سرویس تئاتر هنرآنلاین: لیلی عاج توانست در بخش مسابقه نمایشنامه‌نویسی سی و هفتمین جشنواره تئاتر فجر خود را به عنوان نمایشنامه‌نویس برگزیده معرفی کند. هر چند او در این سه چهار سال اخیر به دلیل چندین اجرای تئاتری توانسته بود سری تو سرها دربیاورد و خودی نشان دهد اما این جایزه نمایشنامه‌نویسی از او با جدیت تمام‌تر یک چهره شاخص ساخت.

نمایشنامه "سالی که دو بار پاییز شد" قصه‌ مرز بین خواب و بیداری و کابوس و واقعیت است و زاویه دید شخصیت‌ها را بازگو می‌کند. درحقیقت همه چیز کابوسی است که می‌تواند واقعیت داشته باشد یا نداشته باشد و آن به درک مخاطب از موضوع ارتباط دارد.

این نمایشنامه ابتدا از سوی اداره کل هنرهای نمایشی مجوز نگرفت و با اصلاحاتی که لیلی عاج انجام داد نمایشنامه را به بخش مسابقه نمایشنامه‌نویسی فجر فرستاد که اتفاقا بین ۴۶۹ متن، برگزیده شد.

لیلی عاج تحصیلات خود را مقطع کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی به اتمام رسانده و دوره ‎تکمیلی فیلم‌سازی در انجمن سینمای جوانان ایران را پشت سر گذاشته است. از نمایش‌هایی که این نویسنده در آنها به عنوان دستیار کارگردان حضور داشته باید به "قرمز و دیگران" و "گل‎های شمعدانی" اشاره داشت. همچنین این کارگردان تاکنون نمایش‌هایی چون "شب"، "باله روی سطرهای بی‌معنی"، "فکاهی‌نامه‎ یک زن"،  "خواب زمستانی" و "قند خون" را تولید کرده است که هر کدام از نمایش‌ها جوایزی را در جشنواره‌هایی تئاتر دانشگاهی و تئاتر شهر کسب کرده‌اند. این کارگردان در حوزه فیلم‌کوتاه و تلویزیون فعالیت داشته است که باید از ساخت فیلم‌های کوتاه "پاییز"، "همین"، "هه‌‌ره وس"، "زن خط تیره مرد" و "هرچه تو را به یاد من بیاندازد زیباست" نام برد. از فعالیت‌های وی در مدیوم تلویزیون و در سمت‌هایی به عنوان نویسنده و کارگردان، مدیر تولید و دستیار تهیه فعالیت داشته و نویسنده مجموعه‌هایی چون "مامان گلابی"، "ترمه طلا"، "بازار نیم‌رخ"، "مثبت من"، "نگین کمان"، "دنیای تابستان" و... بوده است.

او به مدت ده سال از تئاتر دور شده بود و با نمایش "خواب زمستانی" در سال 95 به تئاتر بازگشت که در جشنواره تئاتر شهر حضور یافت و جوایزی هم دریافت کرد و در نهایت هم آن را در تالار کوچک مولوی اجرا کرد. این نمایش در نهایت در جشنواره تئاتر دانشگاهی صوفیا در کشور بلغارستان اجرا شد.

عاج با "قند خون" جای پایی برای ورود و ماندگاری در تئاتر ایران باز کرد. نمایش "قند خون" مهر ماه 96 در پلاتو اجرا مجموعه تئاتر شهر و بلافاصله در تالار باران اجرا شد. در نمایش "قند خون" الهام شعبانی، ارسطو خوش‌رزم، و پریا وزیری بازی کردند.

"روزمرگی" آخرین اجرای اوست که در آبان 97 در تماشاخانه مهرگان اجرا شد. در این اثر که علیرضا فولادشکن تهیه‌کنندگی آن را به عهده داشت، آلاله زارع‌طلب، غزل میرزایی، الناز اسماعیلی و المیرا صارمی ایفای نقش کردند.

با لیلی عاج درباره فراز و نشیب های زندگی و آثارش گفتگو کرده‌­ایم که در ادامه می‌­خوانید:

لیلی عاج

در ابتدا دوست داریم بیشتر با شما آشنا شویم. گرایش‎تان به هنر از کجا شکل گرفت؟ نقاشی، تئاتر، خط یا... از آغاز برای‌مان بگویید.

من خواهر کوچک‌تری دارم که صدای خوبی دارد و در دبیرستان همیشه سر صف قرآن مراسم صبحگاهی را می‌خواند. از طریق او با دو معلم پرورشی مدرسه آشنا شدم که خیلی با انگیزه و فعال بودند و همیشه در   همه‌ مناسبت‎ها نمایش داشتند و یک گروه نمایشی هم در مدرسه تشکیل داده بودند. اولین بار و به طور جدی در مسابقات دانش آموزی، مفتون صحنه تئاتر شدم.

آنجا بازی هم کردید؟

هم بازی و هم کارگردانی. یک بخش از حکایت‌های سعدی یا اشعار پروین اعتصامی را به نمایش تبدیل می‎کردیم. همه این‌ها تا سال آخر دبیرستان ادامه داشت. پشت کنکور بودم که تلویزیون زیرنویس ‎کرد، انجمن سینمای جوان دوره فیلم‌سازی دارد و از علاقه‌مندان برای ثبت نام دعوت می‌کرد. خانه ما غرب بود و تا باغ فردوس که الان شده موزه سینما، مسافت طولانی بود. آن زمان هم مثل الان به این شکل رفت و آمد با مترو و اسنپ راحت نبود. خیلی اصرار کردم و مادرم هم قبول کرد که زحمت آوردن و بردن من را بکشد. یک آزمون کوچک دادم و دوره یک ساله فیلم‌سازی را در انجمن سینمای جوان گذراندم. خیلی دوره جذابی بود به خاطر اینکه معلم گزارش‎نویسی و فیلمنامه‌نویسی‎ام عطا‌الله کوپال و معلم مبانی کارگردانی‌ام شهاب رضویان بود، با رُوزت قادری هم دوره عکاسی داشتم. در کل مجموعه‌ای از آدم‎های کاردرستی در آن دوره سینمای جوانان حضور داشتند که خیلی با انگیزه کار می‎کردند. هفت، هشت تا فیلم کوتاه هشت میلیمتری، 16میلیمتری، بتاکم و بعدها، دی وی کم ساختم و عکاسی را به طور جدی تجربه کردم. جشنواره فیلم کوتاه تهران، جشنواره فیلم سینما حقیقت، جشنواره فیلم کودک و نوجوان اصفهان شرکت کردم و یکی دو تا جایزه جدی هم گرفتم. البته این فعالیت‌های که خدمت‌تان عرض کردم در یک بازده زمانی چهار، پنج ساله اتفاق افتادند. در این مدت با مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی هم در ارتباط بودم و یکی و دو فیلم مستند- داستانی هم به تهیه‌کنندگی مرکز ساختم.

