سرویس تئاتر هنرآنلاین: نمایش "ابلوموف" با اقتباس از رمان ابلوموف اثر گنچاروف اردیبهشت و خرداد سال جاری در تماشاخانه ایرانشهر روی صحنه رفت و به تازگی اجراهای آن به پایان رسیده است. به بهانه اجراهای موفقی که این اثر نمایشی داشته است با کارگردان سیاوش بهادری‌راد و بازیگران این نمایش پیام دهکردی، مهدی بوسلیک، امیر جنانی و عارفه لک گپ و گفتی داشتیم که در ادامه می خوانید:

آقای بهادری‌ راد، شما قبل از "ابلوموف" تقریباً سه کار مطرح روی صحنه بردید، "محفل بی‌عاری"، "مراسم قطع دست در اسپوکن" و "آنسفالیت". از این بین دو نمایش "محفل بی‌عاری" و "آنسفالیت" با استقبال خوبی هم مواجه شد. در تمام این‌ها یک رگه تقریباً مشترکی وجود دارد که موضوع روزمرگی و از طرفی اختگی در آن‌ها دیده می‌شود. این اختگی را وقتی می‌خواهیم تعمیمش بدهیم و به سمت معناگرایی برویم، می‌تواند اختگی اجتماعی هم باشد. این موضوع از کجا ریشه می‌گیرد؟

سیاوش بهادری راد: این نگاه جالبی نسبت به کارهای من است. واقعیت این است که هر چیزی که از درون یک هنرمند بیرون می‌آید ممکن است از چند سرفصل منشعب شود ولی در نهایت به یک منبعی می‌رسد که شاید ناخودآگاه یا خودآگاه دغدغه‌های آن هنرمند است. فکر می‌کنم اولین چیزی که تئاتر به ما یاد می‌دهد این است که باید اصلاح کنیم و اصلاح شویم. سعی کنیم مشکلاتی که در جامعه وجود دارد و آن‌چه که ما را از پیشرفت و صالح بودن باز می‌دارد را مطرح کنیم. در این دوره تأثیرات درست یا غلط تئاتر بیرون از این مرز باعث شده که ما روایت و قصه‌گویی را فراموش کنیم ولی برای من روایت و جذابیت داستانی جالب است. چیزی که برای من اهمیت دارد عنصر تأثیرگذاری است که من فکر می‌کنم در کشور ما جای آن سرفصل‌هایی که تئاتر باید روی فرهنگ تأثیر بگذارد خیلی خالی است که باید ابتدا آن‌ را پر کنیم و بعد برویم سراغ فرم‌گرایی صرف. چیزی که این روزها ما با دوستان بحثش را می‌کنیم، آن هیجان‌گرایی است که وارد تئاتر ما شده است. منظور، ریخت‌وپاش و زدن و کوبیدن‌ها نیست بلکه تلاش برای هیجان‌زده کردن تماشاچی با یک فرم است تا تماشاچی فست‌فودی امروزی را نگه داریم، در حالی‌که تئاتر کارش بالا کشیدن فرهنگ جامعه است نه رفتن به سمت تقاضای تماشاچی. باید به سمت تقاضای تماشاچی هم برویم ولی رسالت تئاتر این نیست. رسالت تئاتر این است که مردم جامعه را کم کم بالا بکشد و به‌ آنها نگرش، استایل و فرهنگ بدهد. اما در مورد سوال شما بگویم که در این‌جا بحث تأثیرگذاری مطرح است. البته من خودم اول به تم و پلات فکر می‌کنم و بعد به تأثیرگذاری و نماد و برداشت. من از داستان شروع می‌کنم و در نهایت به دغدغه‌هایم می‌رسم. دغدغه‌هایم همان دغدغه‌هایی است که در جامعه وجود دارد. متأسفانه به دلیل یک بی‌هدفی که کل اجتماع درگیرش هستیم، دچار یک جنسی از بیهودگی می‌شویم. این بیهودگی به یک شوک احتیاج دارد که در نمایش "ابلوموف" هم مقدار زیادی مستدام است. "ابلوموف" برای من یک شاهکار است و گفته‌ام که این اوج احساساتم نسبت به محیطم است. گرچه ذهن من خیلی ذهن فرم‌گرایی است. من معمولاً متن‌های خودم را کار می‌کنم و الان دو سه متن دارم که خیلی نگرش فرمالیستی دارند ولی احساس می‌کنم باید آن‌ها را نگه دارم و فعلاً داستان بگویم. ما باید ابتدا جامعه‌مان را اصلاح کنیم. هنوز در موقعیتی نیستیم که بخواهیم صرفاً روی فرم تئاتر متمرکز شویم. تئاتر ما باید هنوز تئاتر ناجی باشد تا تئاتر صرفاً هنر برای هنر. 

بعضی از کسانی که الان دارند تئاتر کار می‌کنند، به هر حال بحث اقتصادی قضیه را هم در نظر می‌گیرند. اگر در نظر بگیریم که تئاتر هم می‌تواند کالای فرهنگی باشد، باید مخاطب خودش را جذب کند و بازگشت اقتصادی داشته باشد. متوجهم که شما دارید راجع به ابتذال صحبت می‌کنید. تئاتری که دارد به سمتی می‌رود که به هر قیمتی سرمایه و تماشاگر را به سالن‌ها بکشد؛ ولی بازگشت اقتصادی هم مهم است. نظر شما در این مورد چیست؟

سیاوش بهادری راد: این شاید یک چیز دور از دسترس به نظر بیاید ولی به نظرم اگر ما با ناخودآگاه تماشاچی سروکار داشته باشیم، می‌توانیم تا حدودی موفق شویم. قرار نیست ما نظر همه را جلب کنیم. اتفاقاً معتقدم که اثر هنری، اثری است که حتماً باید نظر مخالف داشته باشد و اصلاً نظر مخالف است که هنر را می‌سازد. این‌که می‌گویم ما باید جامعه را اصلاح کنیم، حد و اندازه دارد. ما جامعه‌شناس و روان‌شناس نیستیم، ما تئاتری هستیم و آن‌قدر باید جامعه را اصلاح کنیم که تئاتر به ما اجازه می‌دهد. می‌خواهم بگویم فرم و تکنیک هم مهم است ولی آن‌ چیزی که الان ما را از انجام یک کار چندوجهی بازمی‌دارد، ترس از دست دادن مخاطب است و به همین خاطر سعی می‌کنیم تماشاچی را با یک کار 50-60 دقیقه‌ای خیلی بزن و بکوب و بشاش نگه داریم. آن هم بد نیست و لازمه تئاتر است ولی عنصری که نادیده گرفته شده، تولید اندیشه، فکر و اتفاقی است که تأثیرگذار باشد. ما هر کاری که می‌کنیم، یک "که چی؟" هم همراه آن داریم. از خودمان می‌پرسیم "حالا که چی بشه؟". ببینیم با کارمان می‌توانیم به این سؤال جواب بدهیم یا نه. شاید کسانی وجود داشته باشند که از تئاتر خوب پول در می‌آورند که واقعاً نوش جان‌شان. هر پولی که از تئاتر در می‌آید نوش جان تئاتر. اما آن "حالا که چی بشه" هم مهم است و باید آن را هم بتوانیم جواب بدهیم.

