهای انسان هنرمند-صنعتگر طول تاریخ است. هر چقدر بیشتر شیفته شدم و هر چقدر بیشتر احترام گذاشتم امکان انهداماش هم بیشتر شد برای اینکه همان طور که اشاره کردم باید محترم میبود تا انهداماش صدایی در این کنگره عرش میانداخت و منعکس میشد. شاید بتوانم بگویم که کارهایم دورههای پیاپی ندارند. میشود پیدا کرد مثلا من در یک دورهای با ظرفهای سفالی کار نمیکنم ولی چون همه مصداقهای یک جستجو هستند تقدم و تاخرشان خیلی تفاوت نمیکند و بستگی به حال من و منعطف شدن علاقه من به یک دوره، یک اثر یا یک هنرمند دارد که من فکر میکنم خیلی باارزش و فوق العاده است. به محض اینکه این فکر را میکنم موظف میشوم که اولا آن را با نهایت احترام تجلیل کنم و بعد هم تشییعاش کنم.
این ستایش تاریخ از کجا میآید؟ شما هم معلمی تاریخ میکنید هم در مورد تاریخ مینویسید و هم در کارهایتان به آن میپردازید.
این گزارش تاریخ است چرا که تاریخ در همه وجوهاش قابل ستایش نیست. شاید تصور من در نوجوانی و جوانی یک چنین وجهی داشته. بارها فکر میکردم که اگر اسکندر بر داریوش سوم پیروز نشده بود چقدر خوب میشد یا اگر ساسانیها از اعراب شکست نمیخوردند. خب بعدها و با عقل بعدیام متوجه شدم که اگر اسکندر نمیآمد مثلا مسکندر میآمد چون یک چیزی در باطناش منهدم شده بود یعنی هخامنشیان ۱۰ سال و ساسانیان ۱۰۰ سال قبل از شکستشان منهدم شده بودند فقط یک انگشتی باید میآمد و اشارهای میکرد تا متلاشی میشد. بنابراین گزارش تاریخ با ستایش تاریخ متفاوت است. ستایش تاریخ معمولا با توهم همراه است و تاریخ با توهم توجیه نمیشود. من فقط گزارش تاریخ را میدهم اما اینکه چرا به گذشته رجوع میکنم و چرا آبشخور من در گذشته است این گذشته همیشه تاریخی به معنای دوردست نبوده. هر چیزی که ساخته شده و منهدم شده برای من حکم مصداق را پیدا میکند.
من تعدادی نقاشی آبرنگ کشیدم از باغ ملک در گلاب دره. این باغی بود که نکتهای که در آن جستجو و پیدا کرده بودم برای من خیلی جالب بود. این باغ متروکی بود و ساختمان فوق العادهای داشت که آن را رها کرده بودند و تکه تکه همه چیزش سقوط کرده بود. وقتی به آنجا میرفتید میدیدید که گزارش تاریخیای که بخواهید از آن بدهید این است که از مجموعههای درخشان معماری و زندگیای که در آن معماری جریان داشته چطور تبدیل به هیچ شده. کاشیها از جای خودشان درآمده بودند، حوض سنگی شکسته بود و سقف ریخته بود. خب خیلی محزون و انگار ساخته شده بود تا من گزارشاش را بدهم. یک نکته که خیلی برای من جذاب بود طبیعت بود که این درختهای چنار قطور سربه فلک کشیده بودند و اصلا انگار نه انگار و و بدون پروایی از این وضعیت داشتند عمر خودشان را ادامه میدادند با این خیال که همیشگیاند. این درختهای چنار و این جویهای آب که از قنات سرچشمه میگرفتند. و من با خودم فکر میکردم که لابد اینها به هم میگویند ببین، مثل آن شعر معروف خاقانی شروانی: هان ای دل عبرت بین از دیده نظرکن هان/ ایوان مدائن را آیینه عبرتدان. این شعر را به هم میگفتند و من تحسین کردم و پذیرفتم.
در نتیجه این طبیعت را هم به عنوان درس عبرت گرفتم و این را گزارش کردم. اواخر دوباره رفتم تا نگاهی به آن مکان بیندازم و دیدم که من اشتباه میکردم. همه آن درختها را بریده بودند و آنجا تبدیل به یک مجتمع مسکونی شده بود یعنی پول هر معنایی را زیر پای خودش له کرده. بنابراین دیگر درختها نبودند که من به آنها بگویم که ما همه فانی هستیم از جمله شما. به درختها آب نداده بودند تا خشک شوند و بعد هم آنها را سوزانده بودند. نکته اصلی این است که در هرکدام از این مصداقها که من اسم دوره را از رویشان برمی دارم، آمد و شد هست. یک موقع چیزهای خیلی قدیمی عنوان میشود و یک وقت دیگر چیزهایی که خیلی هم قدیمی نیستند مثل همین نقاشیهای باغ ملک. عمر باغ ملک از صد سال تجاوز نمیکرد. همین طور نقاشیهایی که از درهای چوبی پوسیده کشیدهام. در نتیجه من دائما در تاریخ عقب و جلو میروم و اگر خیلی نزدیکتر بگیریم همین تهران معاصر که در طول این چهل-پنجاه سال گذشته ساخته شده و رشد غول آسایی کرده جز بیزاری چیزی به من نمیدهد و چیزی قابل گزارش برایم ندارد. اگر چیز قابل گزارشی داشته باشد از نمونههای در معرض انهداماش است که ارزش گزارش کردن دارد مثل همان درهای پوسیده. من با این شهر هیچ ارتباطی نمیتوانم برقرار کنم. دوستش دارم ولی نمیتوانم با آن ارتباط برقرار کنم و نمیتوانم تحسیناش کنم. در نتیجه گاهی که در این شهر قدم میزنم به نظرم میرسد آینه تمام نمای انحطاط سلیقه عمومی مردمم را در آن میبینم و این خیلی تماشا ندارد و خیلی برایم جذاب نیست.