چطور سر از دانشگاه و رشته تئاتر درآوردید؟

در انجمن سینما جوان، ما یک منشی داشتیم که حرف زدن با او در انتخاب رشته‌ من بی‌تاثیر نبود؛ چون خودش آن زمان دانشجوی ارشد ادبیات نمایشی دانشکده‌ هنر و معماری بود. با اینکه علاقه‌ من به سینما پررنگ‎تر بود؛ اما نمایش خواندم. در این میان تاثیر کلاس‌های دکتر کوپال را هم نمی‌توان نادیده گرفت. به زعم خودم ورودی‎های 77 نمایش دانشکده هنر و معماری درخشان بودند. هم‌کلاسی‎های من حمید پورآذری، هدایت هاشمی، روح‌الله جعفری، کاوه سجادی‌حسینی، مهدی امینی‌خواه، رویا بختیاری و ... بودند. در هنر و معماری من سال‎های تحصیلی خوبی داشتم و خیلی چیزها یاد گرفتم. چون پیش از دانشگاه، دوره عکاسی گذرانده بودم آقای رحمت امینی از من خواستند در قالب کار دانشگاهی برای بولتن جشنواره تئاتر دانشگاهی عکاسی کنم و از پشت صحنه تمرین نمایش‌ها عکس بگیرم. یادم هست حسین کیانی "پنهان خانه پنج در" را آماده می‌کرد. در دانشگاه خودمان هم خیلی‌ها مثل نیما دهقان، علی سرابی و احسان فکاء با اشتیاق کار می‌کردند و از آنجایی که همیشه اهل رقابت هستم به خودم گفتم: پس چرا من کار نمی‌کنم؟ پس من کجای این رقابت هستم؟ این شد که سال بعد براساس داستان کوتاهی از "هاینریش بل" به اسم "چهره‌ غمگین من" یک نمایشنامه نوشتم و کار کردم. نام نمایش"شب" بود.

این اولین تجربه‌ جدی نوشتن شما بود؟

قبل از آن من فیلمنامه‌های کوتاه، کارهایم را نوشته بودم، قصه‌هایی  که همگی در کردستان اتفاق می‌افتادند و البته کارهایی که برای کلاس دکتر کوپال در قالب گزارش‎نویسی و طرح‌های داستانی باید می‌نوشتیم؛ اما در کل اثر حرفه‎ای که بخواهم به عنوان نمایشنامه عرضه‎اش کنم، نداشتم. سال اول و دوم رشته نمایش در دانشگاه هنوز گرایش‎ها مشخص نبود و سال سوم و چهارم گرایش‎ها مشخص می‌شد. از وقتی گرایش ادبیات نمایشی را انتخاب کردم، نوشتن هم برایم جدی‎تر شد و نمایشنامه "شب" اولین نمایشنامه‌ من است. البته اسم آن را برای اجرای عمومی در تئاتر شهر تغییر دادم، اسمش را گذاشتم "باله روی سطرهای بی‌معنی" بعد از اجرای جشنواره تئاتر دانشگاهی فکر کردم این اسم مناسب‌تر است.

کمی از اولین تجربه نویسندگی و کارگردانی‎تان بگویید.

داستان "چهره‎ غمگین من" را تبدیل به مونولوگ کرده بودم و صداهایی از بیرون با شخصیت اصلی حرف می‌زدند. هانیه توسلی تازه از همدان به تهران آمده بود از طریق احسان فکاء با او آشنا شدم، کار را تمرین کردیم و به جشنواره تئاتر دانشگاهی راه پیدا کردیم و هانیه جایزه اول بازیگری زن جشنواره را گرفت و من کاندید متن و کارگردانی شدم و جایزه سوم کارگردانی را گرفتم. فردوس حاجیان رئیس دانشکده بود و بسیار بچه‎های نمایش را حمایت می‌کرد. آن زمان هر وقت کسی رتبه‎ای می‌آورد یا جایزه‌ای می‌گرفت تخفیف شهریه دانشگاه شامل حالش می‎شد؛ اما من خواهش کردم که به ما پلاتو با تایم طولانی بدهند. دانشکده در خیابان بزرگمهر یک ساختمانی داشت که دو تا پلاتو در زیرزمین‌اش آماده شده بود، گروه من یکی از پلاتوها را سه ماه در اختیار داشت. این شد که من و هانیه توسلی نمایش دیگری کار کردیم. آن زمان خیلی بیشتر از حالا درگیر فرم بودم. مثلا اگر یک چهارپایه آهنی دفرمه در دانشکده بود آن را به پلاتو می‌آوردیم و من می‌گفتم فلان قصه کوتاه از "آلبرتو موراویا" یا "دینو بوتزاتی" را خوانده‌ام و به نظرم می‌تواند مبنای نمایش ما باشد. بعد هر چه داشتیم را می‌گذاشتیم وسط و هانیه شروع می‌کرد به اتود زدن؛ انصافا بداهه‌پرداز خوبی بود و هم اهل مطالعه .... او اتود می‎زد و من می‌نوشتم و ناخودآگاه جنبه‌های فرمی و فیزیکال کار بر متن غالب می‎شد، شاید به این دلیل به من جایزه کارگردانی می‌دادند.