پیام دهکری: من احساس می‌کنم اولویت‌بندی‌های تئاتر در ایران یک مقدار تقدم و تأخرشان را از دست داده است. یعنی ما اولویت‌مان این است که یک کار درجه یک خلق کنیم البته که می‌خواهیم این کار تماشاگر داشته باشد و صرف اقتصادی هم کند. حالا کافی است این معادله واژگون شود. یعنی بگوییم می‌خواهیم یک کاری جمع کنیم و ببندیم که بترکاند و بفروشد! با همین عبارات. طبیعتاً خود مسیر دارد راهنمایی می‌کند که ما داریم به کدام سمت می‌رویم. آن‌چه که مسلم است، تئاتر به معنای واقعی یک نهاد است که کارش تولید اندیشه است. البته ما موافقیم که در تئاتر همه گونه‌ها حرف برای گفتن دارند. ما فارس هم داریم، کمدی سیاه هم داریم، گروتسک هم داریم و غیره. هر کدام جای خودشان را دارند منتها شاید امروز یک مقدار شرایط تئاتر در کشور ما سمت و سوی این‌چنینی پیدا کرده است. اساساً گسترش فرم در آثار روی صحنه به خاطر همین است چون شما اگر بخواهید یک کار قصه‌گو و روایی که خاستگاهش رئالیسم است را روایت کنید، کار هر کسی نیست اما در مورد فرم‌ها به دلیل انتزاعی بودن‌شان که مابه‌ازای زیستی در جامعه ندارند، شما می‌توانید هر فرم انتزاعی را ایجاد کنید و با تماشاگر قرارداد کنید که این فرم را بپذیرد. تماشاگر از سر نادانی و اتفاقاً گنگی بیش از حد ماجرا، از سالن خارج می‌شود و می‌گوید عجب اثر فوق‌العاده‌ای بود، در صورتی‌که اصلاً نفهمیده داستان چیست. حتی خود آن کننده‌ها و مبلدین این فرم‌ها هم نمی‌دانند چرا برای دقایقی بدن خودشان را به در و دیوار می‌کوبند و از خودشان صدای مشکوک در می‌آورند. در صورتی‌که شما در فانتزی‌ها و در جادویی‌ترین احوال نمایشی و دراماتیک هم نیاز به یک عنصری دارید که به آن می‌گویند باور. از این باور و رئالیته است که آرام آرام فرم‌ها شکل می‌گیرند. شما نیاز به یک بذر واقعی دارید که این بذر رسیدگی می‌خواهد تا آرام آرام فرم درخت را به مرور رقم بزند. این عظیمت کار سختی است. پس چون اولویت‌ها جابجا می‌شود و اولویت این‌که ما بخواهیم روایت کنیم و قصه بسازیم مسیر سختی دارد و ما فرصت و حال و سوادش را نداریم، خط‌مشی‌مان چیز دیگری می‌شود. اما در فرم می‌گوییم این تئاتر است. البته اگر بخواهم واژه را بهتر بگویم، می‌گویم این‌ها نمایش‌واره‌هایی است که نام تئاتر را دارند با خود به یدک می‌کشند. آن‌چه که می‌تواند مبلد اندیشه باشد و به تعریف اصلی تئاتر که یک نهاد است برگردد، تئاتری است که دارای زیرساخت‌های عمیق و فلسفی باشد. در غیر این صورت تبدیل به یک ماده مصرفی می‌شود که اثربخشی‌اش به اندازه چیپس و پفک در دهان من و شما است. 

جالب است که برخلاف آن‌چه که به خصوص در دو سه سال اخیر در ایران رایج است، تمام کشورهای صاحب تئاتر دوباره دارند به تئاتر قصه‌گو و روایی برمی‌گردند و نمایشنامه‌نویس‌های بزرگ دنیا مثل مارتین مک‌دونا، فلورین زلر، کاریل چرچیل و تام استاپارد هم به ذات تئاتر، یعنی قصه‌گویی، رئالیسم و ناتورالیسم برگشته‌اند و یک مقداری از فرم‌گرایی فاصله گرفته‌اند. 

پیام دهکردی: این اجتناب‌ناپذیر است. آن زمان که دنیا و بشر دارد به سمت سطحی‌تر و مصرفی شدن‌تر حرکت می‌کند، ما نیاز به فلسفه و عمق داریم. بشر نمی‌تواند این فلسفه را درک کند. الان شما هرگز نمی‌توانید آثاری که در دهه‌های 70 و 80 میلادی در اروپا اجرا می‌شد را برگردانید چون آدم‌های امروز آن را نمی‌فهمند. امروز اگر شما صدای شجریان را برای نسل دهه 80 بگذارید آن را پس می‌زنند. الان دوباره باید با یک زبان قصه ساده‌تر شروع به قصه‌گویی کنید. در دنیا هم همین اتفاق افتاده است و افول و اضمحلال فرهنگی فقط مربوط به کشور ما نیست. الان در سراسر دنیا یک موج سطحی‌نگری به وجود آمده است. علتش هم مشخص است چون دیدگاه‌های سطحی‌نگری، دیدگاه‌های غالب در دنیا است و جامعه باید به سمت مصرف‌گرایی حرکت کند وگرنه همه چیز تعطیل می‌شود. 

ما در نمایش "ابلوموف" هم شاخصه‌های روزمرگی، ابلوموفیسم و اختگی روشن‌فکری اجتماعی را می‌بینیم چون به اعتقاد من ابلوموف بیشتر از آن‌که بخواهد تن‌پرور باشد، یک روشن‌فکر اخته است که اتفاقاً تا یک زمانی هم آرمان‌گرا بوده است ولی این آرمان‌گرایی از یک زمانی به بعد تبدیل به چیز دیگری می‌شود. 

