سرویس تئاتر هنرآنلاین: "شاه لیر" از چندگانگی نگاه رنج می‌برد اینکه معلوم نبود به اقتضای چه نوع نگاه مشخصی یک کارگردان می‌خواهد از پس اجرای یک نمایشنامه نئوکلاسیک برآید. اینکه ویلیام شکسپیر متنی را نوشته که در آن محتوای قابل تعمیمی وجود دارد و می‌شود همچنان در روزگار ما کارش کرد و فحوایش را متاثرکننده و قابل تامل ارزیابی کرد اما چرا این "شاه لیر" با بودن نام و نشان‌های بسیار نتوانست ما را متاثر کند و از آن اسم و رسم به وجود آمده از مسعود دلخواه انگار کمی دورتر شدیم؟!

واقعیت متن و اجرا

به هر حال تئاتر محل جولان دادن واقعیت‌هاست و انگار علاوه بر واقعیت متن، واقعیت جاری در یک اجرا نیز بر ما آشکار خواهد شد. اینکه در "بیگانه" (بر اساس رمان آلبر کامو)، کارگردان و گروهی قدرتمند می‌نمایند و در کار دیگراشان به نام "مفیستو" پا در قلمرو سبک و سیاق قابل اعتنایی می‌گذارند اما یکباره در "شاه لیر" همه چیز دچار فروپاشی شده است و پاسخ این سوال را می‌توان در گروه‌بندی‌های تئاتری ارزیابی کرد.

در "بیگانه" هنرمندان شناخته شده‌ای چون رحیم نوروزی، حسین سحرخیز، سیاوش چراغی‌پور، علی زرینی، حمیدرضا هدایتی و ناصر عاشوری بازی کرده بودند که شاید مهمترین عامل موفقیت هم همین در اختیار بودن بازیگران هست که توانسته‌اند دلخواه یک کارگردان را در صحنه بازی کنند. در "مفیستو" این تعداد خیلی کمتر شد و فقط مرتضی اسماعیل‌کاشی و محمدرضا علی‌اکبری چهره‌های شناخته شده بودند و بقیه نیز اگر هم حرفه‌ای بودند ناشناخته بودند و یک اکثریتی هم در همین کار نخستین بازی‌شان را ارائه می‌کردند اما این جمع علاوه بر هدایت درست، انرژی فوق‌العاده‌ای را به صحنه می‌آوردند که حتی ضعف‌های احتمالی بازیگران کم‌تجربه را لاپوشانی می‌کردند و در کل اجرا می‌توانست بسیار موثر باشد و حتی در حد یک اجرای ماندگار ما را از تماشایش متاثر کنند. اما در "شاه لیر" این رقم افراد حرفه‌ای بسیار بالاتر از آن دو کار پیشین است. در "شاه لیر" بازیگرانی چون مهدی سلطانی، الهام پاوه‌نژاد، بهاره رهنما، خسرو شهراز، رحیم نوروزی، محمدصادق ملک، ناصر عاشوری، محمدرضا علی اکبری و حمیدرضا هدایتی حضور داشتند که در این بین چند دستگی قابل ملاحظه‌ای ما را متوجه یک انحراف از مرکز خواهد کرد. اگر توش و توان فکری و اجرایی دکتر دلخواه باید این مرکز ثقل را ایجاد کند، انگار در هم‌ترازی و هم سویی و هماهنگی این نیروهای دور از هم ناتوان است و به عبارت ساده‌تر هر که در این بازی ساز خود را می‌زند و نتیجه آنکه برخی ناکوک می‌زنند و برخی هم با آنکه زیبا هستند، اما بی‌ربط هستند با آنچه باید در خدمت "شاه لیر" باشد و برخی هم با همه تلاش از فهم آنچه باید باز مانده‌اند. همین ناسازگاری‌ها و دور از همی‌هاست که پیکره اجرا را دچار نامتجانس‌های غیرقابل درک می‌کند و بیشتر اوقات اجرا ناکوک می‌شود و ضد ریتم‌های وارد بر آن ذهن و روان مخاطب را مشوش و پریشان می‌کند و در نهایت نیز همه چیز در لفافه و گنگ می‌ماند که چه نوع اجرایی دیده‌ایم؟!

