به گزارش هنرآنلاین،پروفسور جان هالدر مرد «خوبی» است. اما مردان «خوب» هم باید برای زندهماندن خود را با شرایط موجود وفق دهند. در حالی که جهان با جنگ جهانی دوم روبهرو است، استاد باهوش و موسیقی دوست آلمانی خود را درگیر جنبشی میبیند که عواقب غیرقابل تصوری دارد...
محمودرضا حبیبی در این نشست گفت: در مانیفستی که جان هالدر، شخصیت اصلی نمایش دارد، دو نکته مهم وجود دارد که عصاره این نمایش نیز به شمار میآید. بخش اول همان بحث مهمی بوده که در فلسفه وجود دارد و با عنوان نسبیت در ماهیت شناخته میشود. اینکه آیا انسان در ماهیت خود، خیر و شر را شناخته است؟ آیا ادیان و اساطیر این موضوع را برای او تعریف کردهاند یا اینکه عقل این را به او میگوید؟ اگزیستانسیالیسم میگوید که همه این موارد، دارای یک حالت نسبیگرایی هستند. بنابراین اگر یک نفر مانند هیتلر میگوید، چون دین یهود این موارد را گفته، اشتباه است و حال، من درست و غلط را مشخص میکنم، اتفاقی است که در واقعیتهای سیاسی رخ میدهد.
او افزود: بنابراین اگر ما قدرت را به سیاستمداران و دولت دادیم تا آنها با عینیت و عینیگرایی در دیدگاه آبجکتیو خود به همهچیز نگاه و خیر و شر را تعریف کنند، پس این قدرتِ قانون را هم باید بپذیریم. هر چیزی را که قانون به عنوان خیر و خوب به ما گفته، درست بوده و هرچیز که به عنوان شر گفته، نادرست است. همانطور که خود (شخصیت نیز) این موضوع را پذیرفت و گفت که خود شما یهودیها سبب به وجود آمدن چنین فاجعه بزرگی شدید، در حالی که میگفت هیتلر در حال اشتباه کردن است و رژیم نازیها یک کودک نوپا است و هنوز دچار بیاختیاری بوده و به همین دلیل ماندگاری ندارد. اما در آخر به جایی رسید که خودش تبدیل به یکی از افسران عالیرتبه شد و فاجعه بزرگ آشویتس نیز اتفاق افتاد.
این منتقد تئاتر در ادامه بیان کرد: نکته دیگری که در این اثر به آن اشاره میشود، قدرتی است که به ساختار دولت به عنوان یک ساختار عینی و قانونگذار اعطا میشود و بحث ماکیاولیسم در دولت را مطرح میکند. در واقع چون دولت خیر و شر را تشخیص میدهد و مردم این قدرت را ندارند و همهچیز نسبی بوده و خوب و بد ماهیت نسبی دارند؛ باید بپذیریم که این دولت با قدرتی که دارد هدف خود را توجیه میکند. همان جمله معروف ماکیاولی که میگوید هدف وسیله را توجیه میکند.همان کاری که دکتر جان هالدر که یک رماننویس است، انجام میدهد.
حبیبی در ادامه صحبتهایش گفت: در کل نمایشنامه «گود»، یک حرکت واگرا، برگشت انسانی از بالاترین مقام انسانی در مرحله اخلاق و رفتار، به پایینترین حد به نهاد و غریزه حیوانی یک انسان را در دو خط موازی اما خلاف جهت یکدیگر نشان میدهد. دکتر جان هالدر اگرچه احساس میکند که از جایگاهی که در ادبیات، هنر و موسیقی بوده در حال طی کردن پلههای ترقی است، اما در آن پلکانی که بالا میرود، از جای دیگر پایین میآید. چون در حال افول از جایگاه مقام انسانی خود است. او به درجهای میرسد که فقط نهاد و غریزه خود را میبیند. او برای رسیدن به جایی که احساس کند هدفی دارد، تنها شهوتهای درونی خود را میبیند. همه این موارد از بیهدفی در درون و روان این شخصیت بود. چون هیچ چیزی به نام عشق وجود نداشت. تمی را که در مورد این نمایشنامه میتوان به آن اشاره کرد، تم عشق و انسانیت است. عشق و انسانیتی که اگر در وجود انسانها نباشد، میتواند آنها را به هر سمت و سویی ببرد و به هر قدرتی برساند. در واقع آنها را به جایی میرساند که با استفاده از عقل و علم خودشان، کشتاری را توجیه کنند که برخلاف انسانیت است.
انتهای پیام