سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: امروزه به دلیل تقارن تصادفی جریان پست مدرن در آمریکا و عرفان مولانا، "رومی" به نماد تصوف در جهان تبدیل شده است. حتی می توان گفت نوعی صنعت توریسم بر گردِ رازآلودگیِ سطحیِ برآمده از بازتولیدِ هالیوودیِ برخی عادت های صوفیه مانند سما و مراقبه شکل گرفته است. اما آیا رابطه ما نیز به عنوان یک انسان ایرانیِ اواخر قرن چهارده هجریِ شمسی، با مولانا به همین گونه است؟ آیا این بازتولیدِ تصویری وشبه گونِ هالیوود بر ارتباطِ فرهنگی و ایدئولوژیک خاصِ ما با "عرفان" سایه انداخته است؟ در صورتی که پاسخ این پرسش مثبت باشد، می توان گفت باز هم ما، از فرهنگ درخود و کشکولیِ‌مان ضربه خورده ایم؛ منتها این بار به دلیلِ زرق و برق هالیوودیِ آن، نوعی غرورِ احمقانه نیز به خود گرفته ایم!

می‌گوییم فرهنگِ کشکولی؛ به چه معنی این عبارت را به کار می‌بریم؟ کشکول چیزی شبیه یک کیسه است که هر چیزی، از هرجایی، به درد به خور و به درد نخور، مثل یک سمساری با اجناس بی‌ربط، بر روی هم ریخته است. فرهنگ چند هزار ساله ما – با افتخار!- به این صورت است. هیچ نظم و ترتیبی، هیچ آغاز و پایانی، هیچ گذشته و آینده ای، هیچ مفصل بندیِ تاریخی ای و..، نداریم. هر لحظه ممکن است پدیده ای فرهنگی از پیشاتاریخ‌مان از این کشکول بیرون بپرد و امروزمان را به هم بریزد. چرا در غرب این اتفاق نمی‌افتد؟ چرا مثلا خدایان یونان باستان نمی‌توانند از پیشاتاریخ اروپاییان بیرون بجهند و خدایی را در قرنِ بیستم از سر بگیرند؟ پاسخ این پرسش دو کلمه است: عقلانیتِ تاریخی. کاری که هگل با فرهنگِ غرب کرده، همین است. به دلیل مفصل بندیِ خاصی که هگل بر روی تاریخِ غرب انجام داده است، دیگر موجودات و ماهیت هایی که به دوران گذشته تعلق دارند، نمی‌توانند بی‌مقدمه معادلات را به هم بریزند. دیگر یک ساحره نمی‌تواند از قرونِ وسطا بیرون بجهد و به یکباره در عرصه فرهنگی اروپا قدرت نمایی کند. چرا؟ چون عقلانیت تاریخی حوزه نفوذ او را مشخص کرده است. او حقِ عدول از محدوده اش را ندارد. اما در فرهنگی از جنس فرهنگ ما چه؟ دقیقا برعکس! هر اتفاقی ممکن است بیفتد.

 هر موجودی ممکن است در هر لحظه از این کشکول بیرون بجهد و تمام معادلات را به هم بریزد. درست مثل کشکول شیخ بهایی که از هر دری بی هیچ دلیلی سخن می‌گوید. چیزی که ما کم داریم یک لوگوسِ تاریخی است که بر روی این تاریخِ چند هزار ساله، بنشیند و آن را نظم دهد. اما این لوگوس وجود ندارد. ایرانیان در عرصه های مختلف از سیاست گرفته تا ورزش، از تجارت تا علم، با لباس ها و قیافه هایی امروزی، با گوشی های هوشمند در دست و سوار بر اتوموبیل های وارداتیِ لوکس، به دنبال جادوگر می‌گردند! جادوگری که وردهای قدرتمندش گره از کارشان باز می‌کند.

به مولانا برگردیم. قصد داریم تا حداقل این یکی را از کشکول درآوریم و به نقد عقل بسپاریم. پیشینه صوفیزم را کسی به درستی نمی‌داند. با توجه به روایات و متونی که به دستمان رسیده، می‌توان تا مصر و بابل باستان، این اندیشه را ردیابی کرد. به قول سهروردی ریشه همه این جریان‌ها به هرمس می‌رسد و از او دو خمیره ایرانی و یونانی شکل می‌گیرند. در یونان کسانی مانند فیثاغورس و بخشی از اندیشه افلاتون و نوافلاتونیان و در ایران، آیین مغان یا میترائیسم نماینده این جریان ریشه دار هستند.