شاید بخشی از این مساله به نوع نگاه کارگردان برگردد که چگونه تحلیلی را مبنای سبک و سیاق اجرایش قرار داده و بخش عمده‌تر شاید انتقال این تحلیل و خواستن آن چیزی است که باید بازیگران در صحنه ارائه کنند. بنابراین در این بودن تحلیل و نوع ارائه توسط بازیگران انگار اختلاف سلیقه‌هایی خواسته و ناخواسته در اجرای شاه لیر ذی نفوذ هست که کلیت آن را نشانه می‌رود و ما را دچار سردرگمی در فهم منسجم از آن خواهد کرد. حالا عوامل و عناصر دیگر هم در این تشویش آرا و نظرگاه موثر هستند اما شاید بیش از همه بازیگران مرکز توجه‌اند و آنهایند که ریل‌گذاری فکری را برای مشارکت و فهم متن در اجرا انجام می‌دهند.

تئاتر در بستر گروه واحد و منسجم اتفاق می‌افتد و در نداشتن و پراکندگی‌هاست که گاه به گاه می‌شود اجرایی موفق و موثر داشت و گاهی نیز همه چیز به اصطلاح کله پا می‌شود و ما دچار مسیر واژگون و بی‌تاثیر خواهیم شد. تماشاگر پای هر تئاتری می‌نشیند، تنها به این امید که همه چیز تاثیرگذار باشد و اگر غیر از این باشد، موضعگیری‌اش با مخالفت و انتقاد همراه خواهد بود که دقیقا چه دیده‌ام؟!

"شاه لیر" در نگاه کلی‌تر یک تراژدی است اما در بلاهت این شخصیت محوری و حضور دلقک که می‌خواهد این بلاهت و نادانستگی را به بازی و به چالش بکشد، نوعی طنز تلخ موج می‌زند و همسویی این دو نوع ماهیت کلی است که می‌تواند اجرای "شاه لیر" را یک تراژدی توام با کمدی گرداند. یعنی در آن اندوه و تلخی گاهی به موازات خنده و شادابی رقم خواهد خورد. بله، خندیدن به شاه لیر نوعی مسخرگی و به عبارت بهتر دلقک وارگی است اما تماشاگر از این همه بلاهت، چاره‌ای جزء این هم نخواهد داشت که واقعا به شاه لیر بیچاره و دردمندانه که خودش را دارد به سخره می‌گیرد، بخندد و حتی نمی‌شود گفت لبخند بزند، چون ماهیت این بلاهت همانا با خنده قابل پذیرش‌تر است اما در ته ماجرا او یک پدر هست و دختران باید دلسوزیی نسبت به پدر و بذل و بخشش‌هایش داشته باشند و قدرشناس این مرد بیچاره و مفلوک باشند اما چون نیستند، نگاه تماشاگر در این چالش ناخواسته دچار رحم و شفقتی خواهد شد که ماهیتش گونه تراژدی را بر ما یادآوری می‌کند.

حالا در روال عادی اجرای دلخواه نیز به گونه‌ای این کمدی و تراژدی در ظاهر امر دارد اتفاق می‌افتد اما چرا ما همچنان نسبت به آن موضع‌گیری می‌کنیم و رضایت خاطرمان نسبت به این اجرا جلب نمی‌شود و ما دقیقا در این فضای گنگ و مجهول وامی‌مانیم از درک نکته‌های ریز و درشتی که در دامنه تاثیر این اجرا باید ما را متاثر کرده باشد. شاید دچار ملغمه‌ای هستیم از همه چیز که در آن تناقض گویی‌های بی برآیند ما را دچار انحراف فکری می‌کند که در آن خط مشی معلومی را دنبال نکنیم و در واقع هدف‌گذاری های این اجرا برای‌مان گنگ به شمار آید. در حالی که متن ویلیام شکسپیر بسیار هم شفاف و سر راست است نسبت به آنچه باید در این قلمرو سه پاره شده درک کنیم.