شما ادبیات نمایشی می‌خواندید؛ اما به سمت کارگردانی تئاتر می‌روید و از چیزهایی می‌گوید که حتما باید برای آن دوره‎ای دیده باشید. اینکه فرم برای شما دغدغه می‌شود، می‌خواهم بدانم شهودی به آن رسیدید؟

دقیقا شهودی.

لیلی عاج

از آدمی تاثیر می‌گرفتی یا دوره‌ای گذراندی؟

بزرگترین کسی که از او آموختم استاد احمد دامود بود. با او مبانی کارگردانی تئاتر داشتم. علاوه بر آن یک جور حس رقابت در من بود. به این فکر می‌کردم که مثلا امین خرمی، نیما دهقان یا فلانی کارش چطور بوده؟ یا فلان کار که سال قبل نمایش برتر شده چه شیوه اجرایی داشته؟ بعد تمام سعی‌ام را می‌کردم که نمایشم با آن‎ها متفاوت شود. به تعبیری بخش زیادی در دل رقابت و دیدن کارهای جشنواره شکل می‌گرفت چون عکاسی  هم می‌کردم. مثلا می‌دانستم هدی ناصر برای کار احسان فکاء جایزه گرفته یا بعد وقتی قرار شد خودم کار کنم و آن هم تک نفره تمام هم و غمم این بود که کار من و بازی بازیگرم شبیه کار آن‌ها نشود، می‌خواستم متفاوت باشم، مثلا دوست داشتم کار بازیگرم شبیه کار سارا پورصبری که برای علی سرابی بازی کرده بود نشود. علی سرابی سال بالایی ما بود و کارگردانی می‌کرد و جایزه هم می‌گرفت. آن زمان خام و بی‌تجربه بودم و فکر می‌کردم اینگونه می‌‌شود خلاق و متفاوت بود. الان که به گذشته فکر می‌کنم می‌بینم که چقدر درگیر فرم بودم تا محتوا.

و همین نمایش را در تئاتر شهر هم اجرا کردید؟

بله، من این شانس را داشتم که اولین نمایشی را که کارگردانی کردم در تئاتر شهر اجرا کنم، سالن خورشید که حالا شده فضای انتظار و ورودی سالن قشقایی. دوران مدیریت آقای پاکدل اینگونه بود که باید می‌رفتی برای بازبینی درخواست می‌دادی و نوبت می‎گرفتی. آقای پاکدل در دوران خودشان انصافا مدیری جسور، فعال و کاردان بودند. ما هم بازبینی دادیم و آقای پاکدل نمایش را پسندید. آن زمان در تئاتر نه فضای مجازی وجود داشت نه تبلیغات، نه مدیر رسانه‌ای وجود داشت، نه خیلی چیزهایی دیگر که حالا دست و پا گیر است. من  فقط مفتون این بودم که در تئاتر شهر اجرا می‌روم. هیچ چیز دیگری واقعا برایم مهم نبود. یادم می‌آید با هانیه دور ساختمان تئاتر شهر قدم می‌زدیم و مدام می‌گفتیم؛ یعنی می‌شود روزی در این سالن‌ها اجرا برویم. وقتی در کارگاه دکور تئاتر شهر اسم نمایش ما را پارچه‌نویسی می‎کردند؛ پارچه‌نویسی به جای بنرهای امروزی. یادم هست تابلوی تبلیغ ما پس‎زمینه آبی و نوشته زرد و سفید داشت. من آنقدر ذوق داشتم که تا فردایش که قرار بود نوشته خشک شود و نصب شود از جلوی کارگاه دکور تکان نمی‌خوردم، مدام می‎رفتم و نگاه‌اش می‌کردم یک جور عشق پاک بود. سال بعد هم جشنواره تئاتر دانشجویی "فکاهی‌نامه‎ یک زن" را با بازی نگار عابدی کار کردم که اتفاقا نگار عابدی هم جایزه گرفت و من کاندید طراحی صحنه شدم و دیپلم افتخار گرفتم. شاید چون در رقابت بودم که یک فرم جدید پیدا کنم و یک عرق‌ریزان روحی داشتم که چه جوری کاری کنم که شبیه بقیه نباشد. همین کمک کرد که من کاندید طراحی صحنه شوم. همه اینها گذشت تا اینکه من یک غیبت چندین ساله داشتم و به تلویزیون کوچ کردم. البته قبل‌اش دستیار محمد یعقوبی شدم در نمایش‌های "قرمز و دیگران" و "گل‌های شمعدانی". یعنی تا حدودی تئاتر حرفه‌ای آن دوران را تجربه کردم؛ اما درآمدی نداشتم. همین جنبه‌های اقتصادی ماجرا بود که سال‌ها من را پابند تلویزیون کرد. ناگفته نماند از آقای یعقوبی خیلی چیزها و مهم‌تر از همه ادب و متانت برخورد با بازیگران و گروه را یاد گرفتم و یک صبوری و فروتنی بی‌نهایت را. تمرین‌ها آن زمان خیلی طولانی بود. الان که نگاه می‌کنم گاهی به خودم می‎گویم با ریتم و روحیه‌ بچه‌های این دوره و زمانه فلان کار را دو هفته‌ای هم می‌شد جمع کرد؛ ولی ما چیکار می‌کردیم که دو ماه طول می‌کشید الان مطمئنم که زندگی می‌کردیم. من در دو همکاری با آقای یعقوبی برخورد همراه با متانت را یاد گرفتم. اشتیاق‎شان به مطالعه ‌همیشه در ذهنم می‎ماند. همیشه همه چیز را یادداشت می‌کردند. آنقدر با احترام رفتار می‌کردند که آدم گاهی از صبوری و دقت‌شان کلافه می‌شد. هیچ‌وقت به عنوان دستیار برخورد بدی با من خام بی‌تجربه نداشتند و همیشه با یک لیلی جان فلان کار را این‌طوری انجام بده یا این‌کار را نکن، همه چیز به پایان می‌‌رسید.