وقتی به همه این سالهایی که فعالیت هنری کردهاید نگاهی میاندازید چه احساس و ارزیابیای از خودتان دارید؟
به عنوان یک نقاش این جزو شرح وظایف من نبوده و نباید هم میبوده. یک نقاش قرار بر این نیست که حتما تاریخ هنر را بداند یا درس بدهد. بعضی وقتها طور خاصی عمل کرده، دوست عزیز من رویین پاکباز در دانشکده نقاش لایق و قابلی بود ولی بعد که شیفته تاریخ هنر شد دیگر نقاشی نکشید و شروع کرد به تدریس تاریخ هنر و یکی از معدود آدمهای درخشان این عرصه است. من شاید بیجهت خواستم همه اینها را خواستهام همراه داشته باشم. خودم هم فکر میکنم که اگر خیری برای بیرون من داشته اما برای خودم خیری نداشته. درس دادن، سخنرانی کردن، دریک دوره دوساله برنامه ریز فرهنگ بودن. دورهای که من مسئولیتی داشتم و میتوانستم برنامه ریزی فرهنگی کنم دوسال طول کشید که بابتش هم خیلی آزار دیدم و هنوز هم میبینم.
در این دوسال بانی ساخت و افتتاح دو موزه شدم خب خیلی کارهای مفیدی کردم ولی حالا که بعد از سی و اندی سال برمی گردم و نگاه میکنم به خودم میگویم که اصلا به من چه ارتباطی داشته اما هر وقت هم سوالی از من شده درباره هنر امروز یا برنامه ریزی فرهنگی نظری ندادهام و گفتهام که من برنامه ریزی فرهنگی را از خودم خلع کردهام و جزو برنامههای خودم نمیدانم. در این مدت خیلی خودم را ملامت کردم و این یکی از معدود مواردی است که خودزنی و خودم را ملامت کردهام. همیشه به خودم گفتهام که به من چه مربوط است که مثلا موزهای ساخته شود یا نشود. من نقاش بودم و باید نقاشی میکردم. در آن ۲ سالی که احمقانه این مسئولیت را پذیرفته بودم تنها به اندازه انگشتان دو دست نقاشی کشیدم. جای خالی آن را درمورد خودم من جوابگو نیستم ولی شاید یک نفر بگوید این موزه که ساخته شده حتی اگر کسی به دیدنش نرود مثل موزه هنرهای معاصر این میارزد به اینکه ۳۰ نیمرخ رنسانسی کشیده باشی. از نظر من این طور نیست.
من فکر میکنم همه این کارهایی که کردم زائد و نالازم بوده. ولی من فقط باید نقاشی میکشیدم. در طول این ۳۰ سال شاید بیشتر از ۳۰۰ بار سخنرانی کردهام. مجموعه کتابها و مقالههایی که نوشتهام به ۱۲ کتاب میرسد. من پنج هزار شاگرد تعلیم دادهام اما تعداد نقاشیهایم به ۴۰۰ نمیرسد. یک جا را اشتباه کردهام. نه باید تدریس و نه برنامه ریزی فرهنگی و نه سخنرانی میکردم فقط باید نقاشی میکشیدم. اینجا بود که من کاملتر وماندگارتر موثر میشدم، اما خودم میدانم چرا این کار را کردم مخصوصا در طول سالهای بعد از انقلاب تدریسام حجم زیادی گرفت.
قبل از انقلاب تقریبا هیچوقت سخنرانی نکرده بودم. تعداد مقالههایی که قبل از انقلاب نوشتم قابل قیاس از نظر حجم و کیفیت با مقالههایی که بعد از انقلاب نوشتم نیست. میدانم این نیروی عظیمی که صرف کردم مثل قصه "سبکی تحمل ناپذیر هستی" میلان کوندرا برای این بود که به خودم ثابت کنم-به کسی که نمیشود ثابت کرد- که خلع و فراموش نشدهام. همین. اصلا هم این را نمیشود منحصر کرد به اینکه آدم رسالت و درد خدمتگذاری به مردم دارد. اینها هم بوده ولی فرع قضیه بوده. اصلاش این بوده که من همین طور بال بال زدهام برای اینکه به جهان خلع کننده اطرافم منتقل کنم که نمیتوانند یک آدم را خلع کنند. یک آدم خلع پذیر نیست مگر خودش خودش را خلع کند. نیروی خیلی زیادی هم گذاشتهام برای هدفی مختصر. کل این هدف خیلی مختصر بود که به خودم و دیگران ثابت کنم که من هستم، در وجوه مختلف هستم و پاسخ هر سئوالی را هم دارم. که چه بشود. جواب این در دراز مدت و حتی بعد از مرگ من از راه نقاشیهایم داده میشد.
انتهای پیام/