سرویس تئاتر هنرآنلاین: کتابی که روی جلدش نوشته شده است محمود دولت آبادی، را نباید خواند! بلکه باید جرعه جرعه آن را نوشید و از آن سیراب شد. اما مگر می‌شود سیراب شد؟ آن،  عطش‌ات را بیشتر می‌کند و آنقدر از آن می‌نوشی که غرق می‌شوی. غرق در همه افکار، احساسات  و وجود او. وجودی که بیش از پنجاه سال است رسالت خویش را نوشتن می‌داند و از این مردم، مردم سرزمینی می‌نویسد که تاریخ، دست فراموشی‌اش را به روی آنها کشیده بود. از مردمی درد کشیده که به دنبال امیدها می‌دوند تا شاید راهی برای زنده ماندن و زندگی کردن بیابند و اما گاهی درحیرت ما، خودشان را در یاس و ناامیدی به صلابه می‌کشند. چگونه می‌شود درد همه آنها را که به مغز استخوان رسیده است و زالوها به دور هر زخم آنها چنبره زده‌اند را اینگونه به تصویر خیال کشید؟ به گونه‌ای که با نفس‌هایشان نفس می‌کشی و با رنج‌هایشان جراحتی بر دلت می‌نشیند و جایی اگر لبخند پیروزمندانه‌ای بر لبان یکیشان نقش می‌بندد دلت کمی آرام می‌گیرد.

چگونه می‌شود هم مرد بود و از مردانگی و هیبت آن و حتی ناپاکی‌هایی که گردنکشان در وجود بعضی از آنها می‌تازد نوشت و هم احساس زنانه را درک کرد و آن را در میان واژه‌ها و سطرها به نمایش گذاشت؟ احساس و عاطفه مادری را و یا احساس زنانی که درد مشترکی بین آنها فریاد می‌زند، دردی از زن بودن و دیده نشدن، دردی از پلشتی مردانی که به دنبال تصاحب زنانگیشان هزاران حیله را بدرقه راهشان می‌کنند. این احساس زنانگی در کجای آن ذات مردانه او نهفته است؟ چگونه می‌شود در میان همه این مصیبت‌هایی که لحظه به لحظه آنها را برایت مجسم کرده است، از عشق بگوید. عشقی که در میان همه روایت‌هایی که او خالق آنها بوده است، پیداست و تنها باید عاشق باشی تا آنها را بفهمی. تمامی اینها یعنی محمود دولت آبادی. محمود دولت آبادی یعنی کلیدر، جای خالی سلوچ یعنی روزگار سپری شده مردم سالخورده، طریق بسمل شدن یعنی سلوک! یعنی هر آن کتابی که نام او بر روی جلدش نوشته شده است. تمامی اینها نبوت انگشتانی است که از اندیشه او پیروی می‌کنند، انگشتانی که بند بند آنها از قلم فرسایی، آتل بسته نیست و در خلق همه‌شان یاری بخش او بوده‌اند.

هربار با خواندن هر یک از آنها تنت می‌لرزد و گیج و گنگ مبهوت همه آن اقتداری می‌شوی که او صاحب آن است و او تورا مجبور به اندیشیدن می‌کند و اندیشه‌ای که با آن به تو اجازه ورود به دنیای پر از رمز و رازش را می‌دهد. او اینگونه است، وجودی که اکنون سن و سالی از او گذشته و گرد سپیدی برموهایش خودنمایی می‌کند ولی همچنان صلابت چهره و قامت استوارش چنان پابرجاست که در هر محفلی، قدرت حضورش را به نمایش می‌گذارد. به راستی او اصالت قلم این مرز و بوم است که در اوج، تنها خودش را در یک صفت تعریف می‌کند: من نویسنده مردم هستم.