زمانی برای موفقیت

دلخواه زمانی موفق‌تر هست که از ترکیب بازیگران تربیت شده خود بیشتر بهره می‌برد و این بیانگر مدلی برای ایجاد یک اجرای موفق‌تر هست. او ایده‌هایی دارد که در داد و دهش با بازیگران و دیگر عوامل به اجرا نزدیکتر خواهد شد. اگر این بازیگران دور از او باشند دیگر نمی‌شود انتظار اتفاقی بود. "مفیستو" نمونه موفقیت‌آمیز این داد و دهش است و در آن همه بازیگران پیرو یک شرایط مشترک هستند که در آن کارگردان در مرکز ثقل همه رویدادهاست و کارگردان خود از این وضعیت به معجزه یاد می‌کند و عاشقانه این تمرین‌ها را از دم انتخاب بازیگران تا شب پایانی سپری می‌کند اما در "شاه لیر" هر یک از بازیگران راه خود را می‌رود با آنکه به ظاهر پیرو دستورات کارگردان بوده‌اند.

انتخاب مهدی سلطانی با آنکه بازیگر قدرتمندی است، یک اشتباه هست و این اشتباه به دو دلیل درونی و بیرونی است. او باید شخصیتی را بازی کند که از درون مضمحل و مشوش است و به مرزهای دیوانگی پا می‌گذارد اما در این مدل بازی کمتر تجلی این جنون را مشاهده می‌کنیم. از بیرون هم شاه لیر شیرازه و پیکره‌اش از هم می‌پاشد و شاید لاغری و تکیدگی بهتر باشد برای نمایان ساختن چنین فردی... یعنی به هیچ وجه این بازیگر نمی‌تواند رضایت‌بخش باشد با آنکه بیشترین انرژی را صرف کار می‌کند و از همان آغاز که گزینش اشتباه بوده، او هم به ناچار در این ناکوک شدن‌ها مسبب است و نمی‌تواند به همه رویدادها و روابط اصلی و فرعی سمت و سوی نمایشی بدهد. این اشتباه تحمیلی کارگردان است وگرنه مهدی سلطانی همچنان یک بازیگر قدرتمند است که در اینجا نمی‌تواند کاری بکند چون بضاعت درونی و بیرونی برای بازی در نقش شاه لیر را ندارد.

بهاره رهنما خیلی به روز گرفته نقش را بی‌آنکه ضرورتی بر این همه به روز بودنش باشد چون خود اجرا هنوز بین شمشیر و اسلحه سرگردان هست بنابراین تاریخ آن نباید خیلی به روز باشد و حتی در آن شمایل خیلی از چیزها هنوز غربی است اما بهاره رهنما دختر پادشاه را امروزی و تا حد زیادی ایرانی بازی می‌کند و حتی با چند بار میو کردن‌های بی‌دلیلش از فاز خانواده پادشاهی بیرون می‌آید. تماشاگر هم وا می‌ماند چرا او مثل یک دلقک یهویی میو کند و این گربه شدنش با کدام تحلیل و بضاعت اجرایی قابل پذیرفتن است؟!

محبوبه تفضلی در نقش کردلیا آنقدر توش و توان ندارد که جانثاری این نقش و بزرگواری‌اش را به چالش بکشاند و ما را دچار باوری دقیق از وضعیت دردناک کند. در حالی‌که او نقطه مقابل دو دختر دیگر است و برخلاف کوچکتر بودنش، بسیار بزرگ‌تر و هوشیارتر به داد پدرش در آن بی‌عدالتی و ستم روا داشته شده، می‌رسد.

