سرویس تئاتر هنرآنلاین: "شش شخصیت در جست‌وجوی یک نویسنده" عنوان نمایشنامه ای از "لوئیجی پیراندلو" است که بدون شک یکی برجسته‌ترین آثار او به شمار می‌رود. این نمایشنامه آینه تمام نمای اندیشه‌های این نویسنده است و نگاه او به واقعیت و خیال و آنچه میان این دو اتفاق می‌افتد به خوبی در این اثر عینیت و جلوه بیرونی پیدا می‌کند. نویسنده در این نمایشنامه اعتقاد خود درباره تئاتر و زندگی به شکل ماهرانه و دقیق را به نمایش می‌گذارد و شیوه بیانی و اجرایی این متن نمایشی به خوبی افکار او را انعکاس می‌دهد. در این رابطه "ریچ یورمن"  شاعر، نمایشنامه‌نویس، و استاد بازنشسته‌ ریاضیات و ادبیات انگلیسی دیدگاه خود را ارائه می‌دهد چراکه معتقد است نمایشنامه "شش شخصیت در جست‌وجوی یک نویسنده" پس از نزدیک به یک قرن، همچنان مصداق بارز تئاتر تجربی مدرن است.

اولین بار کی پیراندلو را شناختید؟

یورمن: احتمالاً سال ۱۹۷۲ بوده. آن زمان ده سال بود که تدریس می‌کردم و قرار بود دوره‌ای درباره‌ تئاتر مدرن برگزار کنم. متنی به عنوان منبع درسی پیدا کردم همراه با نمایشنامه‌های "باربارای بزرگِ" جورج برنارد شاو، "گالیله" برشت، "امپراتور جونزِ" یوجین اونیل، "باغ وحش شیشه‌ایِ" تنسی ویلیامز، "مرگ فروشنده‌" آرتور میلر، که تمام آنها را (پیشتر خوانده بودیم و می‌شناختیم). من آماده‌ شروع تدریس بودم. در این میان "شش شخصیت در جست‌وجوی یک نویسنده" لوئیجی پیراندلو هم بود که پیش از آن نمی‌شناختم. آن را خواندم که هوش از سرم پراند! خیلی متفاوت از آنی بود که تا آن زمان درباره‌ تئاتر فکر می‌کردم...

در موردش چه فکر می‌کردید؟

یورمن: بیش از همه نتایج سیاسیِ داستان... مثل "باربارای بزرگ"…مثل "گالیله"، اینکه چطور شخصیت‌ها و کشمکش‌ها ساخته و پرداخته شده‌اند. دوره را هم به همین شکل می‌خواستم درس بدهمــ با رویکردی سنتی که هر صحنه بر اساس یک کشمکش شکل می‌گیرد و این کشمکش‌ها در راستای خط سراسری نمایش و محور روایت داستان هستند، و دستِ آخر چگونگی گره‎‌گشایی آنها. 

مثل نمایش‌هایی که در نوجوانی‌تان دیده بودید...

یورمن: تجربه‌ من از تماشای تئاتر در نیویورک کمدی‌ها و موزیکال‌های برادوی، و نیز نمایش‌های "جدی" یوجین اونیل و ویلیام اینگ بود.

که همه‌ آنها با ساختار خط سراسریِ اثر هماهنگ بودند.

یورمن: اجراهایی کاملاً سنتی. البته برشت ایده‌ درگیر کردن تماشاگر را ارائه کرده بود، اما باز هم کارش بر اساس داستانی مشخص و کاملاً سرراست بر روی صحنه پیش می‌رفت. حتا "سیاه‌ها" ژان ژنه، که در آن بازیگران از روی صحنه پایین می‌آمدند و مستقیماً با مخاطب روبرو می‌شدند، که بیانیه‌ای سیاسی درباره‌ رفتارهای نژادپرستانه بود، مردم را به شدت آشفته کرد، اما وجود خودش را به عنوان یک اثر تئاتری زیر سوال نبرد.

