سرویس سینمایی هنرآنلاین: تقریباً اغلب آدم‌ها به واسطه مرگی غیرمنتظره و نابهنگام غافلگیر می‌شوند و چنان زندگی در لحظه‌ای ناگهانی برایشان به پایان می‌رسد که یکدفعه خود را در معرض تمام شدن می‌بینند، اما مرد شاعر فیلم "نیمرخ‌ها" ساخته زنده‌یاد ایرج کریمی به دلیل بیماری‌اش این فرصت ناب و کمیاب را دارد تا آرام‌آرام رنج التیام‌ناپذیر مرگ را در کام خود بکشد و آماده عزیمت به دنیایی دیگر شود.

انگار انتظار مرگ را کشیدن آرامشی غریب با خود می‌آورد که آدمی می‌تواند به نظاره مرگ خویش بنشیند و به جای خالی خودش نگاه کند و دنیا را بدون حضورش تماشا کند و ببیند وقتی او نباشد، زندگی چه شکلی می‌شود و کسانی که دوستش دارند، در فقدان او چه می‌کنند. این تجربه غریب به آرامی مردن، این مجال را نه فقط برای فرد در حال احتضار، بلکه برای همراهانش نیز فراهم می‌آورد که در کنار عزیز بیمارشان مرگ او را تماشا کنند و پیش از آنکه او را از دست بدهند، رفتنش را به سوگ بنشینند. در چنین موقعیتی فقط مرد شاعر نیست که چشم در چشم مرگ دوخته است، بلکه مادر و همسرش نیز در حال سقوط در شکاف هولناکی هستند که با مرگ مرد در زندگی‌شان برای همیشه گشوده می‌ماند.

آن‌ها نیز در هراس و اندوهی مدام از زیستن در جهانی بدون مرد به سر می‌برند و نمی‌دانند در غیبت تسلی ناپذیر او چه تجربه تلخی را پیش رو خواهند داشت. درواقع با مرگ کسی که دوستش داریم، فقط او از دست نمی‌رود، بخشی از جان ما نیز کاسته می‌شود و رشته حیاتمان پاره می‌گردد و وقفه‌ای بزرگ و پرنشدنی میان ما و زندگی به وجود می‌آید. بی‌جهت نیست که رولان بارت در خاطرات سوگواری‌اش از رنجی بی‌انتها در غیاب مادر مرده‌اش سخن می‌گوید که تنها با مرگ خود فرد پایان می‌یابد. انگار تا آدمی در این جهان زنده باشد و سنگینی تحمل‌ناپذیر بار غیاب عزیزش را بر دل بکشد، سوگواری‌اش تمامی نخواهد داشت و از این روست که مرگ آدمی پایان او به حساب نمی‌آید. زیرا تا وقتی کسی باشد که فرد ازدست‌رفته را دوست بدارد و یادش را زنده نگه دارد، آنکه به دنیای دیگر عزیمت کرده، همچنان کنار ما خواهد زیست. به همین دلیل فیلم به نوشته‌های روزانه و خاطرات شخصی می‌ماند که انگار فیلمساز از سر دلتنگی در روزهای واپسین زندگی‌اش آن‌ها را ثبت کرده است، بی‌آنکه خود را مجبور به طرح و پیرنگ واضحی کند یا حادثه‌ای مشخص در آن را دنبال کند، اما نوعی کشش نادیدنی داستان گونه در آن جریان دارد که می‌کوشد چیزی بیان ناشدنی را که به روایت درنمی‌آید، تعریف کند.

انگار وقتی پای مرگ به میان می‌آید، از فقدان و نیستی داستان هم می‌توان داستانی تازه خلق کرد که در هیچ قالب آشنا و مألوف نمی‌گنجد. آن فضای ایزوله شده و قرنطینه‌وار خانه خالی که مرد از ابتدا تا انتهای فیلم هرگز از آن خارج نمی‌شود، جهان خلأواری را می‌نمایاند که مرد در آستانه مرگ، خود را در انتهای هر چیزی می‌بیند و چنان در ایستایی و سکون و تهی گونگی فرو می‌رود که گویی جهان به طرز شاعرانه‌ای خالی شده است تا او در آخرین روزهای حیاتش فقط در همجواری با کسانی به سر ببرد که دوستشان دارد و چیزهایی را ببیند که برایش خاطره‌انگیز هستند. حرکات آرام و ملایم و پرتأمل دوربین که به شکل رها و سیالی در فضا می‌چرخد و همه چیز را با مکثی عمیق از دید می‌گذراند، به چشمان مسافری ابدی می‌ماند که به طرز اندوه‌باری در حال وداع کردن با تک‌تک آدم‌ها، اشیاء، مکان‌ها و جزئیات از جهانی است که دیگر آن را نخواهد دید.

به همین دلیل تمام آن کارهای ملال‌آور و روابط کسالت‌بار روزمره در آخرین تماشایشان شکوه و شاعرانگی می‌یابد که آدم دلش نمی‌خواهد از آن‌ها دست بکشد و ترکشان کند. در تمام طول فیلم مرد شاعر که می‌داند باید برود و جز خاطراتی محو و مبهم چیزی با خود از این جهان نخواهد برد، می‌کوشد تا آخرین شعرش را تمام کند و اثری از خود در این دنیا به جا بگذارد. انگار تا اثری از او در این جهان باقی است که دیگران به یادش می‌آورند، حتی حضور گریزناپذیر مرگ نیز نمی‌تواند به زوال و فناپذیری او منجر شود. لابد به همین دلیل است که وقتی آخرین فیلم ایرج کریمی را می‌بینیم، احساس می‌کنیم با وجودی که نیست، هست و بعد همان شعری را به یاد می‌آوریم که آن سکستون در مرثیه دوست شاعرش، سیلویا پلات سرود: مرگت چیزی نیست جز یک علاقه قدیمی خالی افتاده از یکی از شعرهایت...