با تلویزیون چطور همکاری می‌­کردید؟

در این مدت به صورت پراکنده با تلویزیون هم همکاری داشتم، برای مثال من از برنامه "رنگین کمان" شبکه پنج آیتم می‌نوشتم تا گروه معارف شبکه یک؛ بعد به مدت یک سال نویسنده ثابت سیمای خانواده شبکه یک شدم. آن زمان صدا و سیما پولدار بود ولی در میان تئاتری‎ها کار کردن در تلویزیون وجه خوبی نداشت، خیلی نفی می‌کردن اما برای من از نظر مالی خیلی هیجان‌انگیز بود و پیشنهاد هر شبکه‎ای برای من وسوسه‌انگیز بود. آیتم می‌ساختم، گزارش می‌گرفتم، دستیاری می‎کردم. یک جور جاه‌طلبی داشتم، می‌خواستم هم این طرف را داشته باشم و هم آن طرف را. این‌ور پول در بیاورم و آن طرف تئاتر کار کنم. البته کار در تلویزیون به مرور مرا به سمتی کشاند که دیگر نتوانستم به تئاتر برگردم. از طرفی تئاتر هم با تمام زیرساخت‌هایش با سرعت تغییر می‌کرد. کار به جایی رسید که بعد از چندین سال دیگر هیچ کسی را در تئاتر نمی‌شناختم و نمی‌دانستم چطور باید سالن بگیرم. تا اینکه من مشکل خانوادگی وحشتناکی پیدا کردم، کار نکردم و تلفن همراهم را برای مدت طولانی خاموش کردم و خیلی طول کشید تا به زندگی عادی برگردم. پدرم یک بار به من گفت تو هدف والا نداری برای همین نمی‌توانی خودت را جمع و جور کنی. پدرم از سریال جومونگ یک دیالوگ مهم به من یادآوری کرد. می‎گفت: هدف والای جومونگ ساختن آرمان شهری خودش بود... تا  ساختن چیزی برایت هدف والا نشود همیشه حال و روزت همین است می‎گفت: تو آرمان شهر نداری.  من به این فکر کردم که چرا درس نخواندم... یک جوری هدف والا را در درس خواندن دیدیم. کنکور سراسری ارشد آن زمان در اسفند و کنکور آزاد در اردیبهشت برگزار می‌شد. فرصت کمی داشتم رتبه یک کنکور آزاد شدم؛ اما مشکل این بود که مدرک کارشناسی‌ام را بعد از 7،  8 سال نگرفته بودم و همه چیز کامپیوتری بود و من فقط شماره دانشجویی داشتم و برگه دفاع و صورت جلسه دفاعیه. باید مدرکم را می‌گرفتم تا ثبت نام کنم؛ دکتر فردوس حاجیان رئیس دانشگاه آزاد تهران مرکز شده بود. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که به ملاقات‌شان بروم و مشکلم را توضیح بدهم. ایشان خیلی کمک کردند تا مسئله گرفتن مدرک من بعد از سال‌ها به سرعت پیش برود. من سال 92 دوباره رفتم دانشگاه که ارشد بخوانم ولی انگار زمان فریز شده بود. دکتر رایانی مخصوص، خانم دکتر امیریان و همه بودند. ساختمان همان بود، آسانسورها هنوز هم خراب بودند. همان پلاتوها. یکی از بهترین سال‌های عمرم 92 و 93 بود. من با اشتیاق درس می‌خواندم اساتید خوبی هم داشتم خانم دکتر درخشان و دکتر فرهاد ناظرزاده کرمانی، فرشید ابراهیمیان و دکتر کوپال و... همه چیز برای من شفابخش و بی‎نظیر بود. انگار یک جوری خودم را  پشت این درس خواندن پنهان می‎کردم که افسردگی‌ام را شکست بدهم. یک روش درمانی پیدا کرده بودم: درس خواندن.

پایان‌نامه‌ات چه شد؟

پایان نامه کارشناسی ارشدم نمایشنامه "خواب زمستانی" بود، مطمئن بودم که قهرمان‌ها زن خواهند بود... ولی چه کسی؟ چه قصه‌ای؟ سر طرح‎ها با آقای رایانی صحبت می‌کردم  به شوخی می‌گفت، دیوانه‌ام نکن یک طرح درست و استخوان‌دار بنویس و بیاور. من ارشد هم ادبیات نمایشی خواندم و ادبیات را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم. وقتی کارگردانی، برای خودت نیستی، همه‎اش در معرض: تماشاگران، بازیگرها، خبرنگارها، این و آن... اما وقتی می‎نویسی انگار خودت هستی و مدام برمی‎گردی به خودت. در نویسندگی فردیت دارید در کارگردانی این فردیت برای من کمرنگ‌تر است.

جالب است که شما هر دو را تجربه کردید، هم فردیت را داریید و می‌نویسید و هم کارگردانی می‎کنید، کدام را ترجیح می‌دهید؟

ترجیح‌ام نویسندگی است و راهش را پیدا کرده‌ام، یک جور کشف است. من فکر می‌کنم که هر کسی برای خودش یک سری فرمول دارد. می‌گویی آها اینجوری بشود می‌توانم دیالوگ جذاب بنویسم. هر کسی فرمول خودش را پیدا می‌کند. پایان‌نامه کارشناسی ارشدم خیلی خوب شده بود. در مورد ساختار نمایشنامه برنده جایزه پولیتزر کار کرده بودم. در خواندن بعضی نمایشنامه‌های برنده جایزه که ترجمه نشده بودند آراز بارسقیان خیلی به من کمک کرد. من روی تفاوت‌های ساختاری این نمایشنامه‌ها کار می‌کردم. فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی در اهدای این جایزه تاثیر دارد و من می‌خواستم ببینم، مثلا حادثه 11 سپتامبر در 15 جایزه آخر تاثیر گذاشته یا نه؟ خیلی روی پایانامه نظری کار کردم و نمره کامل را گرفتم. برای بخش عملی و نگارش نمایشنامه سلیقه‌ام عوض شده بود، مطمئن بودم دیگر مثل "باله روی سطرهای بی‌معنی" نمی‌نویسم.

این تاثیر را از مطالعه نمایشنامه‌های برنده جایزه پولیتزر گرفتید یا نه از جای دیگری می‌آمد؟

خیلی تحت تاثیر نمایشنامه‎هایی بودم که جایزه گرفته بودند. مثلا در "قاشق قاشق آب" سربازی که از جنگ عراق برمی‌گردد، نوعی توهم دارد و مدام یکی با او عربی حرف می‌زند و بعد می‌فهمیم در عراق برایش چه اتفاقاتی افتاده. خیلی دوست داشتم یک نمایشنامه با موضوع تروریسم بنویسم، اما طرح و ایده شکل نمی‌گرفت.

