سرویس تئاتر هنرآنلاین: اپرای مولوی قدر و قیمت خودش را دارد، برای آنکه مولوی خود شاعری بسیار موزیکال است و موسیقایی بودن غزل‌هایش دل را به وجد می‌آورد و حتی مثنوی معنوی‌اش شور و حال ترغیبی خود را دارد. بنابراین نشستن پای این اپرای عروسکی، خود با حظ شهودی مخاطبانش را روبرو می‌کند؛ دستکم مرا را سر ذوق می‌آورد و دریافت من از آن اصلا قصوی نیست؛ یعنی به دنبال درک پیرنگی از آن نبوده‌ام و به احتمال قوی درگیر فضای شعری‌اش شده‌ام و دلم همین را می‌خواسته و این نوعی مواجهه شهودی است و در آن شعر و موسیقی سلطه می‌یابد و ویژگی اپرا هم همین است، چون در آن ترانه‌خوانی‌ها و آوازخوانی‌ها و روایت‌گری‌ها زمینه ساز جریانی موسیقایی است و در اینجا وجود مخاطب منقلب می‌شود و در آن قصه هر چه که باشد دیگر لطفی ندارد چون حظ ممکن اتفاق افتاده و می‌تواند هم غایتی داشته باشد که در آن خلسه چنین می‌نماید.

اپرای مولوی، عروسکی است و این عروسک‌ها دلالت‌های بیشتری بر تخیل می‌کنند، شاید وجود بازیگران و زنده بودن نقش‌ها چنین نمی‌نمود و یا در این حد تخیل را تحریک نمی‌کرد که تا بیکرانه‌ها را بشود خیال کرد. این همان درک شهودی بلافصل است که ما را سرپا نگه می‌دارد. عروسک‌ها بازیچه‌اند و این بازی زشت و زیبا و شر و شور را به همراه دارد و بیانگر ذات زندگی بر زمین هست. زمین تبعیدگاه است و این یعنی همه چیز قاطی پاتی است و برای درک بهترش باید همه چیز را با تناقض‌هایش فهمید. وگرنه نمی‌شود اصل مطلب را درک کرد و از حقیقت ممکن دور خواهیم شد. انسان موجود چند ساحتی است و همین ساحت‌هاست که درک انسان را ناممکن می‌سازد و در اتکای به بخشی و در انکار بخش‌های دیگر، انگار موجود الکن و ناقص الخلقتی مقابل دیدگان عینیت می‌یابد. در این اپرا نیز مولوی و خانواده‌اش از ترس هجمه مغولان از بلخ می‌گریزند و سر از آسیای صغیر و قونیه درمی‌آورند. این گریختن پناه جُستن به نقطه امنی را فراهم می‌کند که هم ظاهر و هم باطن را دربرخواهد گرفت. ظاهر همان امنیت جسمانی است و محل زندگی و اعتبار اجتماعی مولانا و خانواده‌اش هست و این تا سی و هشت سالگی و پیش از آمدن شمس تبریزی ممکن شده است اما امنیت باطنی را در درون و عشق می‌یابد. این عشق قلمرو آرامش ابدی است و هر انسانی به دنبال آن نیز هست اما همیشه هم برای همگان ممکن نخواهد شد. این عشق سرّ درون است و بال پرواز می‌خواهد.

اپرای عروسکی مولوی

وجه اشتراک اپرای خیال انگیز "مولوی" و فضای شعر و سماع مولانا و یارانش دقیقا همین اشراف بر مفهوم عشق است. عشقی که تن‌ها را می‌رهاند از هر درد بی‌درمانی. همان حس و حالتی که شکوفاگر است و دل را به پرواز می‌راند و رهایی و ایجاد خلاء و مواجهه با هیچ، همه از ارکان این مسیر هستند و خوشا بحال آنان که فراتر از شعر و نمایش در خلوت خویشتن عشق را زیست می‌کنند و این هم نفسی‌ها چه مجاز و چه حقیقی طریقت عشق را ممکن می‌سازد. حتما از تولید این اپرا و برافراشتن نام و نشان مولوی نیاز و ضرورتی به بیان عشق است و این رستاخیزی است که همواره انسان را به خویشتن می‌خواند و بیداری‌اش در امر برآوردن پر پرواز و بال گشودن به بی‌کرانه‌ها هر انسانی را کوشاتر خواهد کرد.

اپرای "مولوی" درنگی است به غایت انسان و در گستره این ساحت‌های چندگانه است که هم دشمن و کینه و هم دوست و یاری جُستن- هر دو به تماشا در می‌آید. انسان فراز و نشیب دارد و اگر عاشق باشد رستگار و سربلند هست و اگر حسود و تنگ نظر در پستی‌هایش قلمروی جزء تیرگی‌ها نخواهد یافت؛ چنانچه مغولان در آن روزگار تیره‌ترین‌اند و مردمان را با شوکران بد کرداری‌هایشان به مرگ و نابودی می‌کشانند و از آن سو نیز یادمان نرود، شمس تبریز از حلب به قونیه می‌آید و انگار سالهاست گمشده‌ای دارد که در بازار این شهر غریب می‌یابدش که آشناترین‌اش شود و حالا این رمزگشایی‌ها که در آن عشق از زمین و مجاز به بی‌کرانه‌ها و حقیقت بال می‌گشاید؛ چند و چون حقیقی، ناب و شفاب این اپرای عروسکی است و خط اتصال یا همان افق روشن همانا خیال‌انگیزی‌هایی است که بسترساز یک اثر نمایشی- موسیقایی است و این اپرا نیز لبریز از این خط و خطوط متخیل است و مخاطب را در این بازی به تماشا می‌کشاند و دچار خلسه‌اش می‌کند. ناب‌ترین حالت ممکن در هنر شهودی همچون رفتار عرفانی غرقه شدن در خلسه است و این همان حالتی است که کم واژه هست برای شرح و توضیحش و همانا باید دچارش شد.  

