سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: می‌نویسد: " او آن قدر غرق عاشورا شده بود که که عاشورا و اربعین را برای خود می خواست و نمی‌خواست برای دیگران تصویربرداری کند. او با  دنیای دیگری آشنا شده بود. دنیایی که دوربین‌ها در آن نامحرمند. دنیایی را که فقط با چشمان خود می‌توان دید. دنیایی که برای دیدنش باید به خویشتن خویش بازگشت و عدسی وجود را از زنگارها شست. دنیای عاشقان حسین و اربعین حسینی."

نمی‌توان از کنار ‌پیاده روی عظیم اربعین بی اعتنا گذشت. این را همه کسانی که تجربه بدیع این راهپیمایی را پشت سر گذاشته‌اند، می‌گویند. در  زمینه "اربعین" کتاب‌هایی نیز منتشر شده‌اند. از آن جمله است کتاب "خس بی سروپا" با موضوع سفرنامه اربعین که حمید حسام نوشته است.

"مجموعه مقالات اربعین" عنوان کتاب دیگری است به تألیف جمعی از نویسندگان، در پژوهشکده حج و زیارت که از سوی نشر مشعر منتشر شده است.

در گزارشی که اکنون می‌خوانید از زاویه دید سه نفر، و به واسطه خاطراتی که به نگارش درآورده‌اند به این اتفاق بزرگ نگاه می‌کنیم.

خاطره‌ای از یک نویسنده

حبیب احمد زاده نویسنده معاصر می‌نویسد:

 پیرمردی احتمالا  ایرانی و حتما از طی این همه راه خسته ، قدم به قدم در مسافتی که پیاده می‌رفت زباله های ریخته شده در راه راجمع و در نایلون همراهش می‌ریخت . او از کنارم گذشت. محل نشستن من در حدود جایی بود که نیروهای امنیتی عراق برای جلوگیری از انفجارها ، همه افراد را تفتیش بدنی بدون اغماض می‌کردند، سرهنگی عراقی نیز دست به کمر از بالای ساختمان (سیطره)  نظاره گر کار پیرمرد بود نشستنم برای نوشیدن چای و اندکی بازیافت انرژی  همچون دیگران چند دقیقه‌ای طول کشید. انگار زمان تعویض پست عراقی ها هم فرا رسید، چند قدم جلوتر همان سرهنگ را در لباس عربی سفید دیدم که قدم به قدم زباله های روی زمین را جمع میکرد به همراهم که عربی بلد بود ماجرا را گفتم ، او در حال حرکت از سرهنگ با لباس شخصی پرسید که شما همان سرهنگ درون سیطره قبلی نیستید او گفت بله زائر، دلیل این کارش را پرسیدیم جمله ساده‌ای گفت. سرهنگ گفت پیرمرد زائر که این همه راه  پیاده آمده بود، با تمیز کردن زمین از آشغال‌ها ، با وجود خستگی آتشم زد ، پستم را که تحویل دادم گفتم لباس بکنم و خود تا می‌توانم این کار را بکنم  نباید زائر خسته حسین این کار را بکند. این  خاطره کوچک یکی ازبزرگترین دستاوردهایم در کنار دیگر مواهب این سفر روحانی بود. آن پیرمرد و آن سرهنگ عراقی با نشان عقاب بر سر شانه‌هایش مصداق این نکته قابل تامل بودند.

ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﻪ می بارد ﻫﻤﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﺮ ﭘﻨﺎﻫﻨﺪ ﺍﻣﺎﻋﻘﺎﺏ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺟﺘﻨﺎﺏ ﺍﺯ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻻﺗﺮﺍﺯ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ می‌کند. ﺍﯾﻦ ابر ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ می‌کند!

پی نوشت: نترسید همه شما. دوستان را هم دعا کردم.