همین طور که دنبال موضوع می‌گشتم انگار خدا به من گفت: آن چیزی که دنبالش می‌گشتی اینجاست؛ مهم این است که تو گوهرشناس باشی و بو بکشی. من از غرب تهران با مترو به هنر و معماری می‌آمدم، یک روز در مترو دختر خانمی داشت لوازم آرایش می‌فروخت و خیلی زیبا بود. زیبایی‎اش یک جور زیبایی ناب بود. چیزی شبیه گلشیفته فراهانی در فیلم "اشک سرما". با اینکه لوازم آرایش می‌فروخت حتی یک قلم هم آرایش نداشت و عجیب غمگین بود. موقع حرف زدن لحن خاصی داشت و توی چشم کسی نگاه نمی‌کرد. به نظرم متفاوت آمد. آنجا مطمئنم شدم نمایشنامه‌ام در مورد فروشنده‌های مترو است. هر روز مترو سوار می‌شدم. دیگر آن دختر را ندیدم. با خودم فکر کردم خانه‌اش کجاست؟ چه مشکل و گره‌ای در زندگی او می‌تواند وجود داشته باشد که جنبه‌ دراماتیک پیدا کند؟ و بعد قصه شکل گرفت و نمایشنامه "خواب زمستانی" را نوشتم. همزمان مفتون رمان "نام من سرخ" اورهان پاموک هم شده بودم و تعبیری که پاموک از مرگ داشت تبدیل به اپیزودهای بعدی نمایشنامه شد، چون خیلی تحت تاثیر رمان بودم. به نظر خودم متن اپیزودها‎ی دو و سه "خواب زمستانی" خیلی خوب از آب در آمده. وقتی دفاع کردم همه گفتند چرا آن را اجرا نمی‌کنی؟

واقعا چرا کار نمی‌کردید؟

دوست داشتم کار کنم؛ اما هیچ‌کس را در دوره جدید تئاتر نمی‌شناختم. اولین کاری که کردم متن را برای فراخوان تئاتر شهر فرستادم و متن قبول شد و گفتند جشنواره 4،  5 تومن هم کمک هزینه می‌دهد. پلاتو گرفتم اما هیچ‌کس من را در تئاتر نمی‌شناخت جز بعضی از قدیمی‌ها مثل حمید پورآذری، محمودرضا رحیمی و... دوست داشتم بهترین باشم. شروع کردم به کار دیدن برای همه‎ی کارها بلیت می‌خریدم و مرتب کار می‌دیدم. دنبال بازیگر برای "خواب زمستانی" بودم. الهام شعبانی، سارا رسول‌زاده، نسرین درخشان‎زاده، یلدا عباسی، کیمیا موسوی؛ آنها را هر کدام در کاری دیده بودم. در یک ماه کلی کار دیده بودم و می‌گفتم الهام شعبانی قطعا زینت من است. این سه خواهر کوچیکه سارا رسول‌زاده است. به روح‌الله جعفری زنگ زدم و شماره‎ها را گرفتم. با سارا رسول‌زاده آشنا بودم و می‌دانست اندکی نویسنده هستم. در تلویزیون با سارا چند کار کرده بودم. بقیه من را نمی‌شناختند. به الهام شعبانی زنگ زدم خودم را معرفی کردم. گفت متن را برایم بفرست گفتم نمی‌توانم متن را برای‌تان بفرستم، می‌توانید با من به پلاتو بیایید تا من برای‌تان بخوانم و خیلی تلاش کردم تا همه را جمع کنم. برایشان برخورد من خیلی عجیب بود. متن را برایشان خواندم. الهام شعبانی حالا بازیگر ثابت من است. الان می‌گوید: ببین آن روز وقتی از پله‌ها بالا می‌آمدیم به بچه‌ها گفتم این دختره کیه، بریم و بگوییم نه. وقتی متن را خواندم. همه ساکت بودند. گفتم فعلا می‌خواهم با این نمایش به جشنواره بروم و نمی‌دانم کجا اجرا می‌روم. هنوز به اجرای عموم فکر نکرده و پول هم ندارم. فقط روی کمک هزینه جشنوراه شهر حساب کرده‌ام. اینجا بود که الهام شعبانی مثل یک کاپیتان کارکشته سکان را در دست گرفت و گفت: اینجور که نمی‌شود، می‌توانی این کار را بکنی یا آن کار را بکنی و... در این تحقیقات فهمیدم امیرحسین حریری رئیس مرکز تئاتر مولوی شده است. امیرحسین با من هم دوره بود و در جشنواره تئاتر دانشگاهی آن دوران رقیب هم بودیم. مثلا اگر نمایش من راه پیدا می‌کرد نمایش او هم همینطور. بازیگر من جایزه می‌گرفت بازیگر امیرحسین هم جایزه می‌گرفت. اصلا فکر نمی‌کردم من را یادش بیاید. تیری در تاریکی بود و رفتم با آقای حریری حرف زدم. امیرحسین من را شناخت و گفتم پایان‌نامه ارشد من است و الان آماده است. گفت ما شورایی داریم آقای دکتر مسعود دلخواه، خانم فریندخت زاهدی و... که می‌توانم تو را در بازبینی بگذارم. این فرصت را به تو می‌دهم. روز بازبینی دکتر دلخواه با سردی به من گفت ده پانزده دقیقه نمایش را بیشتر نمی‌بینید. این ده پانزده دقیقه تبدیل شد به نشستن‌شان تا پایان اجرا و بعد ساعت‌ها با ما صحبت کردند. کار را خیلی دوست داشتند. ما در مولوی سالن کوچک اجرا رفتیم، تازه فهمیدم باید مشاور رسانه‌ای داشته باشم. بلیت‌ها را در تیوال می‌فروشند و کلی اطلاعاتم را به روز کردم. کار به جشنواره تئاتر فجر راه پیدا کرد. الهام شعبانی جایزه بهترین بازیگر زن تئاتر فجر را گرفت و من اعتماد به نفس پیدا کردم که درست است که من مدت‌ها در تئاتر نبودم، اما شدنی است. مطمئن بودم که باید بگردم، من سوژه را پیدا کنم و سوژه من را.

