سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: بر تو سوگند، که خود هم از آن خبر نداشتم که در سایه تنهایى شبهاى بیدار، به من بىتو، چهها که نمىتواند، بگذرد. کاش مىتوانستم در همان شبهاى پیشین با تو بودنم، بمانم. مىشنوم آواى کبوترها را که هر شب به دعا مىنشینند و به حال من بىتو، اشک مىریزند. این منى که حتى در شبهاى مرگ، غم و ترس را بر خود نمىدید و امید را به حال خوب دیدههاى بارانى هدیه مىداد. حال، همچون منى گشته است که دگر چشمهایش از آوار باران غم، خسته و دل آزرده است. حال، با این بىحالى تبدار خود، بر کسانى که امید را از من مىخواهند، چه دارم که بگویم و به چه کس جز زخمهایم مىتوانم روى بیاورم. بیدهاى مجنون هم با تمامى تمام عظمتشان از سردرگمى و جنون دلتنگى خم گشتهاند و روى خود را جز زمین سیاه بر هیچ چیز دگر نمىتوانند بگردانند.
دیدم که چگونه درختان تنومند با یاد یار به خزان زرد مىروند و بر دل زخم دیده بیقرارشان صبر مىورزند که ناگه، بىیار به زمستان نروند و هر از گاهى با غم سرد خود مىخوانند بر دانههاى برفى که نتوانستند باران باشند. کاش جاى برف، باران را بر خود مىدیدند و بر خود فرو نمىریختند که جامه سپید سرد بر تن روان خود کنند. اگر تو بر من نمىآمدى، دلم فریاد خزان و زمستان را هیچگاه بر خود نمیدید و در درد تنهایى شبهاى سیاهتر از هر شب، این حال خوب را دگر نداشت. آخر میدانى، تو از دل سنگى سهمگینم که سفرهاى بسیارى به خود دیده بود، چیزى ساختى که با تمام سنگینى سنگینِ بارهایم، همچون کبوترى سبک بال در آسمان ابرى به پرواز درآیم و حتى بىتو، باران را هم دگر بر خود نمىبینم. کاش آسمان آبىِ پاک بر من بگوید که امید را از کجا مىتوانم بیابم و کدامین شب، روزِ خیال دورِ من هم مىتواند باشد که شاید قدرى در آرامشِ آسمان بیاسایم.