سیاوش بهادری راد: من ابتدا این را بگویم که به نظرم بزرگترین بیماری که عصر حاضر می‌تواند داشته باشد همین مصرف‌گرایی است. همه بیماری‌های روانی و اجتماعی که ما داریم زیرمجموعه مصرف‌گرایی است. من می‌گویم تماشاچی نور دل و ولی نعمت ما است چون هر کسی در این شرایط می‌آید بلیت تئاتر می‌خرد لطف می‌کند ولی با وجود همه این‌ها خود آن تماشاچی هم لازم نمی‌داند و راضی نیست که ما با او هماهنگ شویم. من حتی بعضی جاها دیده‌ام که متن‌های فاخری را داریم تبدیل به چیزی می‌کنیم که تماشاچی دوستش داشته باشد. عنصر اینترتیمنت و تفریح عنصر لاینفک تئاتر است منتها معنای این عنصر این نیست که ما تماشاچی را مدام بخندانیم. به نظرم ما الان داریم تماشاچی را یک بچه فرض می‌کنیم، بچه‌ای که قرار است با کارهای عجیب و غریب سرگرم شود. اندیشیدن نیازمند حوصله و شکیبایی است و حوصله نیازمند یک مقدار درنگ و تأمل است. واقعاً با شتاب‌زدگی هیچ اتفاقی در فرهنگ جامعه نمی‌افتد. این‌که الان سعی می‌شود همه چیز در یک دقیقه خلاصه شود واقعاً سرطان اجتماعی است. در مورد ابلوموف هم بگویم که من خودم با این شخصیت سمپات هستم. یعنی من خودم کاملاً ابلوموف هستم. هزار دلیل وجود دارد که من حتی "پنکینه" باشم، یا حتی "سودبینسکی" و کاراکترهای دیگر. موضوع این است که همه ما در دایره‌ای که در ابلوموف داریم گیر هستیم. حتی شاید "استولز" خودش ابلوموف کسی دیگر باشد. من وقتی رمان ایوان گنچاروف را خواندم، گفتم عجب شاهکاری. آدمی که الان توی اجتماع‌مان به وفور می‌بینیم، آن موقع در روسیه بوده است. انسان یک موجود اندیشناک است. دوست من اگر زمین بیفتد، من وظیفه دارم به او کمک کنم، نه این‌که موبایلم را در بیاورم و از او فیلم بگیرم. آیا برای من مهمتر است که یک فیلم از زمین خوردن دوستم در موبایلم داشته باشم یا بلافاصله دستش را بگیرم یا حتی نگذارم زمین بیفتد؟ این یعنی ابلوموفیسم. ابلوموف از یک خانواده‌ای می‌آید که در رفاه به شدت زیادی به سر می‌برد که حالا این‌طوری شده است. به سن پترزبورگ آمده که سر کار برود ولی توی 30 سالگی خودش را بازنشست کرده است چون به نظرش نه می‌توانسته با رئیسش بسازد و نه می‌توانسته جامعه‌اش را بشناسد. بنابراین ابلوموف یک روشن‌فکری است که سرکوب شده و خودش هم به این سرکوب کمک کرده است. من نمی‌گویم ابلوموف بد یا خوب است. شاید اصلاً ابلوموف یک جایی است. شاید یک کلیت یا یک گروهی از آدم‌هاست. شاید یک اتمسفر و جو غالب است. من فکر می‌کنم در این دور و زمانی که ما در آن هستیم همه ابلوموف‌اند، در حالی‌که خود ابلوموف‌ها هم گناهی ندارند و به هر دلیلی نتوانسته‌اند خودشان را نجات بدهند. کاراکترشان یک حالت دوپهلویی دارد؛ نه بی‌تقصیرند و نه تقصیرکارند. آن هم به خاطر زمانه است. البته شاید یک دور باطلی بگوید که ابلوموف باید برای نجات خودش تلاش می‌کرد ولی جامعه‌ای نمی‌دید که این کار را انجام بدهد.

مهدی بوسلیک: من خودم یک دوره‌ای درگیر ابلوموفیسم بودم و در این مرحله دارم فکر می‌کنم که خود من مسئولم یک کاری برای خودم انجام بدهم. من یک زمانی شروع به خواندن تئاتر کردم و بعد وارد یک مسیری شدم و 10-12 سال دستیاری کردم و از یک زمانی به خودم آمدم و دیدم به یک جایی رفتم که شاید بیهوده است و اصلاً نمی‌خواستم این‌طوری باشد. به نظرم یک سری‌ها در ابلوموف گیر می‌کنند و یک سری‌ها هم به دنبال نجات هستند و سعی می‌کنند از این شرایط خارج شوند که یا نجات پیدا می‌کنند و یا نمی‌کنند. واقعیت این است که خیلی از تماشاچی‌های ما می‌آیند و می‌گویند همه ما ابلوموف هستیم و نمی‌دانیم باید چکار کنیم. مثلاً دوست من در دفتر فروش لوازم خانگی کار می‌کرد و الان می‌گوید که می‌خواهم کارم را عوض کنم و بروم در دفتر وکالت کار کنم. الان که من با ابلوموف خودش آشنایش کرده‌ام و آمده نمایش"ابلوموف" را دیده است، می‌گوید من باید چکار کنم؟ من باید زندگی‌ام را تمام کنم! می‌خواهم بگویم که خیلی از آدم‌ها شانس مواجه شدن با ابلوموف خودشان را ندارند. برای آن‌ها باید چکار کرد؟ به همین خاطر موضوعی که نمایش "ابلوموف" دارد مطرح می‌کند خیلی به روز است. همچین تئاتری یک جاهایی حتی می‌تواند گردن‌کلفت بایستد و فروش خودش را هم داشته باشد چون پای آن 4-5 ماه زحمت کشیده شده است. یک زمانی در سالن‌های تئاتر ما تماشاگران کیپ تا کیپ می‌نشستند و صندلی خالی برای تماشاگران وجود نداشت. الان با آن روزها فاصله گرفته‌ایم ولی به نظرم هنوز هم می‌شود آن را زنده کرد. می‌شود از درهای دیگر وارد شد؛ مثل تمدید کردن اجرا یا جابجایی در سالن‌های مختلف شهر. کارهایی مثل "ابلوموف" هنوز هم می‌توانند به زنده ماندن تئاتر کمک کنند. گروهی از تماشاگران ما درباره نمایش "ابلوموف" از یک واژه مشترک استفاده کردند و خیلی خوشحال بودند که هنوز می‌توانند تئاتر ببینند. این برایم خیلی جذاب است که تماشاگر بعد از 90 دقیقه نمایش دیدن بیاید خسته نباشید بگوید و از این‌که تئاتر دیده است ابراز خوشحالی کند. 

عارفه لک: من هم اعتقاد دارم که خودم هم ابلوموف هستم چون ابلوموف می‌داند چه می‌خواهد. یک جمله‌ای هست که "الگا" به ابلوموف می‌گوید که تو الان بدوی و به دنبال من بیایی. ابلوموف می‌گوید می‌خواهم این کار را انجام بدهم ولی نمی‌توانم. یعنی خوب و بد را تشخیص می‌دهد ولی یا انگیزه‌ و شرایطش را ندارد و یا هر چیز دیگری. مثلاً من خودم 4 سال است که دارم یک رمان می‌نویسم و هنوز تمامش نکرده‌ام. می‌دانم که می‌خواهم چاپش کنم و پلان اول من است ولی آنقدر درگیر مسائل دیگر شده‌ام و به سختی‌های چاپ کردنش فکر می‌کنم که از آن دور می‌شوم. بنابراین شاید همه ما یک جور ابلوموف هستیم و این ابلوموف شدن زاده شرایط ما است. 

