سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: کاش این بیشهِ زندگى در این شکلِ بىشکلىاش، شکلى از مهربانىِ آسمان را به خود مىدید. من که سر در گریبان در سرنوشتِ تنهایى خود ماندهام. باور دارم که در این بیشه، سهمى جز مهربانى بر خود نمىخواهم. کاش مهربانى بر دانههاى برفِ وجودم قدرى مىنشست یا لااقل از کنارم مىگذشت. اگر سرما در این روزگار سخت است، من چه مىتوانم بگویم بر وجودى که سرما از تهِ دل او را صدا مىزند؟ با آنکه اهلِ نیلوفرهاى آبىِ مردابم، به جاى نیلوفرهاى آبى نشسته بر تنِ آب با سنگهایى که تنهایى خود را در خاک بو مىکشند، همسو گشتم و بر بیشه گفتم که بغلتاند مرا به هر سو که او مىخواهد. آخر مىدانم که در این آوارِ دره، بر منى که عمرِ خود را در فرسودگىِ بالهایم گذارندم، غلتیدن در خاک هیچ است و خود هیچام در این بیشهِ کرکسهاى مهاجر. مثل آبى روان، مشت مشت از خاکِ بیشه مىنوشم، بىآنکه کسى از آن خبردار شود. در این بیشهِ صحرایى، توده خاک التهابى است بر جانِ نیلوفرهاى آبى که مرداب را بر خود ندیدهاند. دگر خبرى از دلِ جوان بر روى جوان نیست. خرمنِ موهاى سیاهم در زخمِ عمیقِ دل، سفید گشته است. خود دگر نمىدانم که از این جانِ زمین چه مىخواهم. اما بر خود مىگویم که باید همچنان در این بیشه بر مٌردن خندید و زیست.
کد خبر:
85067
سنگهاى آبى مرداب / یک لحظه درنگ (10)
شیما اکبرزاده: مثل آبى روان، مشت مشت از خاکِ بیشه مىنوشم، بىآنکه کسى از آن خبردار شود.