سرویس سینمایی هنرآنلاین: راجر مور روز سه شنبه در 89 سالگی در سوئیس درگذشت. او مدتی کوتاه در حال مبارزه با بیماری سرطان بود.

راجر مور با نام اصلی راجر جرج مور در 1927 در استاک‌ولِ لندن به دنیا آمد. او در یک مدرسه هنری نقاشی یاد گرفت و در آکادمی سلطنتی هنرهای دراماتیک لندن تئاتر را آموخت. مور از 1945 روی صحنه رفت و در فیلم‌های انگلیسی نقش‌های کوتاه ایفاء کرد.

او در اوایل دهه 1950 به آمریکا رفت و در تئاتر، تلویزیون و سینما مشغول فعالیت شد. مور در اواخر دهه پنجاه و سال‌های دهه شصت در تلویزیون در سریال‌هایی چون "آیوانهو"، "ماوریک" و "سینت" بازی کرد، اما با بازی در نقش جیمز باند به شهرت رسید.

او در فاصله سال‌های 1973 تا 1985 هفت بار نقش مامور 007 را بازی کرد. مور در فیلم‌های "زندگی کن و بگذار بمیرد"، "مردی با تپانچه طلایی"، "جاسوسه‌ای که دوستم داشت"، "مون‌ریکر"، "فقط به خاطر چشمان تو"، "اختاپوس" و "چشم‌انداز یک قتل" در نقش جیمز باند ظاهر شد.

"طلا" (1975)، "غازهای وحشی" (1978)، "فرار به آتن" (1979)، "مسیر کانن‌بال" (1981) و "نفرین پلنگ صورتی" (1983) از دیگر فیلم‌های مطرح مور است.

هرچند مور بیش از همه برای بازی در نقش مامور مخفی بریتانیایی شهرت دارد، اما او خود را "یک لعنتی خوش‌شانس" (One Lucky Bastard) می‌دانست. این نام کتاب خاطرات بازیگر بریتانیایی است که در آن داستان‌هایی از سال‌های کار در هالیوود و قرار گرفتن در کنار چهره‌هایی چون تونی کرتیس، شان کانری، مایکل کین، فرانک سیناترا، دیوید نیون، گرگوری پک، پیتر سلرز و خیلی‌های دیگر را روایت کرده است.

مور در بخشی از کتاب که دو سال پیش منتشر شد، با مقایسه نسخه خود از جیمز باند با دیگر بازیگران جیمز باند نوشته است: جیمز باند من یک عاشق شوخ است، در حالی که شان (کانری) و اکنون دانیل کریگ مثل قاتل‌ها هستند. اگر حرفی که درباره دانیل کریگ گفتم بد باشد، اصلا دوست ندارم در یک شب تار با او ملاقات کنم! جرج (لارنبی)، تیموتی (دالتن) و پیرس (برازنان)، ما با هم بودیم، هر چهارتای ما، اما شان یک جورهایی دوست نداشت دیگران او را تنها با جیمز باند به خاطر بیاورند. شان بازیگر فوق‌العاده‌ای است، اما فکر می‌کرد مردم فقط او را با باند به یاد می‌آورند. من شخصا اصلا برایم مهم نیست. من فقط می‌خواهم به عنوان کسی در یادها بمانم که دِین‌اش را ادا کرده است.

مور در بخش دیگر کتاب خود نظرش درباره مرگ و زندگی بعدی را اینگونه بیان کرده است: از نگاه من مرگ یعنی رفتن به اتاق بغلی و این اتاقی است که باقی ما نمی‌توانیم وارد آن بشویم، برای اینکه کلید آن را نداریم. و وقتی کلید به دستمان رسید، وارد اتاق می‌شویم و می‌بینیم یک اتاق دیگر آنجاست. این منطق من درباره زندگی یا زندگی پس از مرگ است. این تفکرات سال‌ها پیش به ذهنم رسید. یک نمایش تلویزیونی پیشنهاد شده بود که فیلمنامه خیلی ترسناکی داشت. برای همین آن را قبول نکردم، اما یکی از دیالوگ‌های آن با من ماند: مرگ یعنی رفتن به اتاق بغلی.