آقای دهکردی فکر می‌کنید این رخوت و اختگی روشن‌فکری و فرهنگی از کجا می‌آید؟ چون اکثر آدم‌هایی که رمان "ابلوموف" را می‌خوانند و یا اجرای شما را می‌بینند با آن هم‌ذات‌پنداری می‌کنند.

پیام دهکردی: ما در یک ناگریزی زندگی می‌کنیم که از چند جنبه دچار یک محاصره وحشتناک شده‌ایم. یک بخشش به ضعف جدی در سیاست‌های کلان فرهنگی کشور برمی‌گردد. یعنی ما در این چند دهه آن‌قدر که در حوزه مسائل نظامی، امنیتی و اطلاعاتی تراز یک عمل کرده‌ایم، نتوانسته‌ایم در حوزه فرهنگ درست عمل کنیم. در حالی‌که اگر حوزه فرهنگ درمان شود، شاید بسیاری از معضلات ما هم از بین برود. در یک مصاحبه‌ای از من پرسیده شد که مسئله اقتصادی با چه حل می‌شود؟ گفتم فرهنگ. پس یک بخش جدی‌اش این ضعف فرهنگی است که الان خسرانش را همه دارند می‌بینند. متأسفانه ما آدم‌های قد بلند فکری و فربه دارای اندیشه در مبحث سیاست‌گذاری‌های فرهنگی نداشته‌ایم و یا کم بوده و مقطعی بوده است. اگر هم سیاست‌گذاری کرده‌ایم، مداومت نداشته است، در حالی‌که فرهنگ حوزه تداوم است. 8 تا 10 سال کافی است تا یک فرهنگ نابود شود ولی ساخت آن فرهنگ 3-4 دهه زمان می‌برد و تازه معلوم نیست که آن را بسازید. اما بخش دیگر ماجرا یک وادادگی فرهنگی است که خود مردم هم دچار این وادادگی شده‌اند که من اسمش را می‌گذارم سبک زندگی. ما برای هر پدیده‌ای که می‌آید، آغوش باز می‌کنیم و می‌پذیریمش، بدون این‌که ببینیم فرهنگش هم آمده یا نه. بخش سوم ماجرا بحث جریان‌های فکری است که دو بخش اول هم با آن ارتباط دارند. یعنی ما با سیاست‌های غلط فرهنگی‌مان، نخبگان‌مان را یا کوچانده‌ایم، یا منزوی و افسرده کرده‌ایم. یا آن‌ها را وادار به یک دگردیسی ناخواسته کرده‌ایم. یعنی آن‌ها به جای این‌که روشنفکر باشند، تولید اندیشه کنند، چشم‌انداز بدهند و نهیب بزنند، ره مزدوری در پیش گرفته‌اند. از طرفی، وادادگی هم در بخش اجتماعی گرفتار خود روشنفکرها شده است. شما نمی‌توانید روشن‌فکر باشید و سبک زندگی‌تان مثل همه آدم‌ها باشد. شما باید سبک زندگی‌ای انتخاب کنید که بتوانید 20 سال دیگر را چشم‌انداز بدهید. حالا در این بل‌بشویی که وجود دارد، جریان‌های خارج از این مملکت هم دارند یک چیزهایی را برای ما تزریق می‌کنند و حالا ماییم که این وسط مثل گوشت قربانی، فرهنگ‌مان رو به فروپاشی است. به نظر من وضعیت کنونی از وضعیت قرمز و حاد هم عبور کرده‌ است. واقعاً نمی‌دانم اسمش چیست. هر جامعه‌ای نیازمند ارتقا و تعالی فرهنگی است. الان ابلوموفیسم به اشکال مختلف در جامعه نهادینه شده است. از من پرسیدند که چرا شما "ابلوموف" را با ریتم تند و با یک تکاپوی بسیار اجرا کردید؟ پاسخ من این بود که ما الان با یک نگره نهادینه شده در جامعه‌مان دست و پا می‌زنیم. الان کرگدنیسم، ابلوموفیسم و امثالهم بیماری‌های مبتلا به جامعه امروز ما است که علتش هم همین چیزهایی است که اشاره کردم. پیامدهای زیادی هم دارد؛ از جمله بالا رفتن بزه اجتماعی، بالا رفتن ناامنی، فقر فرهنگی، فرصت‌طلبی آدم‌ها، از بین رفتن نقد درست و غیره. اما راهکار چیست؟ ما چطور می‌توانیم از این مسیر بیرون بیاییم؟ ما نیامدیم با صداقت بنشینیم و با خودمان مواجه شویم. آن‌چه که امروز دارد رخ می‌دهد، خروجی عملکرد مسئولین فرهنگی ما است. این فاجعه است که 135 تئاتر در این شهر اجرا می‌شود و ما در جامعه رشد فرهنگی نمی‌بینیم. وقتی چند نفر آدم مؤثر که پشتوانه‌های تئاتر این مملکت‌اند و هنوز هم به‌ روز هستند، می‌گویند ما وقتی به 20 سال پیش فکر می‌کنیم انگار خوابی را داریم مرور می‌کنیم و انگار خواب دیدیم، این یعنی امروز ما با آن روز تفاوت وحشتناک دارد. من فکر می‌کنم اگر این سامان اتفاق نیفتد و مسئولین ما در عمل به خطای مهم و استراتژیک فرهنگی‌شان اقرار نکنند و آغازی دوباره انجام ندهند، دیر یا زود سرانجام همه ما در حوزه فرهنگ نابودی خواهد بود.

سیاوش بهادرى راد - امیر جنانی - عارفه لک - پیام دهکردی - مهدى بوسلیک

این‌طور که شما می‌گویید ما با یک ارتش ابلوموف طرف هستیم که مدام دارد کثرت پیدا می‌کند و قرار نیست از تعدادش کم شود.