شش شخصیت در جشست و جوی نویسنده

و برای کلاس خودتان؟

یورمن: من برنامه‌ مشخصی داشتم: پنج نمایشنامه از منبع درسی، به‌علاوه‌ دو یا سه متن جدید معاصر از سال‌های ۶۰ و ۷۰. همین که اثرِ پیراندلو را خواندم دوباره به این فکر کردم که در کلاس چه رویکردی خواهم داشت. این مرا به فکر واداشت که چه عاملی تئاتر تجربی مدرن را از تئاتر کلاسیک یا سنتی متفاوت می‌کند. همین شد که کلاس را با "باربارای بزرگ" که ساختاری کلاسیک دارد شروع کردم تا شاگردانم متوجه چگونگی عملکرد ساختار نمایشی بشوند و بعد آنها را با پیراندلو روبرو کنم!

با چنین جنونی! این خیلی پیش از زمانی بود که اصطلاح "ساختارشکنی" باب شود، اما "شش شخصیت..." نمایشنامه‌ای است که ساختار تئاتر را به معنای واقعی درهم می‌شکند: چه می‌شود اگر بازیگری که نقشی را بازی می‌کند با نقشِ نمایشیِ خود و نیز با منشا الهام نقش ترکیب و یکی بشود؟ بعد همه‌ را در هم بیامیزیم و همزمان به روی صحنه بیاوریم. بعد کارگردان را وارد ماجرا کنیم، یا بازیگری که نقش کارگردان را بازی می‌کند، و او را تحت فشار قرار دهیم تا نویسنده‌ نمایشنامه بشود و جای نویسنده‌‌ای را بگیرد که شخصیت‌ها را خلق و سپس رها کرده است. چرخه‌ای که می‌چرخد و می‌چرخد: تئاتر چیست؟ چه چیزی واقعی است؟ شخصیت‌ها چه کسانی‌اند؟ بازیگران چه کسانی؟ همه‌ این‌ها داخل یک مخلوط‌‌کن ریخته شده‌اند و از این طریق تلاشی می‌کنیم در جهت کشفِ چیستیِ تئاتر و این که تئاتر چه باید بکند، و فراتر از آن، واقعیت چیست و چطور می‌تواند وارد یک اثر تئاتری بشود. این دیدگاه چشمگیر همان چیزی بود که می‌خواستم شاگردانم دریافت کنند.

این اثر چگونه دیوار چهارم را می‌شکند؟ (م: دیوار چهارم دیواری فرضی است که تماشاگرانِ نشسته در تالارِ نمایش از پشتِ آن دارند وقایع روی صحنه را می‌بینند، و نویسنده و کارگردان و بازیگرانِ اثر نیز وانمود می‌کنند که آن دیوار وجود دارد.)

یورمن: مثل برشت یا ژنه نیست که تماشاگر را به کنش وامی‌دارند تا از نظر سیاسی آنان را به چالش بکشند، یا مثل تک‌گویی‌های شکسپیر که روندِ وقایع را متوقف می‌کنند تا افکار شخصیت نمایش را ارائه دهد. این تلاش برای درگیر کردن بازیگر در جریان بی‌واسطه‌ی تئاتر است. وقتی از من می‌پرسید که به نظرم برجسته‌ترین اثر هنر نمایشی در قرن بیستم کدام است، من از این منظر نگاه می‌کنم که کدام اثر بیش از همه مسلماتِ تئاتر را تغییر داده است. در بین نمایش‌هایی که در دهه‌های ۴۰ و ۵۰ در نیویورک و بوستون دیدم نمایشنامه‌هایی که به شیوه‌ برنارد شاو نوشته شده بودند قطعاً بیشترین بودند. این در دهه‌ ۶۰ با تولیداتی از نمایشنامه‌نویسان تجربی مانند بِکِت، لِروی جونز و دیگران تغییر کرد. شکوفایی واقعی ساختار نوِ نمایشی، که به نظر من مستقیماً از پیراندلو دنباله‌رَوی می‌کند، چنین است: بازیگران با تماشاگران ارتباطی مستقیم برقرار می‌کنند و درباره‌ چگونگیِ بازیِ نقششان با آنها حرف می‌زنند.