الهام پاوه نژاد  بازیگری است که بیشتر مبنای کارش احساسی است اما در شاه لیر، هنوز به مرزهای باور نقش نرسیده و دقیقا از انجام حرکت درست بازمانده است و این یعنی هنوز تعامل اساسی برای درک نقش و موقعیت انجام نشده، یا اینکه همه چیز به خود بازیگر وانهاده شده که او هم هنوز در سردرگمی‌های خود غوطه‌ور است. در حالی‌که پاوه‌نژاد همیشه در بازیگری پر جنب و جوش است و این تحرک را به قاعده درک نقش و هدایت‌گری کارگردان و فهم درست میزانسن‌ها انجام می‌دهد. در حالی‌که او در این نقش مرکز شرارت‌هاست و باید که در ارائه میزانسن‌ها و ایجاد ترکیب‌بندی‌های گروهی پیشتازی کند و نباید با یک پوزیشن ثابت فقط از کلام استفاده کند بی‌آنکه بدنش بیانی درست و کنش‌مند داشته باشد.

خسرو شهراز، رحیم نوروزی و محمدصادق ملک همیشه بازیگر خلاق بوده‌اند اما در این بازی فقط حضور دارند اما اینکه دقیقا چگونه باید باشند مشخص نیست و دیگر در این شرایط جرقه‌ای برای ابراز خلاقیت نمود نمی‌یابد. این‌ها از بدن بهره می‌برند اما هنوز درک دقیقی از شرایط ندارند که نمود عینی رفتارهایشان معرف یک بازی درست و فراتر از آن خلاقیت بازی باشد. انگار حلقه اتصال با مرکز ثقل همه چیز قطع باشد و مسعود دلخواه یا خیلی اطمینان کرده، یا از جایی شیرازه کار از دستش بیرون رفته، یا به همین حضور نامی‌ها بسنده است و در همه این حالت‌ها رشته عمل بیرون از قاعده میزانسن و خلاقیت است.

محمدرضا علی اکبری با اتکای به بیان بدنی بر آن هست که از احساس پرهیز کند و او هم خود را در این بازی به دیوانگی بزند که بتواند خود را از مرگ و دسیسه‌های نابرادریش برهاند و عاقبت بتواند حقانیت خود را به کرسی بنشاند. او فیگورهای تند و تیز را با شتاب دادن به همه چیز در خدمت می‌گیرد و اگر همین بازی همانند "مفیستو" همه را تحت‌الشعاع قرار می‌داد، شاید بخش عمده‌ای از خواسته‌های مسعود دلخواه می‌توانست ما را جذب خودش گرداند و دقیقا ما متوجه شویم که از چه زوایه دیدی داریم ماجراها را دنبال می‌کنیم. اما در این بلبشوی بدون تمرکز ما راه به جایی نمی‌بریم.

در این مجموعه ناصر عاشوری به درستی دلقک را بازی می‌کند و انرژی درست و بسامانی را به کلیت اجرا می‌آورد اما با یک گل بهار نمی‌شود. ناصر عاشوری بدن ممتازی را برای نقش‌آفرینی به کار گرفته، انگار او خواسته بهترین دلقک ممکن را در شاه لیر به کار گیرد. او هم می‌خنداند و هم در جدیت همه چیز می‌گریاند. او اندوه و ماتم بنیادین را به صحنه می‌آورد و ذره ذره ما را می‌خنداند که چاشنی درک حقیقت تلخ فراهم شده باشد. این نوع بازی شعورمند است و ما را به وادی درک هستی سوق می‌دهد اما از آن سو مهره‌های دیگر بازی مدام کیش و مات می‌شوند و پیکره یک اجرای منحصر بفرد و متاثرکننده از بین می‌رود و ما می‌مانیم و هزار و یک دلیل در بی‌ثباتی همه چیز...

صندوق های دور ریختنی

دلخواه در "مفیستو" با چوب صندوق‌های دور ریختنی یک طراحی عملگرایانه را به صحنه آورده بود و همین خود عاملی می‌شد برای دیده شدن لحظه به لحظه  نمایش و البته حضور بازیگران در ارائه نقش‌ها و هماهنگی‌های لازم برای آواز خواندن‌ها و حرکات موزون نیز مکمل چنین فرآیند عمل‌گرایانه می‌شد که در دل ترکیب‌های دیداری حتما همه چیز تماشایی شده باشد اما در اینجا این چیدمان پلکانی راه به جایی نمی‌برد با آنکه نورها هم در خدمت اجراست اما بازیگران با انرژی و باوری به هم پیوسته برای درک همه چیز پا به صحنه نمی‌گذارند... این همان نگاه تهی از هر چیزی را بارزتر می‌کند بنابراین این صحنه ثابت بی‌دلیل می‌نماید با آنکه نباید چنین باشد و نورها بیهوده می‌نماید برای آنکه چیزی در آن متجلی نمی‌شود...