پیام دهکردی: بله. من یک مثالی برای شما بزنم. شهرداری لاهیجان امسال آمد در محله‌های قدیمی شمعدونی‌های خیلی زیبا آویزان کرد و دیوارها را رنگ کرد. مردم همه را دزدیدند و روی دیوارها اسپری پاشیدند. دوباره و دوباره شمعدونی‌ها را درست کردند و دوباره و دوباره شمعدونی‌ها دزدیده شد! در کجا؟ در لاهیجانی که یکی از فرهنگی‌ترین و فکورانه‌ترین شهرهای این مملکت است. بیژن نجدی و شیخ زاهد گیلانی اهل لاهیجان هستند. کی باورش می‌شود در دهه 50 هزار تماشاگر تئاتر از روستا می‌آمدند و "استثناء و قاعده" برشت را می‌دیدند؟ داوود رشیدی و امثال او که آن موقع آوانگارد بودند، آن موقع به لاهیجان می‌رفتند تا تئاتر ببینند ولی امروز لاهیجان در تصرف فست‌فودها است. این جامعه را کی این‌گونه کرده است؟ من، شما یا خود مردم؟ ما از مردم نمی‌توانیم توقع داشته باشیم. من آن‌گونه که پرورشم می‌دهند، می‌رویم. شما به عنوان مسئول در حوزه‌های فرهنگی مردم را به این سمت بردید و آن‌ها را نسبت به حوزه‌های فرهنگی بی‌اعتماد کردید. مردم در حوزه‌های فرهنگی احساس ناامنی دارند. مردم همه این‌ها را می‌دانند. مردم دهه 90 ما بسیار باهوش‌تر از مردم دهه 50 هستند و درک می‌کنند اما ابزاری ندارند و چون ابزاری ندارند، وقتی شما یک کار فرهنگی می‌کنید، می‌خواهند لج‌تان را در بیاورند. یعنی مردم لجاجت می‌کنند. به همین خاطر من به صراحت می‌گویم که اگر اتفاق عاجلی نیفتد، واقعاً خدا در حوزه فرهنگی به فریادمان برسد. 

سیاوش بهادری راد: به نظرم بقیه کاراکترهای نمایش و حتی رمان هم ابلوموف هستند. این‌ها روبروی ابلوموف در می‌آیند برای این‌که سنتز کلی‌تر ابلوموفیسم کامل‌تر می‌شود. یعنی آن‌ها خودشان هم ابلوموف هستند. بحث همان لجاجت است که آقای دهکردی گفتند. یعنی من با علم بر این‌که می‌دانم یک کاری اشتباه است آن را انجام می‌دهم. این عمق فاجعه است. من این کار را انجام می‌دهم چون تبعاتش را نمی‌دانم یا تبعاتش برایم یک لذت سادیسمی ایجاد می‌کند. الان به نظرم کتاب نخواندن جامعه ما مثل یک تیغی است که با ورق کتابی که نمی‌خوانیم، این تیغ بیشتر به رگ گردن‌مان نزدیک می‌شود و یک روزی گردن‌مان را می‌برد. منظورم کتاب درست و فایده‌دار است. کتابی باید بخوانیم که درست و حسابی باشد. تا وقتی کتاب نخوانیم و متوجه نباشیم که اگر تئاتر ما را نجات ندهد، ما فرهنگی نخواهیم داشت، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. 

در مورد ابلوموف‌ها عدم کنش‌گری خطرناک‌تر است یا لجاجت؟

سیاوش بهادری راد: من معتقدم که این‌ها یکی هستند. عدم کنش‌گری از این می‌آید که من می‌بینیم فایده‌ای ندارد که بخواهم در جامعه‌ام کاری انجام بدهم. 

عارفه لک: اصلاً عدم‌ کنش‌گری خودش می‌تواند یک جوری لجاجت باشد. بنابراین این‌ها با هم مرتبط‌ هستند.

یک واژه‌ای در نمایش‌تان به کار می‌برید که واژه خوبی است. ابلوموف زمانی که می‌خوابد، می‌گوید من خواب نیستم، بی بیدارم. این واژه خیلی خوبی است و مثل این‌ است که دیگر چیزی را نمی‌فهمی. انگار می‌خواهم خودم را به خواب بزنم که چیزی را نبینم. می‌خواهم بیدار نباشم، بی‌ بیدار باشم.

سیاوش بهادری راد: این واژه برزخی است که ابلوموف توی آن سیر می‌کند و آقای دهکردی هم آن را خیلی خوب می‌گویند. یک موتیف تکرارشونده‌ای است که من توی یک بزرخی هستم، یعنی نه خوابم و نه بیدارم. یعنی من حتی از لذت خواب هم بهره‌مند نیستم و توی ملغمه‌ای از عذاب وجدان، انفعال و عدم توانایی انجام هر فعلی قرار گرفته‌ام. از بیدار بودن هیچ سودی به من نرسیده است و خواب هم یا برایم تکراری شده و یا دیگر هیچ لذتی از آن نمی‌برم.

سیاوش بهادرى راد - امیر جنانی - عارفه لک - پیام دهکردی - مهدى بوسلیک

عارفه لک: من همیشه برداشتم از واژه "بی بیداری" این بوده که انگار ابلوموف می‌خواهد وجدان خودش را یک جوری راحت کند. مثل آن‌هایی که می‌گویند من دروغ نمی‌گویم بلکه فقط حقیقت را نمی‌گویم، ابلوموف هم می‌خواهد بگوید من خواب نیستم، من بی بیداری‌ام. این را می‌گوید تا خودش را آرام کند.

سیاوش بهادری راد: دقیقاً. این یک جورهایی زیر مجموعه جنبه‌ کمدی‌اش هم قرار می‌گیرد. 

