سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: مجموعه شعر "از پهلوی راستم دیوانه‌‌ام" اثر آیت نامداری و مجموعه داستان "پیامک‌‌های تاریک" از اسماعیل زرعی  در انتشارات دوات معاصر  منتشر شد.

"از پهلوی راستم‌‌ دیوانه‌ام" عنوان مجموعه شعری از آیت نامداری است که توسط انتشارات دوات معاصر در سال 1397 به قیمت 7000 تومان منتشر شد. آیت نامداری از جمله شاعران باسابقه ایلامی است که تاکنون سه مجموعه شعر منتشر کرده است. او در سال 1396 برگزیده جشنواره شعر نیما یوشیج شده است. شعرهای "نامداری" علاوه بر توجه به فرم، از ذهن و زبانی ساده برخوردار است.  

پاره‌ای از یکی از شعرهای این مجموعه را از نظر می‌ گذرانید:

از هر هزار نفر

یک نفر کُردی می‌میرد

در حالی که دست‌ هایش از کفن بیرون است

و پرچمی را در باد تکان می‌دهد

از هر هزار مرده یک نفر هنوز زنده است

و می‌تواند بعد از مرگش در کنارت باشد

مثل همسنگر شهیدی که جبهه‌ی دشمن

 از بردن نامش می‌ترسد

اما "پیامک‌‌های تاریک" مجموعه داستانی از اسماعیل زرعی است که توسط انتشارات دوات معاصر در سال 1397 به قیمت 15000تومان منتشر شد.

اسماعیل زرعی از جمله نویسندگان باسابقه کرمانشاهی است که در سال 1393 موفق به دریافت جایزه ادبی صادق هدایت شده است. زرعی ضمن غفلت نکردن از رئالیسم در نوشتن به مدرنیسم و پست مدرنیسم نیز گرایش دارد. از این نویسنده تا کنون 21 عنوان اثر در عرصه داستان، شعر و پژوهش منتشر شده است.

بررشی داستان"قبر اجاره‌‌ای" او را از نظر می‌‌گذرانید:

"تو اداره نمی‌توانست با کسی درد‌ِدل کند‌. می‌ترسید بیشتر از این به ریشش بخندند‌. تو خانه هم همکلامی نداشت‌. زن و بچه‌هاش مدت‌ها بود که او را به دستِ فراموشی سپرده بودند‌. طوری رفتار می‌کردند که انگار اصلاً حضور ندارد‌؛ در حقیقت از همان‌موقع که قبر خریده بود‌، مُرده حسابش کرده بودند‌. از آن‌طرف هم اگرچه دلش بی‌اندازه برای دیدن ملکش تنگ شده بود ولی از ترس‌ِ مواجه شدن با مدیر گورستان و شنیدن حرف‌ها و اخطارهای ویرانگرش جرأتِ آفتابی شدن در آن حدود را نداشت‌؛ اما بیشتر از نوزده روز نتوانست این وضع را تحمل کند و خودش را از دیدار بزرگ‌ترین دلخوشی‌اش در زندگی محروم کند‌. ناچار برای این‌که به چشم نیاید بعدازظهر پنج شنبه از اداره بیرون زد‌.

قاطی جمعیتِ انبوهی شد که به زیارتِ اهل قبور می‌رفتند‌. تو گورستان‌، دل در سینه‌اش می‌تپید‌. با این‌که ابر‌ِ سرخ‌ رنگی آسمان را پوشانده بود و سوز سردی می‌وزید‌، قطراتِ درشتِ عرق رو پیشانیش نشسته بود‌. چشم‌هاش دودو می‌زد‌.

وقتی به چند متری قبرش رسید‌، نزدیک بود از شادی بال درآورد اما ناگهان از آن‌‌چه دید‌، خشکش زد‌ و …"