نکته‌ی جالب درباره‌ پیراندلو همین است که به جای دیدگاه سیاسی یا دراماتیک، کندوکاو روان‌شناسانه را در پیش می‌گیرد. فرض کنید که "شش شخصیت..." را به "معنای واقعی" دقیقاً همان‌گونه که نوشته شده است، خارج از نمادها و استعاره‌ها در نظر بگیریم. این افراد دچار آسیب‌های روانی عمیقی شده‌اند و اکنون تنها راه بازیابیِ سلامتِ روان‌شان این است که حوادثی را که از سر گذرانده‌اند بازی کنند. ابتدا باید کسی را پیدا کنند که نمایشنامه را برایشان بنویسد، چرا که نویسنده‌ اصلی ترک‌شان کرده است. در روند نمایش آنها به تماشای بازیگرانی می‌نشینند که وانمود می‌کنند این شش شخصیت هستند و می‌توانند بازیگران را نقد کنند و به آنها بگویند که در واقعیت چه اتفاقی برای آنها افتاده است. حال فرسنگ‌ها از "معنای واقعی" دور شده‌ایم: فرازونشیب پیچیده‌ روانی یک خانواده، تبدیل به این پرسش می‌شود که بازیگر بودن و "خودِ" دیگری را پیشه کردن چگونه است. پیراندلو می‌پرسد چگونه ممکن است به جای وانمود کردن به کسی دیگر واقعاً تبدیل به شخص دیگری بشویم که همان‌جا روی صحنه نشسته است و تمرین ما را تماشا می‌کند.

پس همچنان گیرا و تاثیرگذار است. آیا ما روایت مستقیم را کنار گذاشته‌ایم؟ دنیای پیراندلو برای درک عصرِ مدرن عرصه‌ای معمولی به نظر می‌رسد. روایت مستقیم هنوز یکی از گزینه‌هاست، اما در میان بسیاری گزینه‌ی دیگر.

یورمن: روایتِ مستقیم هنوز بخش عمده‌ای از شیوه‌های متداول هست، اما در لیستی بلندبالا: اورسن ولز، بدون بازیِ بازیگران در نقش بازیگران در آثارِ پیراندلو، اورسن ولز نمی‌شد. یا نمایشنامه‌ای مثل صداهای خاموش (Noises Off)  اثر مایکل فرِین [Michael Frayn] به‌وجود نمی‌آمد. و آمدن کارگردان از میان تماشاگران به روی صحنه...

یورمن: برای ختم غائله است، هرچند با تعدادی از بازیگران زن کاملاً درگیر است. برویم سراغ "هملت". هملت به "بازیگران" یاد می‌دهد که چطور نقش‌شان را بازی کنند و دیالوگ‌های اضافه‌ای وارد می‌کند تا وجدان پادشاه را به دام بیندازد. اما این نمایشی است که در دل دنیای درونیِ "هملت" اجرا می‌شود. عملی واکنشی نیست، و روی صحنه نمی‌پرسد که "تئاتر درباره‌ چیست؟"، و چارچوبِ داستان "هملت" شکسته نمی‌شود. از سوی دیگر پیراندلو چارچوبِ داستان را خُرد می‌کند و نه تنها تماشاگران را، بلکه حتا افراد روی صحنه را رها می‌کند تا درباره‌ این که چه چیزی ممکن است و چه چیزی ممکن نیست به بحث بپردازند. همه‌ این‌ها در بخش عمده‌ی تئاتر سال‌های ۱۹۷۰ و ۸۰ و ۹۰ میلادی پدیدار شد: ساختارشکنیِ تئاتر با اجرای تئاتر. با این حال به نظر من هیچ‌کس تا به حال به اندازه‌ پیراندلو پیش نرفته است. "شش شخصیت..." آنقدر تکان دهنده است و آنقدر فراتر از هرآنچه پیش از ۱۹۲۲ انجام شده است می‌رود که همچنان پس از نزدیک به یک قرن، مصداق بارز تئاتر تجربی مدرن است.

منبع: مجله صحنه‌ چهار

به قلم: کلاودین جونز (بازیگر، فیلمساز، و نویسنده‌ ارشد مجله‌ صحنه‌ چهار)

ترجمه‌: شیرین میرزانژاد (گروه تئاتر اگزیت)

ویراستار: یوریک کریم‌مسیحی

مجله‌ فرهنگی هنری صحنه‌ چهار، ماهنامه‌ الکترونیکی جهانی با موضوع تئاتر، سینما و رسانه است که از سال ۱۹۹۹ تا کنون در آمریکا مشغول به فعالیت است.