پیام دهکردی: واقعیت این است که وقتی یک نفر خوابیده است، شما بالأخره می‌توانید بیدارش کنید. می‌توانید آب روی صورتش بریزید یا تکانش بدهید ولی کسی که خودش را به خواب زده را نمی‌توانید بیدارش کنید. این حکایت امروز ما است. من می‌گویم که من حق رأی دارم که این یکی از باشکوه‌ترین و عظیم‌ترین رفتارهای دموکراتیک است اما چرا این را به ثمن بخس می‌فروشم تا فلان کس بیاید توی شورای شهر؟ چرا به این فکر نمی‌کنم که من دارم این کار را انجام می‌دهم و پیشاپیش دارم دعوت می‌کنم که بیا و فرهنگ و شهر مرا چپاول کن. اگر اروپا بعد از جنگ جهانی با آن همه ویرانی دوباره آغاز می‌کند، محصول یک نگره صادقانه اجتماع با خودش، هنرمندان با اجتماع و... است. من نمی‌دانم تا کی قرار است یک درون پر از سرطانی که متاستاز داده را با یک بزک دوزک پوشش بدهیم و بگوییم ما بهترینیم. ما بهترین نیستیم و اتفاقاً ما جای ضعیف ایستاده‌ایم. در نیروی امنیتی و اطلاعاتی سرآمد هستیم، خدا را شاکر اما در فرهنگ اوضاع‌مان خراب است و باید این را بپذیریم. ما لازم است بیدار شویم. این بیداری هم مسئولین و هم در نخبگان باید اتفاق بیفتد. ما در هر دو حوزه دچار ضعف هستیم. تا زمانی که رفتار و رویه ما آمار است به هیچ جایی نمی‌رسیم. نخبه‌گرایی در این مملکت از بین رفته است. شما می‌گویید تمرکززدایی، اصل 44 و...، این‌ها کو؟ جریان "لیو" چرا در این کشور ضعیف شده است؟ جشنواره امیدی که 5 دوره به عنوان تنها رخداد تئاتری فاقد مجوز نظارت و ارزشیابی به شکلی مقتدر برگزار می‌شود، یعنی تنها مدل تئاتر خصوصی در تاریخ این سرزمین. تئاتر خصوصی این نیست که یک خانه‌ای درست کنند و در آن نمایش روی صحنه ببرند و مجوزش هم مرکز هنرهای نمایشی بدهد. تئاتر خصوصی یعنی من محتوا رو تهیه و تولید می‌کنم و من آن را به اجرا می‌گذارم. جشنواره امید چه شد و به کدام سمت رفت؟ می‌خواهم بگویم عزم جدی نیست و ابلوموفیسم در سلول به سلول تک تک ما نهادینه شده است. این اتفاق افتاده است و سیل ویرانگر فرهنگی شبیه سیل آب نیست و همه ما را با هم می‌برد. جامعه حالش خوب نیست و برای این‌که خودش را سر پا نگه دارد، سعی می‌کند لباس نسیان بر تن کند. لباس نسیان هم شبکه‌های اجتماعی، فست‌فود، آب میوه و... است. جامعه دارد به این می‌رسد که ژامبون را با الویه ترکیب کند و محصول جدیدی بسازد به اسم ژلاویه. یعنی دیگر نمی‌داند دارد چکار می‌کند. ما به خیلی چیزها فکر نمی‌کنیم. این یک واقعیت است که همه مسئولینی که امروز سر کار هستند، فردا روزی دوران پیری را در پیش دارند و آن موقع نیاز دارند که پزشکان و مدیران حاذق و کاربلد مملکت را اداره کنند. اما آیا با چنین شیوه مدیریتی در آینده همچین مدیران و پزشکانی خواهیم داشت؟ این‌ها اسمش سیاه‌نمایی نیست بلکه واقع‌نمایی است و همه‌اش هم راه دارد. مایی که می‌توانیم 8 سال جنگ را از سر بگذرانیم و خیلی سختی‌های دیگر را تحمل کنیم، چرا نتوانیم فرهنگسازی و آینده‌سازی کنیم؟ چرا این کار را انجام نمی‌دهیم؟ چون اگر جامعه رشد کند، کوتوله‌های فرهنگی باید بروند خانه‌هایشان. کوتوله‌های فرهنگی لطفاً به خانه‌هایتان بروید! بگذارید نخبه‌ها کارشان را انجام بدهند، به شما هم چیزی خواهد رسید.

یک نکته‌ای وجود دارد. ما وقتی داریم صحبت می‌کنیم، راجع به امروز و زمان حال صحبت می‌کنیم اما در بخشی از نمایش خود ابلوموف می‌گوید من آینده‌نگرم و وقتی دارم راجع به ابلوموفکا صحبت می‌کنم که قرار است یک شهری باشد که دروغی گفته نشود همه در آن خوشبخت شوند، یعنی دارم به آینده فکر می‌کنم. اما ما مدام داریم راجع به حال ابلوموف صحبت می‌کنیم.

سیاوش بهادری راد: به هر حال آینده هم باید مدیریت شود. یعنی اگر ما حال را مدیریت نکنیم، آینده‌مان هم لطمه می‌خورد. یک مشکلی که ما داریم این است که به شدت یک جامعه باهوشی هستیم. این مشکل ما است. ایرانی‌ها چون به شدت باهوش هستند، تن به یک سری چیزها نمی‌دهند و خیلی از زیر کار در می‌روند. همه ما گوش‌هایمان پر است و مدام داریم می‌شنویم که فلان چیز درست نیست، رسیدگی نمی‌شود، بنزین گران است، انشاءالله گران می‌شود و... این جمله‌ها کلیشه‌ای است که همیشه هم در حد حرف می‌ماند. 

پیام دهکردی: همه چیز یک چرخه معیوب تکرارشونده است. این که چند اتفاق خوب بیفتد قاعده را نقض نمی‌کند. من دارم در مورد قاعده حرف می‌زنم. ما از یک شروع می‌کنیم و به عدد 7 می‌رسیم و نفر بعدی می‌آید از منفی 8 شروع می‌کند و به 2 می‌رسد. در این شرایط چطوری می‌شود رشد کرد؟ اگر ما رشد کرده‌ایم و این همه آمار درجه یک داریم چرا وضعیت‌مان این است؟ چرا تماشاخانه‌های صبا هنوز بعد از 14 سال ساخته نشده‌اند؟ یا تماشاخانه‌های دیگر. لاهیجان حتی یک سالن تئاتر ندارد. چطور می‌شود ما عروس فرهنگی گیلان باشیم ولی نه سالن کنسرت داشته باشیم و نه سالن تئاتر. مگر می‌شود چنین چیزی؟ این شهر چند سینما داشته که الان فقط یکی‌اش فعال است و بقیه تغییر کاربری داده‌اند. تا زمانی که شرایط این‌طور است، آینده‌ای نمی‌شود متصور بود. یادمان نرود که ابلوموف دارد آینده را می‌گوید. پس آینده ابلوموف چیزی است مثل خودش. خودش چه بود؟ مرگ. مرگ پایان ابلوموفیسم است. پس این مرگ برای ما هم اتفاق می‌افتد. الان آمار بازدید مخاطبان تلویزیون را می‌گویند که آدم واقعاً مبهوت می‌ماند. این واقعی نیست. مردم مرا می‌بینند و سؤال می‌پرسند که چرا ده سال است کار نمی‌کنی؟ می‌گویم من چند سریال کار کرده‌ام، آن‌ها را ندیده‌اید؟ می‌گویند ما اصلاً تلویزیون نمی‌بینیم. دلیلش چیست؟ این‌ها همه به خاطر لجبازی مسئولان ما است. تلویزیون ما ربنا و مناجات استاد شجریان را پخش نمی‌کند و بعد از سر لجبازی می‌رود یک نوجوان نابالغ را می‌آورد تا یک ربنا عین آن بخواند. این مردم را عصبی می‌کند. این اثر متعلق به فرهنگ و حافظه تاریخی این مملکت است. یک سرمایه ملی است. در این جریان خیلی‌ها دارند زحمت می‌کشند و خون دل می‌خورند اما بحث سر این است که شما با 4 نفر نمی‌توانید میلیون‌ها آدم را درست کنید. ما می‌خواستیم دنیا را نجات بدهیم ولی امروز از مدیریت یک شهر صد هزار نفری مثل لاهیجان عاجزیم. ما چطوری می‌توانستیم این کار را انجام بدهیم. مگر می‌شود؟ نتوانستیم. به همین خاطر من فکر می‌کنم ابلوموف آینه تمام نمای جامعه ما است. تئاتر هم هدفش این است که ابلوموف را به مردم نشان بدهد و به آن‌ها بگوید خودت را در ابلوموف ببین و اگر خودت را دوست نداری، پس به پا خیز و دوباره شروع کن به ساختن خودت.