پس از اسلام اولین کسانی که به سمت این اندیشه رفتند، باطنیان و شیعیان اسماعیلی بودند. نوشته‌های اخوان صفا، در واقع سنگِ بنای عرفان پس از اسلام، تحتِ مذهب شیعیِ اسماعیلی است. این متون علاوه بر ریشه های هرمسی و گنوستیک خود، سویه‌هایی به وضوح سیاسی دارند. سیاستی بر علیه خلافت بغداد و در پیِ پایه گذاریِ حکومتی مبتنی بر حقیقت با محوریتِ یک "ولیِ" حقیقی. دربارِ بغداد، ابتدا در برابر این ایدئولوژی از کلام عقل گرای معتزلی حمایت می‌کرد. این کلام و پی آمد آن فقه اهل سنت و علومی مانند نحو، ابزاری بودند که جریانِ اهل سنت توسط آنها در برابر باطنیان و شیعیان، به مبارزه برخاستند. فلسفه نیز در ابتدا حولِ محورِ منطق، توسط اشخاصی مانند کندی به این جناح پیوست؛ اما همپیمانی فیلسوفان دیرزمانی طول نکشید و "خیانتِ" ابن سینا و پیامدش شیخ اشراق، - به قول عابدالجابری-  و تاسیس حکمت مشرقی، فلسفه را هم پیمان گروه رقیب یعنی باطنیان و اسماعیلیان کرد. به وضوح مشخص بود که کلام و فقه سنی به تنهایی یارای مقابله با این جریان را ندارد، به خصوص که در جایی مثل مصر اسماعیلیان توانستند برمبنای ایدئولوژی‌شان، حکومت فاطمیان را تاسیس کنند. در این میان پای یک راهبردِ دیگر به میان آمد: استخدام عرفان تحت سرمشق کلام و فقه. غزالی را می توان بنیان گزار این راهبرد دانست. عرفانی که از این فیلتر می گذرد یک عرفان غیر سیاسی و حقیقت محور و درون گراست. نوعی خود شناسی برای رسیدن به حقیقت در درون، بی هیچ داعیه سیاسی. خلافت نیز از این رویه پشتیبانی می کرد و اهرم های قدرت خود را در اختیار این استراتژی ایدئولوژیک قرار داد.

 این جریان از یک طرف از یک عرفان غیر سیاسی حمایت می کرد و از طرف دیگر به سایر گرایش های فکری مانند فلسفه و حکمت باطنی اسماعیلی حمله می کرد. تهافت الفلاسفه غزالی در این راستا به نگارش درآمد.

باز هم به اندیشه مولانا بر گردیم. پروژه عرفانی مولانا، به صورت کلی تحت همین راهبردِ خلافت بغداد که غزالی نماینده آن بود، مقوله بندی می گردد. عرفان مولوی از یک طرف نوعی هبوط گنوستیک را ترسیم می کند. انسان چون یک نیِ تنها و بریده از مبدا، در این عالم مادی بی پناه گرفتار آمده است و در فراغ یار ناله می کند. او پیوسته در پی نجاتی فردی و نه اجتماعی و همچنین درونی و نه برونی، از این وضعیت است. در عین حال این عرفان به سرمشق کلام و فقه نهاد خلافت وفادار است و هیچ گاه از آن تخطی نمی‌کند. در عین سوز و گدازهای جان سوز و شیدایی های عاشق کش، شیخ فراموش نمی‌کند که شیعیان و "روافض" را نیز بنا به دستور فقه بنوازد و به راحتی برای آنها حکم ارتداد و اعدام صادر می‌کند.

همه با حکایت موسی و شبان آشناییم. موسی شبانی را می‌بیند که به زبان و فرهنگ خود با خدا سخن می گوید و او را مورد سرزنش قرار می دهد؛ که چرا این گونه سخن می‌گویی؟ اما خداوند کار موسی را نمی‌پسندد: "وحی آمد سوی موسی از خدا     بنده ما را زما کردی جدا؟!" و بدو می‌فرماید که هر قومی زبان خود را دارد: "هندیان را اصطلاح هند مدح  سندیان را اصطلاح سند مدح". اما همین مولوی زمانی که پای شیعیان در میان است، چون یک فقیه متعصب و اشعری بر آنها می‌تازد. همین مولاناست که وجود بوبکر نامی از اهل سنت در سبزوار شیعی مذهب را این گونه توصیف می‌کند: "سبزوار است این جهان و مرد حق اندر این جا ضایع است و ممتحق". در برابر فلاسفه نیز عینا موضع غزالی را تکرار می کند و عقل را نکوهش می‌کند: "پای استدلالیان چوبین بود...". مشاهده می‌کنیم که مولوی به هیچ عنوان از الگوی قدرت حاکم زمان خودش فراتر نیست و عینا این الگو را بازتاب می‌دهد.

البته باید این نکته را گوشزد کنیم که قصد ما از نوشتن این مقاله کوتاه سرزنش مولانا نیست، به هر حال او با توجه به وضعیت قومی و مذهبی و طبقاتی خود در روزگار خویش، یک تصمیم سیاسی گرفته و به راهی رفته که غزالی و خلافت بغداد ترسیم کرده بودند. سرزنش ما متوجه کسانی است که به فرهنگ ما به صورت یک کشکول نگاه می‌کنند و مولانا را از قرن هفت بدون هیچ خوانشِ تاریخی برداشته و به یک سمبل ملی تبدیل می‌کنند. کسی که تا این اندازه در الگوهای سیاسی و ایدئولوژیک زمان خودش اسیر است، چگونه می‌تواند راهبر جوانان امروز ایران باشد؟! آیا وقت آن نشده این استادان و روشنفکران ارجمندی که هرچیزی جدیدی را که می‌بینند، از فیزیک کوانتومی گرفته تا فلسفه هایدگر، از فراسوی خیر و شر نیچه تا هنر پست مدرن و...، فورا با بیتی از مثنوی یا غزلیات شمس تضمین می‌کنند و گونه ای ژستِ عاقل اندر سفیه می گیرند که، "بعله ما این ها را قبلا داشته ایم!"، به خود بیایند؟! این تغییر رویکرد در این روزهای خاورمیانه که تعصب های مذهبی بیداد می‌کند، از اهمیت بیشتری برخوردار است. آیا وقتِ آن نرسیده که به جای سکوت در برابر اشتباه این بزرگان، برای یک بار هم که شده راهِ عقل را برگزینیم؟!

مد ومه/اسماعیل نوشاد