لیلی عاج

این نشان می‌دهد تئاتر را چه در نوشتن و چه در اجرا با "خواب زمستانی" پیدا کردید؟

من "خواب زمستانی" را در دانشگاه صوفیا بلغارستان هم اجرا کردم. کار من یک نمایش دیالوگ محور پر از تنش است. دختر می‌گوید من را یک پراید تعقیب کرده است و تا صبح جلوی در می‌ایستد. بابا ورشکسته شده و لنگ 45 هزار تومان یارانه هستند و دختر که ناخواسته درگیر پخش مواد شیشه می‌شود و دخترها دچار گازگرفتگی می‌شوند و می‌میرند و زینت آنها را می‌شوید و می‌گوید وقتی عزرائیل سراغ‌مان می‌آید یک نوری در آسمان پخش می‌شود که هیچ‌کس او را نمی‌بیند جز کسی که قرار است جانش گرفته شود و عزرائیل در آسمان هفتم دفتری دارد و نام ما بر اساس حروف الفبا آنجا ثبت شده است. زیر درختی است. دخترها دعا می‌کنند به خواب زمستانی بروند سه ماه بعد بیدار شوند انتخابات ریاست جمهوری تمام شده باشد احمدی نژاد رای بیاورد که یارانه بیشتر شود. پلیس دنبال‌شان نباشد. حال بابا خوب شود. غافل از اینکه آن شب می‌خوابند و دیگر بیدار نمی‌شوند. "خواب زمستانی" نمایشی سراسر دلهره و تنش است. حالا تصور کنید من جشنواره‌ای رفتم در صوفیا که همه‌ آثار بر اساس فرم و تئاتر فیزیکال بود و قصه نداشتند و من آنجا کمی تردید کردم و داشتم دوباره ترغیب می‌شدم که باز برگردم به حال قبل؛ یعنی تلاش برای فرم. یادم هست بازی دیدم از بازیگر پسری از ولز که خودش همه شخصیت‌ها را بازی می‌کرد؛ نوعی تئاتر مشارکتی بود، مثلا تماشاگران را وا می‌داشت نمایش را با او کامل کنند. من خیلی خوشم آمد یاد دوران افتادم که با هانیه توسلی بعضی از این دیوانه بازی‌ها را انجام می‌دادیم. هنوز نمی‌دانستم بالاخره چه تئاتری را باید دنبال کنم و اصلا دنبال چه هستم. وقتی از بلغارستان برگشتیم همه می‌گفتند برای سال بعد می‌خواهی چه کنی؟ اعتماد به مانده داشتم اما نمی‌دانستم فرم را انتخاب کنم یا رئالیست اجتماعی را که در "خواب زمستانی" تجربه کرده بودم. باز برای نوشتن سرگردان شدم.

ولی فکر می­‌کنم مسیر ایده‌یابی و نوشتن و حتی کار کردن را تا اینجا یافته‌­اید؟

کارخانه ارج خیلی نزدیک خانه‌ ماست. وقتی ارج تعطیل شد یک چیزی می‌گفت بیا درباره کارخانه ارج بنویس. قصه را نوشتم. ماجرا در یک ظهر تابستان اتفاق می‌افتاد. کولر ارج بالای پشت بام بود. همه خانواده روی پشت بام جمع شده بودند. کارخانه خوابیده و برادر بزرگ بیکار شده بود؛ مرتب تسمه کولر را درست می‌کردند اما باز تسمه پاره می‌شد تا اینجا را نوشتم اما پیش نمی‌رفت دراماتیک نمی‌شد. تا اینکه در جریان تعطیلی کارخانه قند ورامین قرار گرفتم. تحقیقاتم را شروع کردم. آقا دکتر رحمت امینی بچه ورامین است. به ایشان گفتم باورتان می‌شود من در یک ماه بیشتر از هشت بار ورامین رفته‌ام. محله کارخانه قند را زیر رو کردم. قصه شکل گرفت. خانواده‌ای که با قند سرو کار دارند؛ اما زندگی‌شان تلخ تلخ است. مطمئن بودم این خانواده مهاجر، کرد هستند و مثل آبی که راهش را پیدا می‌کند برای من راه از کارخانه ارج شروع شد و به کارخانه قند ختم شد.

می‌دانستم اسم شخصیت مرد نمایشنامه "کوهستان" است طوری که یک کله قند را تداعی کند. دیالوگ‌های پروانه، شخصیت اصلی توی سرم بود. پروانه می‌گفت: کوهستان من کوهستان بود، بیکاری اینجوری‌اش کرده از بس غصه خورده آب شده، شده تپه حالا هم سنگ ریزه، چیکار کنم باهاش یه قل دو قول بازی کنم... هر چقدر نمایشنامه پیش می‌رفت مطمئن بودم که همه چیز سر جای خودش است. دلم می‌خواست قصه فراتر از کارخانه برود. دنبال حرکت مدنی کارگرهای کارخانه قند بودم. یک دوشنبه شب که نود پخش می‌شد، گره برایم باز شد.