خاطره‌ای از حجت اله ایوبی

حجت اله ایوبی، رئیس سازمان سینمایی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی می‌نویسد: در یکی از روزهای سرد زمستان سال 1383 مردی بلند قد، با چهره ای آرام وگندمگون در خانه فرهنگ ایران در پاریس در تب و تاب برگزاری نمایشگاه کوچک اما بسیار زیبای عکسهایش بود. عکسها سیاه و سفید آقای آرتور شکوه بم، تخت جمشید و میدان عالی قاپو و بادگیرهای یزد را به زیبایی به تصویر کشیده بود. جمعی از هنرمندانی که با کارهایش آشنا بودند از جمله عکاسانی آمده بودند تا ایران را از نگاه این عکاس با تجربه فرانسوی ببینند. آرتورِ سروکله مشکی شباهتی به فرانسویها نداشت و بیشتر شبیه مردمان جزیره کرس بود. او کم حرف و پرکار بود. یکی از انتشاراتیهای باسابقه که چندین اثر از او چاپ کرده بود به قول خودمان از سجایای اخلاقی و فروتنی این هنرمند می گفت و خود را عاشق کارهایش می دانست.

نمایشگاه عکس آرتور به خوبی و با رضایت هنرمند برگزار شد. از آن تاریخ رفت و آمدهایش به خانه فرهنگ بیشتر شد. او یکی دو طرح داشت که یکی از آنها عکاسی از امامزده های ایران بود. آرتور برای آن طرح ارزشی فراوان قائل بود. او بی درنگ توضیح می داد که به هیچ وجه قصد عکاسی ازبنا و معماریهای امامزاده ها راندارد. او می گفت در سفرهایی که به ایران داشت به روستاهای مختلف می رفت تا راز ونیاز مردم با امامزاده ها را نظاره کند. برای آرتور هیچ چیز زیباتر از شکار لحظه های عرفانی خلوت مردم با امامزاده ها نبود. او هنگامی که از مشاهداتش از راز ونیاز مردم می‌گفت حالش دگرگون می شد. مکث می‌کرد، از حال و هوای زائرانی که دیده بود آهسته سخن می‌گفت. آرتور در حسرت آن لحظه ها بود. او شکار این لحظه ها را می‌خواست. درجست و جوی چشمانی پر از امید بود و دستانی که تا اوج آسمان‌ها قد می‌کشند. شور و حالش مجال درنگ نمی‌داد. با کمک میراث فرهنگی، استانداری و دوستان استان فارس اسباب سفر فراهم شد. پس ا زمدتی آرتور به پاریس بازگشت با عکس‌های فراوانی که هیچکدام او را راضی نمی کرد. آرتور گویی دریافته بود که هیچ نامحرمی را توان ورود به اندرونی خلوت انس نیست. او ناتوانی علم و تکنولوژی و دوربین‌های به روز و گرانقیمت را در برابر عظمت این لحظه‌های عرفانی دیده بود. او با یک دنیا حسرت بازگشته بود.امااین بار او آرزوی دیگری داشت. پس از این ناکامی در اندیشه ورود به دنیای دیگری بود. او می‌خواست بار دیگر بختش را بیازماید . او می خواست با کمک دوربینش به دریای عاشقان حسین بپیوندد. او از شور حسینینان بسیار شنیده بود. قصه تشنگی، آفتاب، نیزه و هرمله را شنیده بود.  نام علی اکبر را می‌دانست و  خطبه دلاور زن تاریخ یعنی زینب قهرمان را خوانده بود. آرتور می خواست از عاشورا تا اربعین در ایران باشد. او می خواست یکبار دیگر دوربین پیشرفته‌اش را بیازماید. لابراتور قدیمی‌اش را دوست داشت هنوز به دوربینش باور داشت. یک ماه اقامت و زندگی در جمع عزاداران حسینی و به قول خودش شرکت در کارناوال‌های عاشورا و خصوصا عکس برداری از تعزیه ها پروژه این عکاس فرانسوی بود. بخت یارش بود. همه کارها به سرعت سامان یافت و او به سفر رویائیش شتافت.

