سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: الها، هر جا که روم، از تو گویم، هر که را بینم، از تو گویم: که تو را می‌جویم و تو را می‌خواهم. روزگارى تنها تو را می‌جستم و به خویش رسیدم، اکنون خویش را می‌جویم تا تو را بیابم. نمی‌دانم چه سرى در این نسیم سحرى نهفته است که مرا با یاد تو آشناتر می‌کند، در این روزها، خود را همچون گوهرى در باد مى دانم.

الها، من با یادِ تو از تاج دارانم و چه عزیز است آنکس که تو بر سر آن تاج نهى، او به جای آن اى نسیمِ سحر، اى بادِ سبک سار، ببرم بازا به شکوهِ عالمِ رحمانى، به عالمِ دلدادگى و عاشقى، که عمر خود را بسى در باد، بر باد کردم. الها، تنها به تو می‌نگرم که یادِ تو چه ها که بر حالِ خرابم نکرد و همین یادِ تو مرا در این دنیا بس است.

الها، آنى، در عشقِ تو افسانه گشتم، تنها تو دانى که عاقبت از افسانه گفتن، افسانه خواهم شد. قادرا، پروردگارا، دردى در سینه دارم که تنها تو درمان آنى. کریما، چه دردى بیش از این، که عاشق، درویشى بیش نیست و معشوق توانگر.

منعما، منعمم کن به درویشى و خرسندى. الها، من کیستم که تو را خواهم، که تنها خواستِ تو خواست مرا. کریما، مى دانم که تا کرمِ تو در میان است، امیدى بر من ناتمام نیست. الها، از دردم آگاهى و مى دانى، شاید دستم به آسمانِ تو نرسد، اما تو دستت به زمین می‌رسد، دستانم را مثل همیشه بگیر تا حدیثِ آرزومندیم بر باد واثق شود.