فهمیدم حرکت مدنی کارگرهای نمایش‌ام این است که همگی با یک مینی‌بوس به بهانه بازی فوتبال به استادیوم بیایند تا بنر اعتراضی خود را به همه نشان دهند. متن بنر تبدیل به شعار تبلیغاتی نمایش شد: کام کارگرای کارخونه‌ قند تلخه، یه مرد پیدا نمی‌شه به دادشون برسه؟. کارگر قهرمان من می‌گفت من در تصفیه خانه کارخانه کار یاد گرفتم چرا باید به خاطر بیکاری برگردم شهر خودم و مثلا کولبر شوم.... کارگرهای من فهیم و صلح‌طلب بودند و معنی حرکت مدنی درست را می‌دانستند. متن آماده شد؛ بدون اینکه تهیه‌کننده و سالن داشته باشیم، شروع کردیم به تمرین. کار آماده شد ولی من هنوز سالن نداشتم. یک ماه من و الهام شعبانی هر روز می‌رفتیم تا از پیمان شریعتی بخواهیم به ما وقت بدهد و می‌گفتیم در همین پلاتو اجرا کار را ببینید. کار آماده بود ارسطو خوش‌رزم، پریا وزیری و الهام خیلی برای نقش‎های‌شان زحمت کشیدند. دوستانی که آمده بودند در پلاتو کار را ببینند، همگی از نتیجه تعریف می‌کردند.  در صحنه  سیصد کیلو قند داشتیم. وقتی بالاخره آقای شریعتی کار را دیدند گفتند بیا اتاقم حرف بزنیم. گفت از همین دوشنبه می‌توانی اجرا بروی و  من گفتم ما تبلیغ نرفته‌ایم و گفت نهایت پنجشنبه. وقتی گفتم ایده اجرایی‌‌ام این است و باید سیصد کیلو قند داشته باشم؛ گفتند می‌نویسم کمک هزینه بدهند. کار را خیلی دوست داشتند. پوستر کار را بردم خانه کارگر. آنجا هیچ‌کس من را  نمی‌شناخت. من هر روز می‌رفتم خانه کارگر و می‌گفتم می‌توانم آقای محجوب را ببینم و می‌گفتند آقای محجوب خیلی گرفتار است. آنقدر رفتم خانه‌ کارگر تا بالاخره آقای نصیری را راضی کردم که بیاید نمایشم را ببیند و در صورت تایید دبیرکل خانه کارگر آقای علیرضا محجوب و خانم جلودارزاده هم برای دیدن نمایش بیایند. اجراهای تئاتر شهر خیلی موفقیت‌آمیز بود، نمایش به جشنواره تئاتر فجر راه پیدا کرد. پلاتو اجرا، کوچک بود و من دلم می‌خواست کارگرهای کارخانه را بیاورم کار را ببینند. تئاتر باران و خیام وقار کاشانی به من لطف داشتند و این فرصت را با شرایط مالی مناسب در اختیارم گذاشتند. کارگرها را آوردیم کار را دیدند، محجوب آمد، فرماندار ورامین آمد. آقای محجوب گفت وقتی این کار را دیدم انگار از جلوی در خانه کارگری رد شدم و از لای در زندگی‌شان را تماشا می‌کردم. حقوق، تسویه‌خانه، ساختمان کارخانه، عیدی و پاداش سال قبل‌شان را  دقیق ترسیم کرده بودم. فرماندار قول مساعد برای بازگشایی کارخانه با نصف ظرفیت سابق را داد. در جشن انجمن منتقدان و نویسندگان خانه تئاتر نشان مسئولیت اجتماعی گرفتم. تئاتر کارگری دغدغه‌ من است؛ اما نگاهم سیاسی نیست، چون اصلا سواد این نگاه را ندارم برای من مثلا فقط این موضوع مهم است که معیشت یک خانواده کارگر چگونه می‌تواند تبدیل به بحران و درام شود.

به هر حال مسئولیت اجتماعی شماست، وقتی می‌خواهید درام بنویسند. وقتی اثری خلق می‌شود که می‌رود در اجتماع و مردم، یک گام فراتر رفتید و مخاطب‌سازی می‌کنید.

بله، حق با شماست. روز 12 اردیبهشت سال گذشته خانه کارگر خودشان با من تماس گرفتند که می‌توانی برای‌مان دوباره اجرا بروی ما هم در سالن باران اجرا رفتیم و برای کارگرها ژتون آماده کردیم تا رایگان نمایش را ببینند. یعنی هر کارگری که عضو خانه کارگر بود به مناسبت روز کارگر می‌توانست نمایش ما را رایگان ببیند و البته بچه‌های گروه هم بدون چشم داشت مالی لبیک گفتند. هم بازیگران، هم طراحان کار سینا ییلاق‌بیگی طراح صحنه، رضا خضرایی طراح نور... همه و همه، روز کارگر همدلانه به من کمک کردند. گاهی به خودم می‌گویم تئاتر را فقط و فقط باید جهادی کار کرد. شبیه رویکرد جهادی دهه شصت. فقط اینجوری تئاتر خوب جواب می‌دهد و خدا من را دوست داشت که در "قند خون" روحیه جهادی را داشتیم. هم بازیگرها و هم بچه‌های پشت صحنه هیچ چشم‌داشت مالی نداشتند. وقتی روز کارگر سال گذشته کارگرها برای تماشای این کار آمدند احساس می‌کردم همه چیز سر جای درستش است. تو پولی در نیاوردی اما انگار باری از روی دوش‎ات برداشته شده است.

فکر می‌کنم بعدش دیگر کار نکردید؟

نمایشنامه‌ "سالی که دوبار پاییز شد" را نوشتم و در بخش نمایشنامه‎نویسی جشنواره سی و هفتم فجر تندیس و جایزه اول را گرفتم. اما هنوز نتوانسته‌ام کار را اجرا کنم. من یک حدیث خواندم از امام صادق(ع) که از هر چهار قاضی سه نفر به جهنم می‌روند و یک نفر به بهشت و حدیثی از امام حسین (ع) اگر کسی بزند توی گوش راست من و همان لحظه در گوش چپ من بگوید ببخشید من همان لحظه می‌بخشمش.

خیلی به معنای دراماتیک این دو حدیث فکر کردم. آنقدر که مطمئن بودم نمایش‌نامه بعدی‎ام درباره یک قاضی است. داستان "سالی که دوباره پاییز شد" ماجرای یک قاضی است که سال‌های آخر عمرش فلج شده و سر نماز پنج دقیقه قبل از فوتش تبدیل به دو ساعت نمایش من شد. در واقع انگار این پنج دقیقه کش آمده. شخصی این قاضی را تهدید به مرگ می‌کند. خب قاضی هم شاکی دارد. او فکر می‌کند که چه کسانی ممکن است از او شکایت داشته باشند و نمی‌گذارند که راحت به خواب ابدی برود و اتفاقاتی در خانه می‌افتد. البته که اتفاقات در پاییز رخ می‎دهد. کلفت خانه‌شان مرغ ترش درست کرده و با تکرار سوختن بال و پر مرغ‌ها، بارها جهش زمانی داریم و مرتب دقایق پیش از مرگ تکرار می‌شوند. قبول دارم که متن گاهی کمی ملتهب است اما عمیقا باور دارم نمایشنامه‎ درستی است.

