سرویس سینمایی هنرآنلاین: در جایی از فیلم "خنده‌های آتوسا" ساخته علیرضا فرید وقتی زن و مرد جوان از دکتر قطار (محمدرضا فروتن) خبر مرگ موسی (پژمان بازغی) را می‌شنوند، زن بهت‌زده و ناباورانه می‌گوید: به همین راحتی مرد؟ و دکتر ناامیدانه پاسخ می‌دهد: به همین راحتی! بعد وقتی تلاطم و نفس‌تنگی موسی در آن راهروهای دراز و کوپه‌های دلگیر قطار را به یاد می‌آوریم که حتی نمی‌توانست لای پنجره را کمی باز کند تا هوای تازه‌ای به او برسد، احساس می‌کنیم مردن راحت‌تر از چیزی است که فکر می‌کنیم، زندگی کردن سخت است و به هزار بار جان کندن می‌ماند. قصه فیلم همین است، دست‌وپا زدن جانکاه چند آدم نگون‌بخت و مستأصل برای خروج از بن‌بست تنگ و بی‌انتهای زندگی، اگر راهی باقی مانده باشد. وگرنه آن‌ها هم عاقبت بهتری از مرجان (باران کوثری) انتظارشان را نمی‌کشد.

دخترک بی‌پناه فیلم که به پرنده‌ای درمانده می‌ماند که خودش را به در و دیوار بسته قطار می‌کوبد تا راهی برای گریز به سمت خوشبختی که هیچ‌گاه نداشت، بیابد اما هرگز نمی‌تواند از قطار شوم پیاده شود و برای همیشه در یکی از همان اتاقک‌های دربسته که گوری ابدی را تداعی می‌کرد، دفن می‌شود. با چیزهای اندکی که درباره شخصیت‌های فیلم می‌فهمیم، هر یک از آن‌ها به امید گشایشی در کار و زندگی‌شان در حال سفر به استانبول هستند، اما فضای خفقان‌آور و محبوس قطار همه آن‌ها را اسیرشدگانی در پشت دری بسته می‌نمایاند. مخصوصاً که فیلمساز هوشمندانه هیچ چشم‌انداز روشن و دلبازی از محیط بیرون از قطار نشان نمی‌دهد و حس حبس شدگی و خفقان در مکانی بسته را تشدید می‌کند. همه راه‌های ارتباط با دنیای بیرون به گفتگوهای تلفنی خلاصه می‌شود که از دل مکالمات یک‌طرفه‌ای که می‌شنویم، دنیای خارج از قاب نیز جهان بی‌رحم و خشن و ناامنی جلوه می‌کند که مطمئن می‌شویم هیچ اتفاق امیدبخشی انتظار این مسافران به آخر خط رسیده را نمی‌کشد. کل فیلم در یک بازه زمانی محدود و چند ساعته از شب می‌گذرد اما روایت چنان همین زمان کوتاه را کش می‌دهد و پایان آن را به تعویق می‌اندازد که در انتهای فیلم خستگی سفری طولانی را احساس می‌کنیم که ‌به خود زندگی می‌ماند که وقتی بر وفق مراد نیست، انگار تمام نمی‌شود و هیچ شبی به صبح نمی‌رسد. مخصوصاً با آن صدای ممتد حرکت قطار بر روی ریل‌ها که به افکت دائمی فیلم تبدیل می‌شود که آن‌قدر کلافه کننده و آزارنده به نظر می‌رسد که دلمان می‌خواهد می‌توانستیم در میانه راه پیاده شویم و بگذاریم زندگی بدون ما ادامه پیدا کند.

اینکه فیلمساز فیلمش را از میانه حرکت قطار در مسیرش آغاز می‌کند و قبل از اینکه به انتهای راه برسد و توقف کند، فیلم را به پایان می‌رساند، به خوبی نشان می‌دهد که زندگی به طرز بی‌رحمانه‌ای ادامه دارد و ما ناگزیر به تحمل آن هستیم. فیلمساز به دلیل فضای کوچک و محدود قطار مجبور است تا قاب‌بندی‌هایش را به نماهای بسته و نزدیک منحصر کند و همین فقدان نماهای باز و گسترده به خوبی به ایجاد حس اسارت و تحت فشار بودن شخصیت‌ها کمک می‌کند و تصویری که از کوپه‌های قطار در ذهن می‌سازد، سلول‌های انفرادی زندانی است که شخصیت‌ها را در تنگنای گریزناپذیر خود حبس کرده‌اند. اما در فیلمی که با تعدد شخصیت‌ها در یک مکان مشترک روبرو هستیم، انتظار می‌رود که هر یک از شخصیت‌ها داستانک مخصوص به خود را داشته باشند تا در تضاد یا تعامل با داستانک‌های دیگر قرار بگیرد و به‌تدریج خرده‌پیرنگ‌های پراکنده به هم بیامیزند و یکدیگر را کامل کنند تا آدم‌های مختلفی که به دلیل مقصدی مشابه اما آینده‌ای نامعلوم در مسیر هم قرار گرفتند، در فضای بسته قطار به طرز اجتناب‌ناپذیری پیوسته با یکدیگر برخورد کنند و در این مواجهه سرنوشتشان به هم گره بخورد و درنهایت نوعی حس فروپاشی و تباهی جمعی را تداعی کنند. اما در حال حاضر فقط دو داستانک مربوط به موسی و مرجان است که فیلمساز بر آن‌ها مکث می‌کند و می‌کوشد تا به لایه‌های زیرین زندگی و شخصیتشان نفوذ کند و شخصیت‌های دیگر در حد افرادی گذرا و سطحی باقی می‌مانند و فقط فواصل و جاهای خالی میان این دو داستان را پر می‌کنند. حتی شخصیت آتوسا (بهار نوحیان) که عنوان فیلم هم به او ارجاع دارد، برخلاف انتظاری که در مخاطب ایجاد می‌شود، از شخصیت پیچیده و رازآلودی برخوردار نیست که آخرین لبخندش در پایان فیلم بتواند معنادار و قابل تأویل به نظر برسد.

به همین دلیل فیلم نمی‌تواند حس تعلیق و کنجکاوی و اشتیاق اولیه مخاطب را تا انتهای فیلم نگه دارد و ریتم فیلم همچون جریان یکنواخت حرکت قطار از شور و هیجان می‌افتد و داستانی که می‌توانست با درهم‌آمیزی ماجراها و روابط چندگانه و متعدد، مخاطب را در هزارتوی خود اسیر کند و این احساس را به وجود آورد که در هر یک از این کوپه‌های قطار چه داستان ناگفته‌ای وجود دارد، قابل پیش‌بینی و سهل‌الوصول به نظر می‌رسد و نمی‌تواند به درامی مهیج و ملتهب تبدیل شود. با این وجود فیلم از این جهت که می‌تواند محدودیت‌های موجود در فضای داخلی و چارچوب بسته یک قطار را به فرصت مناسبی برای روایت بی‌پناهی و درماندگی آدمی تبدیل کند و هماهنگی و ارتباط درستی میان فرم و مضمون خود برقرار نماید، ارزش دیدن دارد.