سیاوش بهادری راد: تا وقتی که بزرگواران و اندیشمندانی مثل آقای دهکردی صحبت کنند و این حرف‌ها را بزنند، ما باید از این حرف‌ها استفاده کنیم. اگر مسئولین ما این گفت‌وگو را می‌خوانند، من به آن‌ها می‌گویم که ما واقعاً در وضعیت خطرناکی قرار گرفته‌ایم و به قول آقای دهکردی اوج بحران را رد کرده‌ایم. وقتی روشنفکرهای ما به یک چیزی تأکید کنند و مردم هم آن نیاز را حس کنند ولی ترتیب اثر داده نشود، ما بیشتر و بیشتر در این فضا فرو خواهیم رفت. آقای دهکردی ساکن لاهیجان هستند و می‌توانند یک تپشی در قلب تئاتر لاهیجان ایجاد کنند ولی از ایشان چه حمایتی می‌شود؟ هیچی. حتی سنگ هم جلوی پای ایشان می‌اندازد. چرا نباید به حرف امثال آقای دهکردی گوش کنیم؟ به نظرم تنها راهش این است که یک گوش چشمی به تئاتر انداخته شود. 

ابلوموف در نمایش شما چند شخصیتی است و این را چند جای نمایش می‌شود دید. این پیشنهاد چه کسی بود؟

سیاوش بهادری راد: این پیشنهاد آقای دهکردی بود ولی با ایده‌آل‌های من هم خیلی می‌خواند. ابلوموف به ذات یک روشنفکر است که به قول شما یک روشنفکر اخته است. عنصر تفکر را داشته که حالا لایه لایه دارد روی آن خاک می‌نشیند و مستتر می‌شود. طبیعت همچین آدمی، این است که چند شخصیتی شود چون مجبور است که برای ایجاد آسایش غیر واقعی خودش دست به یک سری تغییر شخصیت‌ها بزند تا بتواند شرایط استیبل غیر عاقلانه‌اش را نگه دارد.

پیام دهکردی: در تکمیل صحبت‌های آقای بهادری بگویم که ما با ابلوموفیسم سر و کار داریم و این یک توموری است که ما در قالب یک فرم داریم با مخاطب‌مان در میانش می‌گذاریم. ساختمان اجرا به گونه‌ای است که ما برخوردمان یک تعمیم‌ یافته در یک پیکره است. مثلاً تارانتیف که آقای جنانی آن را فوق‌العاده بازی کرده‌اند، یک خصلت منفی است که در پیکرش تعمیم پیدا کرده است. در واقع این مشت نمونه خروار بخشی از یک جامعه است. استولز هم یک وجه دیگری از جامعه است ولی ابلوموف شاید کلاژ مضحکی است از کل یک جامعه. یعنی شاید اگر این اجرا دو ساعت دیگر ادامه پیدا می‌کرد، شما می‌توانستید 7-8 لحن دیگر هم در ابلوموف پیدا کنید. عظمت تئاتر همین قراردادهایش است که تو با مخاطبت قرارداد می‌کنی که آن‌چه دیدی را در خودت تعمیم بده. تغییر لحن‌ها و شخصیت‌های ابلوموف در عواطف، بدن و کلام این شخصیت کار سختی بود ولی من خیلی برایم مهم بود که این اتفاق بیفتد.

آقای بهادری راد، چرا سعی کردید نمایش را به سمت گروتسک ببرید؟ 

سیاوش بهادری راد: رمان روسی "ابلوموف" یک رمان هزار صفحه‌ای است. آقای حبیبی این رمان را خیلی خوب ترجمه کرده‌اند ولی فاصله ترجمه با تئاتر خیلی زیاد است. من می‌دیدم که در خود رمان یک کمدی سیاهی موج می‌زند. شاید خیلی‌ها "ابلوموف" را بخوانند و بگویند این یک رمان رئالیستی یا ناتورالیستی است و یک رگه‌های سانتیمانتالیسمی هم توی آن وجود دارد ولی من این کمدی سیاه را توی رمان را دیدم. از طرفی ما به هر حال نمی‌توانیم عنصر اینترتیمنت و سرگرمی را از تئاتر دور کنیم، به همین خاطر احساس کردم فضای گروتسک برای این نمایش مناسب‌ترین است. کلاً ادبیات روس یک فضای سنگین و به ذات رخوت‌انگیزی دارد و در عین حال خیلی حرف‌زننده است که من تلاشم را کردم این بالانس را رعایت کنم.

سیاوش بهادرى راد - امیر جنانی - عارفه لک - پیام دهکردی - مهدى بوسلیک

آقای بوسلیک و آقای جنانی، پیشنهاد شخصیت‌سازی در نمایش گروتسک "ابلوموف" چقدر به آقای بهادری راد برمی‌گردد و چقدر به خود شما؟

مهدی بوسلیک: واقعیت این است که ابتدا سیاوش بهادری راد اصرار بر این داشت که من اول از خودم یک چیزهایی بیاورم ولی من اصولاً بیشتر این‌طوری هستم که دوست دارم یک چیزی را بگیرم و اجرا کنم. این صحبت‌ها را با هم داشتیم که بعد نزدیک‌ اجرا با گپ‌های بیشتر، تمرین‌ها، اضافه شدن فضاها و گریم‌ها، نور و همه این‌ چیزها نتیجه‌اش این شد که سودبینسکی به نظرم یک مقدار به تیپ نزدیک شد. در کل سودبینسکی تبدیل به شخصیتی شد که شاید تماشاگران آن را خیلی نزدیک به خودشان ببیند. سیستم کارمندی و اداری و تکرارهای روزمرگی چیزی است که خیلی از مردم ما درگیرش هستند و به خوبی آن را درک می‌کنند. من می‌گویم اگر خودم هم صبح تا شب به یک اداره بروم و کار کنم، امکان دارد این‌طوری شوم. این به خاطر روزمرگی‌ها و تکرارها است. به نظرم شاید اگر نقش سودبینسکی زیادتر بود، تماشاچی یک جاهایی آن را پس می‌زد ولی فکر می‌کنم حالا برای مخاطب اذیت‌کننده نباشد.

امیر جنانی: من چون دیرتر به گروه اضافه شدم، هر چه آقای بهادری راد گفت را سعی کردم انجام بدهم و دیدم را به دید ایشان نزدیک کنم. من به خواسته‌های سیاوش رجوع می‌کردم و سعی می‌کردم همگام با آن‌ها پیش بروم. گه‌گداری هم یک سری خلاقیت‌ها نشان می‌دادم ولی چون وقت زیادی نداشتیم و کار باید زودتر آماده می‌شد، بیشتر خواسته‌های سیاوش را اجرا کردم. البته در بعضی شب‌ها پیش می‌آمد که کمی شیطونی می‌کردم و یک کارهایی را انجام می‌دادم. البته در این قضیه با سیاوش هم هماهنگ هستم.

