سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: به سال 91 در گفت و گویی مبسوط با سیروس نوذری فصلی درباب هایکو پرداختیم که در کتاب "درباره هایکو "بر بساط کتاب نشست. درحاشیه درباره ی کارهای کیارستمی سخن گفتیم .حالا (قصد عبور داریم از گودالی عظیم، با سیاست گام به گام ): کیارستمی کم و بیش از دید عارفانه ایرانی برخوردار بود. هرایرانی ذاتا مرض قند عرفان در طبع اش موکد شده و او نیز راه زندگی، باریکی، ظرافت و خردی و خاکساری و به قولی شکوه ، جلال ، نامتناهی بودن و جاودانگی در وجودش به خوبی جوانه زده بود. یعنی این سلوک در او درونی شده بود و برای رسیدن به آن شهود شفاف بازگشتی به معصومیت دوران داشت. او هم تجربه ی زیستمانی درونی داشت و هم بیرونی.  هم مراقبه داشت و هم مکاشفه. به قول سعدی هم سر به جیب مراقبت فرو برده بود و هم دربحر مکاشفت مستغرق شده بود... در عین حال با توجه به متون برجای مانده ، مواظب بود که مکاشفه‌اش او را در عرفان مرید و مرادی مستغرق نکند :

دل

کندم از مراد

بریدم

از مرید

می روم

سبک.

ص107گرگی در کمین

او مستی را درخاموشی می داند و به طنز می نویسد:

مستی خاموش

فقیهی

در فغان

همان ص108

در سروده های او آن مه‌آلودگی اشراقی به تدریج محو می‌شود و به دنیای معمولی مردم رجعت می کند. به زندگی خاکی و شادخواری زودگذر دنیایی نظر می‌اندازد:

ماه نو

شرابی کهنه

دوستی تازه

همان ص106

او به این شبه هایکو ها رنگ و لعابی بومی یا تاسیانی (غم غربت یا نوستالوژیایی) می‌زند.

حتا آثار و بقایای کلام پیشنیان در کلام او سایه می زند:

از قرار

آزادم

آزاد آزاد

تا کی در قید این آزادی

خواهم ماند؟

همان ص 155

او آزادی عارفانه ی شاعرانی چون مولوی و سعدی را به سخره می گیرد "من از آن روز که دربند توام آزادم. .."

از سویه ای دیگر او مثل هایکوسرایان آزادی را پذیرفتن چیزها همان گونه که هستند ،پذیرفته است :

پرواز

پاداش کرمی ست

که به دور خود کشید

حصاری از ابریشم

همان ص 59

او مثل حسین منزوی این سرنوشت غم انگیز کرم ابریشم را می پذیرد و نمی پذیرد اسارت

محتوم آدمیان را. ..

شاید بخشی از نگاه او آزادی سیاسی باشد.

چنان که می گوید:

از هزار کرم ابریشم

تنها یکی نور می افشاند

در دل شب

همان ص58

شعر بالایی بی شباهت به شعر سمبولیکی شبانه شاملو نیست :

شب با گلوی خونین

خوانده است دیرگاه

جنگل نشسته سرد

یک شاخه در سیاهی

به سوی نور

فریاد می کشد.

در هایکو ایده ی شاعرانه ای وجود دارد به نام (سابی )که به معنای انزوا، خلوت، تنهایی و بی کسی است که به تقدیر گرایی و جبر راه می برد. سابی مثل عرفان ایرانی زندگی مادی و این جهانی را شیطانی و پر از حرص و طمع می داند که آدمی را به ورطه ی پستی و پلیدی می برد.  حزن و اندوه او آن است که بشر امروزی درپی آرزوهای شخصی خویش است و هیچ هراسی از پایمال کردن حق دیگران ندارد و به همین سبب هیچ راه گریزی از این اندوه برای خود متصور نیست.

"باشو " برای نجات از این جابریت موضع منفعلانه ای دارد و به کودک یتیمی که پدرش را از دست داده با خونسردی می گوید:برای تقدیر ناساز خویش غمگین مباش، این تقدیر توست .

بخشی از هایکو گونه ها و اشعار کیارستمی سرشار از سابی است.

به این نمونه ها نگاه کنیم :

چه کسی تعیین کرد

برگ سبز توت را

برای قوت کرم ابریشم؟

همان ص 59

این نوع جبر گرایی، استغنا،تنهایی و تاسیان را شاعر در طبیعت و محیط پیرامونی اش به خوبی نشان می‌دهد :

درخت به

شکوفه کرده است

در خانه ای متروک

همان ص 46

این نوع شعف در تنهایی گاهی مجروح می شود:

اسبی مجروح

بی صاحب

همان ص47

اوج و عمق سابی را درکوته شعر بعدی می بینید :

یک پشه

با من شب را به صبح می رساند

بی آزار

در پشه بند اتاق من

همان ص58

گاهی تنهایی بیشتر در کادر دوربین می‌افتد :

در نماز جماعت

نماز کسی دیده شد

که با جمع

همراه نبود.

همان ص 68

این سابی و تنهایی گاهی غبطه انگیز و عظیم می‌شود :

انگشت نشانه را

به سمت کوه می گیرم

و باستایش

به عظمت انگشتم می نگرم.

ص 89

هایکو واره‌های کیارستمی مثل سایر هایکوسرایان ایرانی هفده هجایی نیست ولی در آنها بی کسی یا سابی ، آرامش یا وابی، انعطاف یا شیوری آغشته شده است.نوعی اشراق و مه آلودگی و سرانجام دنیای مادی و تصویر هم در آنها به دیده می آید. معادله سازی با کمی تاخیر و مکث و کمبود فعل و دید سینمایی هم هست. این زنجیره‌ها باعث ایجاد فکر تازه ای در ذهن مخاطب می‌شود. باشو هر هنگام که هایکویی گفت شرح مبسوطی از مکانی که رفته بود برجای گذاشت و کیارستمی هرجایی که رفت عکسی گرفت و فیلم مستندی ساخت از خطی سرخ بر سپیدی برف، از مترسکی بی بالا پوش در شب سرد زمستان، از دو برگ پاییزی که خود را در آستین پیرهنی  مخفی کرده اند.از چتری شکسته بر سنگفرش خیابان در روز بارانی، از نامه‌ای که با پست پیشتاز آمده بود، پر از نفرت، از پیراهنی بر بند رخت که از اسارت تن رها شده بود و سبک و رها در باد می رقصید.

از درختی در حصار و جویباری در حصار، از تصویر سروی شکسته از باد در آبی امواج، از کتری جوشان چوپانی که گردباد بر فراز تپه آن را در هم می پیچد.از تند بادی که شمع های امام زاده را خاموش می کند.از آخرین دونده ی دو ماراتن که به پشت سرش می نگرد. از مگسی که به جرم خوردن حلوا به قتل می رسد و از نو عروسی که با گریه در شبی توفانی مرد ماهیگیرش را بدرقه می کند.

و حاصل این کجرویی ها در عصر اصطکاک فلزات کوره راه هایی است برای رهروان. و این طنز روزگار است که من از او از سخن به آرامی می گویم که او به من گفته است: نوشته اند: "لطفا دست نزنید " سرانگشتم گزگز می کند. مردی که چون سهراب سپهری پنجاه و اندی سال یا زمانی همین حدود حامی محیط زیست ما بود.

فیض شریفی