نمی‌دانم چرا هر بار که کسی این نمایشنامه را می‌خواند با سوتعبیر مواجهه می‌شوم و می‌گویند متن حساسیت‌برانگیزی استو من این را تمرین کردم با تیم خیلی حرفه‌ای، محمد نادری، امین میری، الهام شعبانی و ... که بازبینی دادم و گفتند نه. اصلاح کردم گفتند نه. من تمام اصلاحیه‌ها را حتی فراتر از نظر کارشناسان هم اصلاح کردم تا جایی که قصه هیجان‌انگیزم بر اساس حدیث امام صادق(ع) از هم نپاشد. متن را برای جشنواره ایمیل کردم. وقتی جزو هفت نمایشنامه برتر شد گفتم خدایا دنیا چقدر عجیب است و وقتی جایزه اول را گرفتم، گفتند بیا در سالن سایه اجرا برو. متن را به تئاتر شهر دادم، گفتند آقای اسدی متن را خوانده گفته مشکل دارد، متن دیگری جایگزین کنید. سانسور شده و جایزه اول را هم گرفته باز هم فکر می‌کنند ممکن است باعث استحکاک با قوه قضائیه شود. اگر آن جوری که خودم فکر می‌کنم درست اصولی و دقیق اجرا شود، نه تنها باعث استحکاک نمی‌شود، چه بسا از طرف قوه قضاییه تقدیر هم شود.

چه بسا بتوانید مجوز را از قوه قضائیه بگیرید.

بله. وقتی وارد سایت قوه قضائیه می‌شوید اولین چیزی که می‌بینید  کلام مقام معظم رهبری است که گفته‌اند: از کوچک‌ترین تخلف قضایی نباید گذشت. در نمایشنامه‌ من ابتدا همه اینکه فکر می‌کنند قاضی تخلف داشته اما وقتی پای حرف‌هایش می‌نشینید و قصه پیش می‌رود، می‌بینید که تخلفی نداشته و  همواره سرباز خدوم قانون بوده و همه باید در چهارچوب قانون حرکت کنند.

باور کنید آنقدر با شخصیت‌های "سالی که دو بار پاییز شد" زندگی کرده‌ام که می‌دانم سجاده‌ای که قاضی نمایش سرش را روی آن می‌گذارد و می میرد چه شکلی است و چه عطری دارد. لحظات آخر چه سوره‌ای را خوانده و... متن ریزه‌کاری‎های در اجرا دارد که به دلیل همین حساسیت‌ها به کسی مجور اجرا و خوانش آن را نمی‌دهم.

اگر این متن نشود جایگزینی برای اجرا دارید؟

بله "کمیته نان" را دارم که درباره کولبرهاست. خانواده این نمایشنامه‌، کارگران کردی هستند که در میدان تره‎بار کار می‌کنند.

استان کرمانشاه یکی از استان‎هایی است که آمار بیکاری بالایی دارد.

الان کولبر را کردند، پیله‌ور. یک کارت هم دادند که قانونی این کار را انجام دهند. ماجرای نمایشنامه‌ من معیشت این پیله‌ورهاست. نگاه من سیاسی و حرف‌هایی از این دست نیست، برای من همیشه اولویت این است که درام اتفاق بی‌افتد.

پس حال و هوایت نوشتن است و مدام سوژه دارید؟

خیلی. بخش زیادش اعتماد به نفس است. ببینید مجری خوب بار اول تپق می‌زند، بار دوم تپق می‌زند. اما بار سوم که می‌گویند چقدر استایلت درست است، چه اجرای درستی داشتی، اعتماد به نفس پیدا می‌کند. وقتی آدم‌هایی تو را تایید می‌کنند انگار اعتماد به نفس پیدا می‌کنی. می‌گویی نه انگار منم نمایشنامه‌نویس‌ام. بعد از "قند خون" مهم‌ترین جمله‌ای که از مخاطبان و منتقدان و سایرین می‌شنیدم این بود: چه متن خوبی. راستش را بخواهید احساس می‌کنم اعتماد به نفس نوشتن پیدا کرده‌ام. نوشتن برایم عرق‌ریزان روح است، اما با لذت. روی چند سوژه کار کرده‌ام مثل ازدواج دختران زیر 13 سال. طرح اولیه را هم نوشته‌ام. می‌خواهم اسمش را بگذارم "مگس سفید". عاشق این هستم نمایشی کار کنم 30، 40 تا بازیگر زن داشته باشد. تا الان که طرح را نوشته‌ام، "مگس سفید" هفده شخصیت زن دارد.  دلم می‌خواهد با بهترین بازیگران زن تئاتر یک نمایش خارق‌العاده با موضوعی انسانی به دور از شعارهای سیاسی و فمنیستی نخ‌نما کار کنم.

لیلی عاج

این روزها برای تلویزیون هم کار می‌کنید؟

بله. "ایستگاه نیایش دو" را می‌نویسم. یک برنامه درباره نماز است. آدم فکر می‌کند نماز یک پرستش است و تمام. اما وقتی از جنبه‌های مختلف به نماز نگاه می‌کنید خیلی جذاب است. برنامه مجری محور‌ی با رویکرد اجتماعی به نماز است. برای من همیشه همکاری با شبکه قرآن و معارف سیما جذاب بوده. سال‌های گذشته در شبکه‌ها و گروه‌های مختلف تلویزیونی کار کردم در تمام این مدت هیچ برنامه‌ای به اندازه برنامه‌هایی که خالصانه در مورد کلام خدا کار شده‎اند، برایم آرامش‌بخش نبودند. احساس می‌کنم این نوع کارها برایم یک نگارش دلی و ارتباط شخصی من با خداست. از این بخش به شدت راضی هستم، یک تمرکز و حال خوبی دارد. همیشه می‌گویم این کار ارتباط شخصی من با خداوند است.