ماجرای این سفر رابه کلی فراموش کرده بودم. مدتها پس از آن روز، آرتور تلفن کرد. صدایش می لرزید. باورم نمی شد، گوش تیز کردم، صدای یکی از مداحان معروف ایران را آن سوی خط می شنیدم. قرار ملاقاتی به سرعت تنظیم شد. او آمد. از پاپیون و کراوت خبری نبود. پیراهنی مشکی بر تن داشت. ریشهایش را مدتها به حال خود رها کرده بود. آشفته و عزادار. از دیدنش  درشگفت شدم. آهسته تر از پیش سخن می‌گفت. منقلب بود. از عکسهایش پرسیدم. اصلا برایش مهم نبود. از قصه کربلا می‌گفت. از عظمت امام حسین می‌گفت. از شقاوت خلیفه وقت و تنهایی فرزند پیامبر. از نوحه ها، اشک‌ها، بر سینه وسرزدن‌ها، ازاربعین می گفت. او همیشه دوربینش را به همراه خود داشت. اما این بار دوربینش را جاگذاشته بود. او تسلیم شور وحال عاشقان کربلا بود. او گویی برای نخستین بار معنای "آب" را فهمیده بود وبا مفهوم "برادر" آشنا شده بود. "خواهر" برایش مفهومی تازه پیدا کرده بود. آرتور معنای پیمان، یار و نماز را دریافته بود. او بالا آمدن خورشید را پنجاه سال بود که می دید اما هرگز معنای ظهر را نمی فهمید. ظهر عاشورا را با شکوه ترین لحظه خلقت می دانست. او رمز و راز فراوانی در عدد چهل (اربعین) می دید. او چشمش به دنیای دیگری باز شده بود. می گفت سالیانی است که دنیا را فقط از دریچه دوربین می دید اما برای نخستین بار دنیا را با چشمان خودش دیده است. از ناتوانی دوربینش خرسند بود. از عکس‌هایش می پرسیدم بحث را عوض می کرد. از دوربینش سراغ می گرفتم هیچ نمی گفت... پس از اصرار فراوان اشک‌هایش را پاک کرد و گفت که در تعزیه‌های مختلف شرکت کردم. لحظه های حساس را که می خواستم عکاسی کنم بغضم می ترکید، دستم می لرزید و توان عکاسیم نبود. او آن قدر غرق عاشورا شده بود که که عاشورا و اربعین را برای خود می خواست و نمی‌خواست برای دیگران تصویربرداری کند. او با  دنیای دیگری آشنا شده بود. دنیایی که دوربین‌ها در آن نامحرمند. دنیایی را که فقط با چشمان خود می توان دید. دنیایی که برای دیدنش باید به خویشتن خویش بازگشت وعدسی وجود را از زنگارها شست. دنیای عاشقان حسین و اربعین حسینی.

خاطره یک عکاس

محمد دهقانی، عکاس و یکی از راویان پیاده روی عظیم اربعین می‌نویسد: مرز تا دلت بخواهد شلوغ است و بی نظم ، مرز ایران منظم پاسپورتمان مهر می خورد واردعراق می شویم، یک صف می‌شویم و مهر ورود می زنند و از همان وسط صف از بلوکی وارد خاک عراق می شویم.اینقدر بهم ریخته است که می شود بدون تشریفات وارد مرز شد، بالاخره بطلبند هر جور باشد اذن ورود می‌دهند.

نجف شلوغ است تا دلت بخواد از هر ملتی آدم آمده اینجا؛ بعضی عرب های بادیه نشین، نجف سر راه‌شان است، می‌آیند، سلامی می‌دهند و می‌روند، نمی ایستند.

 نجف تقریبا یک روز و دو شب میهمانیم؛ هتل‌مان اول جاده کربلاست، همه ازین مسیر می روند. آخر شب و صبح که برای نماز بلند می‌شوم سایه آدم‌ها از پشت شیشه لابی پیداست که دارند به سمت کربلا پیاده می روند. این سیل جمعیت تمامی ندارد. هرچند یک روزی به شروع رسمی پیاده روی مانده، همه مان هوایی شده‌ایم و دم هتل می‌ایستیم به نظاره پیاده روندگان با حالی مبهم و غریب.

 خیلی‌ها با خانواده‌شان هستند؛ یک مرد و سه زن و 10 بچه قد و نیم قد توجه ام را جلب می‌کند. شاید 30 درصد زایران زن باشند و البته سهم بچه‌ها هم کم نیست. می‌گویند دو روز و نیم توی راهیم. البته طولانی ترین پیاده روی از بصره شروع می‌شود که حدودا 500 کیلومتر است و بیست روزی طول می‌کشد.

