سرویس سینمایی هنرآنلاین: یکی از فیلم‌های دیدنی و تأثیرگذار در سی و پنجمین جشنواره جهانی فیلم فجر، فیلم "فرانتز" ساخته فرانسوا اوزون است که تماشای آن بر روی پرده سینما تجربه‌ای سحرانگیز و تکان‌دهنده خواهد بود که پیشنهاد می‌کنم این فرصت کمیاب را از دست ندهید.

همه چیز از گورستانی در یک دهکده کوچک در آلمان پس از جنگ جهانی اول آغاز می‌شود. دختری زیبا اما سراپا سیاه‌پوش در کنار مزار نامزد کشته‌شده‌اش با مرد جوان فرانسوی ملاقات می‌کند و دختر شعری از پل ورلن را به زبان فرانسه می‌خواند و زبان رمزی میان خود و محبوبش را با غریبه‌ای در میان می‌گذارد که اهالی شهر او را هنوز دشمن می‌پندارند اما برای آنا و پدر و مادر پیر نامزدش دوستی قدیمی به حساب می‌آید که می‌تواند خاطرات پسر از دست رفته را تداعی کند.

از اینجا به بعد فرانسوا اوزون در رویکردی تغزلی سعی در نمایش پیوند ناگسستنی میان دو سرباز آلمانی و فرانسوی دارد، یکی مرده (فرانتز) و دیگری زنده (آدریان) تا آنکه را بازگشته، جایگزین آن کسی کند که برایش عزیمتی وجود ندارد. اوج این یگانگی و آمیزش میان دو پسر در صحنه‌ای است که در قابی خالی فرانتز را می‌بینیم که ویولن می‌زند و آدریان او را در نواختن همراهی می‌کند. هر دو با لباسی مشابه که با نزدیک‌تر شدن مدام آدریان به او، گویی هر لحظه هر دو کالبد در هم یکی خواهند شد.

در کل فیلم هر جا خاطراتی از فرانتز تداعی شده است، تصاویر سیاه‌وسفید فیلم که انگار تا ابد عزادار از دست دادن او هستند، به صورت رنگی درآمده است. یعنی فقط هر لحظه‌ای که فرانتز از میان خاطرات آدریان احیا و زنده می‌شود، قاب‌ها رنگ می‌یابند. پس وقتی آدریان ویولن او را در دست می‌گیرد و روبروی آنا و پدر و مادرش می‌ایستد و بجای او می‌نوازد، به ناگه تصویر تیره‌وتار، روشن و سرزنده می‌شود. فرانسوا اوزون با این تغییر لحن بصری‌اش، با ظرافت و شاعرانگی بی‌نظیری نشان می‌دهد که چطور آدمی به طرز نومیدانه‌ای می‌کوشد غیاب و فقدان را با حضور دیگری جبران کند.

درست وقتی جای خالی فرانتز به واسطه آدریان در حال ترمیم شدن است، آدریان نزد آنا پرده از رازی هولناک برمی‌دارد و آنای سوگوار که به تازگی لباس سیاهش را از تن درآورده، دوباره به مغاکی عمیق‌تر از گذشته سقوط می‌کند. انگار دوباره محبوبش را از دست می‌دهد. از همان دیدار ابتدایی آنا و آدریان در گورستان باید می‌دانستیم رابطه‌ای که در گورستان به میانجی مرگ دیگری شکل بگیرد، هرگز به فرجامی جز اندوه و نومیدی پایان نمی‌گیرد.

به همین دلیل بعد از بازگشت پسر فرانسوی به کشورش، هرچند آنا سلوکی دردمندانه و رنجور از بخشش تا عشق را از سر می‌گذراند و برای یافتن او به پاریس می‌رود اما انگار دهشت و شومی جنگ حتی خصلت رؤیایی پاریس را نیز از بین برده است که دیگر نمی‌تواند شهری برای وصل عشاق باشد. آنا در ویرانه‌های پاریس اقامت می‌کند و به همان جاهایی می‌رود که پیش از این، خاطراتش را یک‌بار از زبان فرانتز و بار دیگر از زبان آدریان شنیده است تا از این پس به فقدان و غیاب در زندگی‌اش عشق بورزد. در پایان وقتی روبروی نقاشی مانه می‌نشیند و به آن چشم می‌دوزد، معلوم نیست که از خلال تصویر این بدن فروپاشیده در تابلو درصدد یافتن جانشینی برای کدام مرد از دست داده در زندگی‌اش است...