سیاوش بهادری راد: مهدی بوسلیک و امیر جنانی دیرتر به ما اضافه شدند ولی تمام تلاش‌شان را انجام دادند و در نهایت از پس نقش‌شان برآمدند. مهدی خیلی از آورده‌های خودش را وارد نقش کرده است و با پشتکار و تلاش فوق‌العاده‌ای که داشت به یک سری چیزها رسید و نقشش را تکمیل کرد. مهمترین بخش کار امیر جنانی هم این است که امیر یک تفاوت کلی به شخصیت داد. یعنی شما یک بدمن کلیشه‌ای نمی‌بینید بلکه بدمنی را می‌بینید که در آن هم می‌توانید بدمن‌های کلاسیک را پیدا کنید و هم بدمن‌های امروزی. این به خاطر جنس مدرنی است که در بازی امیر وجود دارد. امیر در عین این‌که به سمت هیچ کلیشه‌ای نمی‌رود، آن‌چه که نیاز داریم را زنده می‌کند که به نظرم این فوق‌العاده است. 

خانم لک، شما نقش آگافیا را بازی می‌کنید که به نظرم بخش زنانگی ابلوموف و ابلوموفیسم است. چه چالشی با این نقش داشتید؟

عارفه لک: به نظرم آگافیا پذیرنده ابلوموفیسم است. در واقع این موجود را می‌پذیرد و به همین دلیل احمق است. از این رو من بُعد حماقت آگافیا را بیشتر کردم. آگافیا می‌پذیرد که با ابلوموف بچه‌دار شود و بچه‌ هم حاصل هیچی نیست. این به نظر من حماقت است و چون قرار بود ما ویژگی‌های بارز نقش‌ها را پررنگ کنیم، من جنبه حماقت آگافیا را پررنگ کردم. در ذهن خودم این را جا انداختم که آگافیا قرار نیست بامزه باشد بلکه قرار است مضحک باشد. به شکل احمقانه‌ای مضحک است و با اطمینان دست به حماقت می‌زند. یعنی حماقت‌هایش از یک باور می‌آید.

سیاوش بهادری راد: من فکر می‌کنم آگافیا یک مأمن است. در واقع بهشت ابلوموف است. جایی که برای ابلوموف هیچ ممنوعیتی وجود ندارد و بانی آن هم آگافیا است. به نظرم این اتفاقی که در مورد این دو شخصیت شکل گرفت جالب بود. 

شخصیت الگا در نمایش "ابلوموف" نشانه عشق است که وارد قصه، نمایشنامه و زندگی ابلوموف می‌شود و انگار قرار است ابلوموف را نجات بدهد ولی در نهایت او هم نمی‌تواند نجات‌دهنده ابلوموف باشد و مرگ تنها نجات دهنده او می‌شود.

سیاوش بهادری راد: به نظرم عشق سخت‌ترین کار برای ابلوموف است. ابلوموف اصلاً نمی‌خواهد خودش را به هیچ خطری بیندازد چون نمی‌خواهد درگیر شود و برای این کار انرژی بگذارد. حتی عشق در بطن قضیه برای ابلوموف یک چیز مسخره‌ای است. می‌گوید عاشق بشوم که چه شود؟ ابلوموف احساس می‌کند اگر بخواهد در دام عشق بیفتد، باید برایش هزینه کند. نمی‌خواهد یک سری مسئولیت‌ها در قبال کسی دیگر داشته باشد و به همین خاطر تلاشی برای به دست آوردن عشق نمی‌کند.

پیام دهکردی: راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست / آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست. ابلوموف مرد این راه نیست و خودش هم این را صادقانه می‌گوید. او واقعیت را می‌داند و می‌گوید توان عشق و عاشقی ندارم ولی خودش را به جهل می‌زند. عشق و عاشقی یک کار تمام وقت و نفس‌گیر است که ابلوموف مرد این کار نیست. وقتی یک جامعه‌ای دچار ابلوموفیسم می‌شود، همه ارکان را از دست می‌دهد. اتفاقی که در نمایشنامه "کرگدن" اوژن یونسکو هم می‌افتد و یونسکو به هیچ چیز رحم نمی‌کند. یعنی عوام، مردم، اداری‌ها و وکلا و حتی صمیمی‌ترین دوستش را هم کرگدن می‌کند و در آخر به عشقش هم رحم نمی‌کند و او را هم کرگدن می‌کند. این سندروم وقتی متاستاز می‌دهد، همه را با هم دیگر می‌برد. 

آقای بهادری راد، بازیگرهای‌تان چقدر حق داشتند بداهه کار کنند؟

سیاوش بهادری راد: این موضوع همیشه بستگی به این دارد که با چه کسی کار کنم. یک سری از بازیگرها هستند که وقتی من به عنوان کارگردان یک اشاره‌ای می‌کنم، تا انتها می‌روند و فقط می‌ماند ممارست کردن کم یا زیاد. یعنی هر چقدر بازیگر باهوش‌تر باشد، میزان ممارست هم کمتر است. من سیستم کارم این‌طوری است که برنامه‌ام باید از قبل مشخص باشد و چون برنامه‌ام مشخص است، با استوری‌برد سر تمرین می‌آیم. بده بستانی که با بازیگرها دارم خیلی برایم جذاب است. انگار آن‌ها دارند طرح مرا کامل می‌کنند. تا بازیگر نباشد، تئاتری وجود ندارد و اگر بازیگری در روال تولید یک تئاتر تأثیرگذار نباشد، آن کار اصلاً تئاتر نیست. کارگردان، خدایگان پوست، گوشت و اندیشه است ولی آن چیزی که آن را به عمل تبدیل می‌کند، بازیگر است چون بازیگر است که با نقش زندگی می‌کند و آن را درک می‌کند. بازیگر من باید کسی باشد که یک اثری از خودش در کار بگذارد ولی در نهایت همه چیز باید بر اساس نظم پیش برود.

سیاوش بهادرى راد - امیر جنانی - عارفه لک - پیام دهکردی - مهدى بوسلیک

پیشنهاد استفاده از گریم ماسک توسط چه کسی مطرح شد؟

سیاوش بهادری راد: ما با هم‌فکری به گریم‌ها رسیدیم. خانم لعیا خرامان به عنوان طراح گریم اتودهای خودش را آورد و من هم نظراتم را گفتم. نظرها را کنار هم گذاشتیم و با هم‌فکری به آن گریم‌هایی که می‌خواستیم رسیدیم.