عروسک‌ها زیبایند، چه بدی را نشان دهند و چه خوبی و نیکویی را... بنابراین هنر همواره زبان گویایی است که معرفت را به تماشا می‌گذارد. این زیبایی از ساخت آن می‌آید و لباس و نقش و نگار صورتش که باز هم چهره‌آرایی را تداعی می‌بخشد و از همه مهمتر به جان بخشی آن که بازی دهندگان از سر لطف و هنر انرژی می‌گذارند که همه حرکات و سکناتشان باورپذیر باشد. این حضور هنرمندانه است که بُعد می‌بخشد به ساحت شهودی اثر که انسان کامل‌ترین پدیده هستی است و به سادگی می‌تواند نگره‌های باطنی‌اش را بر پیکره هنر عینیت بخشد. این رودررویی همان شور و حال را دارد و می‌تواند بسط دهنده گستره معنایی باشد که از مولوی می‌آید و از آن هفتصد سال پیش و از دیدار مشتاقانه مولانا و شمس و تا امروز می‌تواند این حس و حال انسان را نسبت به خویشتن خویش آگاه گرداند. غور کردن و غوطه‌ور شدن در آن جهانی است که مولانا و شمس درک کرده‌اند و حالا هرکسی می‌تواند کمی از آن حال و هوا را مال خود کند و باید درنگی باشد و کشفی دوباره که در این تاثرپذیری‌ها همواره ممکن می‌شود.

اپرای عروسکی مولوی

صحنه با نور جلوه می‌یابد و در آن عروسک‌ها تحرک دارند و آوازها می‌نشیند بر تن‌هایشان و این پیکره‌های بی جان، جان می‌یابند و نقش بازی می‌کنند آدمیان را. ما در این ملاحظات هنرمندانه بی‌ملاحظه می‌شویم و آوازها هوش و حواس را می‌برد و دچار خلسه می‌کند. این همان شور عارفانه است که باید هم در یک اثری که محور اصلی و مبحثش عرفان هست، چنین بشود. ما نمی‌خواهیم عرفان را با همه ملاحظات ریز و درشتش درک کنیم، بلکه شهودی است که مبنایش اشاره به یک دیدار هست و در آن مولانا از خود بی‌خود می‌شود و در این وادی هیچ پیامد غایی‌اش خواهد بود. ما دچار عرفان می‌شویم اما هنوز اندر خم یک کوچه‌ایم. این اثر، این اپرای عروسکی "مولوی"، می‌تواند زمینه‌ساز احساسات زیباتر باشد و اگر کسی خواهان این راه است باید طریقت عشق را پیشه کند و عشق ضرورتی است در بی‌نیازی‌های مادی. بنابراین سخت است اما لامحال نیست و یک دل بی‌پروا می‌خواهد که در یافتن پر پرواز بکوشد و با یافتن‌اش بال بگشاید تا بی‌کرانه‌های هستی و در آن دور دست‌ها از هستی به نیستی و عدم بپوندد و هیچ شود! اینها همه‌اش پندار است و خیال بازی است و به واسطه درنگ در اپرای "مولوی" است که چنین می‌شود. این همان حس و حالت چیره در فضاست و مخاطب را می‌لرزاند و پس لرزه‌هایش اندیشیدن به مراودات آدم‌ها و چند و چون در پیکره پیرنگ و دیالوگ‌خوانی‌ها و سنتز حاصل از بگومگوهای دوست و دشمن هست. اینها دیگر قلمرو منطق و عقل است و در آن درام شکل می‌نمایاند و از آن حالت قدسی بیرون هست و کلمات دیگر از آن حال و شور بیرون می‌آیند و جملات به دنبال اثبات چیزی هستند که آیا این درام درست نوشته و درست‌تر اجرا شده است؟ آیا این عروسک‌ها در قالب ماریونت تعاریف استانداری یافته‌اند؟ آیا گروه بازی‌دهنده‌ها توان کار با این همه نخ و مفصل و سازگاری با سازه استوار بر پرده‌های نمایشی اپرای "مولوی" را دارد؟ و از حوصله‌ات بیرون است؛ چون در مدار فرا ذهن آنچه باید درک شده و تو دیگر ترانه‌ای و می‌دانی حاکم بر زمین و زمان هستی ولو این خیال برای اندک زمانی باشد که هنوز هم در تالار فردوسی هستی و داری بازی ِ بازی‌دهندگان عروسک‌ها را با بالا رفتن پاروان می‌بینی و بعد کف تماشاگران و کرنش بازی‌دهندگان در رورانس و ورود بهروز غریب‌پور سیاه جامه که چون هنرمندی والا می‌آید به احترام و بعد همه خروجش از تالار...

تو تازه آغاز می‌شوی برای درک بهتر مولوی مگر مساله‌ات نشده باشد و نتوانی با این خنیاگری‌ها در جهان معاصر هم داستان بشوی وگرنه حالت آنقدر خوش خواهد بود که هنوز هم ساعت‌ها به دنبال مولوی، رومی، بلخی، این افسونگر گذرنده از زمین و زمان باشی و بخواهی برقصی در گستره‌ای از معنا که در آن هیچ برجسته خواهد شد؛ به عظمت دارنده حقیقت که زیباترین زیبایی‌هاست و این دیگر شرح نمی‌خواهد و واژه نداری برایش...

در این شرح بی‌مثال کور و کرم

مگر درویشی کنم چون مولانا در آن شهر غریب

دلم خوش است به هستی‌ام در مستوری زمان بی‌زمان