 حرم امام علی(ع) می‌روم برای عرض ارادت و البته اجازه گرفتن که این سفر بی اذن پدر به پسر نمی رسی. بس که شلوغ است نفس آدم می گیرد. محوطه اطراف گیت های بازرسی تقریبا با دمپایی‌های بی صاحب فرش شده است. باید پا بر فرشی از هزاران دمپایی رها شده بگذاری.‌ دمپایی‌هایم را کمی دورتر قایم می کنم چون کفش داری ها به قدری شلوغ اند که هیچ قبول نمی کنند. دمپایی ها را که قایم کردم می روم داخل، بعد از کلی معطلی برای گشتن و گذشتن از گیت ها، وارد حرم می شوم؛ جای سوزن انداختن نیست.

فقط می شود راه رفت آنهم توی صحن. از درب ایوان طلا که می خواهم وارد شوم لای جمعیت گیر می افتم و آدم ها و فشارهای استخوان شکنشان می برندم جلو، تنها حرفم به امام ام این است که اجازه بدهند این سفر به انتها برسد و این پاها توی راه شرمنده ام نکنند. التماس می کنم فقط بگذارند برسم کربلا بعدش مردن هم برایم سهل است. موقع برگشت اولین لنگه دمپایی را یک متری محل اختفا و لنگه دوم را دو سه متر دورتر پیدا کردم و برگشتم سمت هتل.

 مقابل یکی از موکب‌ها می ایستم تا عکس بگیرم؛ مرد لالی پشت کتری چایی ایستاده به زور تعارف می کند و چایی می ریزد و با زبان اشاره می پرسد می‌روی کربلا؟ با تکان سر می گویم بله. دست به دعا بر می دارد و بعد با اشاره می گوید باید غذا بخوری، وقت غذا هم نیست به چند نفری اشاره می کند و دست سمت دهان می گیرد .من شرمنده می شوم غذا تمام شده و او همچنان پی گیر است. می گویم آرام بماند عکس بگیرم دیرم شده. بیشتر از خجالت است که می روم. دفعه بعد از آن حوالی رد می شوم صورتم را می‌پوشانم تا دوباره نبیندم.

شعرهایی از حجت الاسلام موحدی

خدا را شکر عمری بر، سر این سفره مهمانم/شده ذکر شب و روزم حسین جانم حسین جانم

 محرم می رسد مشغول، ذهنم می شود آیا/ کنارت اربعین آقا زیارت نامه می‌خوانم

در این شلوغی‌ها

ای دل خدایت را ببین در این شلوغی‌ها/ احیا شده دنیا و دین در این شلوغی‌ها

می آید از هر سو صدای مادری که/ گوید به زائر آفرین در این شلوغی‌ها

در پیش هر زائر حسینی هست می بینی ؟!/کارَت نمی ماند زمین در این شلوغی‌ها

لبیک یا مهدی  بگو آقا همین جاهاست/ آید صدایی دلنشین در این شلوغی‌ها

دریا شود دریا شود والله  این قطره/ یک صبح روز اربعین در این شلوغی‌ها

حرارتی از جنس آتش

باز این چه شورش است که در اربعین توست/ باز این چه ماتم است که دلها غمین توست

زوار اربعین تو ایمانشان  سر  است/ ایمان علامتی است که در اربعین توست

موکب به موکب از تو فقط حرف می زنند/ این شور و عشق و زلزله ی آتشین توست

در قتل تو حرارتی از جنس آتش است/ شوق زیارت تو  الفبای دین توست

سمعا و طاعتا به لب هر چه زائر است/ اهلا و مرحبا به زبان آفرین  توست

جمعیتی به یاری ات از جان گذشته‌اند/ این پاسخی به ناله  هل من معین توست

بنگر رباب ها، علی اصغر به روی دست/ بنگر هنوز حرمله ها در کمین توست

با زائران خویش بگو عاقبت به خیر/ زیرا بهشت قطعه‌ای از سرزمین توست

قافیه را به مادرتان هدیه می دهم/ این کشته فتاده به هامون حسین توست

سجده به سنگ می‌کنم و گریه می‌کنم/ چون یادگار زخم عمیق جبین توست