موسیقی نادر مشایخی با آنکه بسیار زیباست اما بیشتر کارکرد کنسرتی دارد و اثر را به موسیقی- نمایش شبیه می‌کند در حالی‌که ما باید فقط تئاتر ببینیم چون این متن همچنان به آن شاکلۀ نئوکلاسیک خود وابسته است و چندان تغییری در زبان و بیان متن نشده که حالا موسیقی چیزی فراتر از کلیت ارائه یک تئاتر باید باشد. همین زیادی بودن موسیقی است که ضرباهنگ را در جاهای بسیار از روال عادی بیرون می‌برد و ارتباط با شاه لیر کاملا قطع می‌شود و انگار رشته کلام از دست می‌رود و ما دقیقا فراموش می‌کنیم به تماشای چه چیزی نشسته‌ایم... دسته کولی‌ها بیشترین لطمه را به ساختار نمایشی شاه لیر وارد می‌کند. اینها زیبا و درست می‌خوانند و احساسات شان غلیظ و باورمند است اما چه ربطی به شاه لیر ویلیام شکسپیر دارند؟!، حتی لحظه‌ای این خط و ربط قابل مشاهده نیست.

فقط یک گزارش

حالا مسعود دلخواه می‌ماند و شاه لیری که می‌توانست با تکیه بر متن اصلی ما را حیرت‌زده کرده باشد اما فقط گزارشی از یک متن قابل رویت است که هر مخاطبی بنابر ذوق و شوقش فقط باید خط داستانی را بیابد اما اینکه بی‌تاثیر بودن و تهی ماندن را گوشزد می‌کند چون حُسن متن نمایشی در این هست که هر بار نگاه یک کارگردان را به چالش می‌کشد که به گفتۀ مولانا هر کسی از ظن خود شد یار من و در اینجا یار و دلبری انگار نبوده است...

دلخواه باید همان گروهش را داشته باشد؛ همان‌ها که با جان و دل می‌شنوندش و تماشایش می‌کنند در زمان تحلیل‌ها و دادن فرامینی که بشود از دلش تئاتری را بیرون کشید. الان او یک ذهنیت را با خود به شاه لیر الصاق کرده که دقیقا معلوم نیست چه به چه هست؟! او با بازیگران و عواملش یکی و همداستان نشده است، و حلقه وصلی نبوده که ریز ریز لحظات را در پیوست با هم به ژرفای قابل رویت و تامل سوق دهد.

اینکه گنگ شدن ماجراها برای چیست؟! پاسخی برایش نداریم... چون شاه لیر که متن گنگی نیست و داستانش سرراست است. ویلیام شکسپیر داستان سرای بزرگی است و به قاعده و درست لحظه به لحظه نمایشنامه‌اش را تنظیم می‌کند که به باوری شفاف و نزدیک به یقین منجر شود اما در اجرای اخیر تئاترشهر ما فقط با یک سری داده‌های پراکنده از تراوشات ذهنی و زحمت‌های بدنی بازیگران همراه می‌شویم و گروه موسیقی هم کاملا ناکوک می‌نوازنند و درک ما را از این برهم‌ریختگی‌ها به یک روشنای قابل لمس رهنمون نمی‌گردانند.

اگر در "مفیستو" دراماتورژی دلخواه عامل موفقیت است، در اینجا همه چیز گنگ می‌نماید و ذهنیت کارگردان در درونش باقی مانده و بریده‌هایی از آن به "شاه لیر" سرایت کرده اما آنچه باید در کلیت این اجرا ساری و جاری نیست. و...