سرویس سینمایی هنرآنلاین: کسی دست به تصمیمی غیرمعمول زده است، کسی که در رفت و آمد مداومش میان گذشته و اکنون، معنای زمان را ادراک می‌کند. نه به جهت توالی سلسله‌مند لحظات، بلکه از منظر گذشته‌ای که با آینده گره خورده و هر دو به حال معطوف می‌شوند.

اکنون، به این جهت واجد زمان‌بندی اکنون است که گذشته را در بطن خود دارد. هم از سویی دیگر، با آینده همبود است. سوژه در ساختار اجتماعیِ خود، در سوژه بودن خود، باید کاری بکند. مسیری را باید بپیماید که موقعیت نمادین برای او نمودار کرده اما به سوژه بودنش خدشه وارد می‌کند زیرا دست به کاری خارج از عُرف زده است. در عوض، ایگو به راهی به سامان قدم نهاده است. هم از یک سو گذشته را به اکنون متصل نموده و هم از سویی دیگر، آینده را در بار وجدان خود سبک‌تر کرده است.

ایگو باید آن چیزی باشد که می‌خواهد و سوژه آن چیزی است که قانون می‌گوید. ایگو با تمام لطماتی که به خود وارد می‌سازد، باید آن چیزی شود که تن به آن می‌دهد. از سر شوق یا جبران گذشته‌ی همبود با اکنون. تنها ایگو است که می‌تواند در اوج رضایتمندی، سوژه بودن را کنار بزند و نقش خودِ خودش را بازی کند. نقشی که خودش نوشته نه آن چیزی که ساختار برای سوژه نوشته است.

فیلم "بنفشه‌ آفریقایی" به نویسندگیِ حمیدرضا بابابیگی و کارگردانی مونا زندی حقیقی، می‌خواهد ساختار نمادین را بشکند. مسیری که عُرف برایش ترسیم نموده را با ترکیب‌بندی خودش پدید آورد و پایانی معین در انتهای آن قرار بدهد. پایانی که گذشته و آینده را در اکنون رقم می‌زند.

فیلم، داستانی به ظاهر ساده اما کلافی نه آنچنان کور و سردرگم که آسان و بازشونده دارد. شکوه، می‌خواهد همسر سابق خود به نام فریدون را از آسایشگاه سالمندان به خانه خود بیاورد. همسر سابق او، دوست قدیمی همسر فعلی‌اش رضا است. این که این تصمیم با موافقت رضا صورت گرفته یا نه، در ابتدای داستان معین نمی‌شود و این یعنی نویسنده می‌خواسته تا زمان مشخصی ذهن تماشاگر را از این ماجرا دور نگه دارد، اما تماشاگر باید بداند که در داستان چه می‌گذرد و درنهایت پای دستگاه بُرشِ چوب می‌فهمد که رضا از این کار مطلع بوده است.

دستگاه بُرش، به تماشاگر می‌فهماند که رضا اکنون پشیمان است. ایگوی رضا باعث شده تا دیگر با نئوپان کار نکند اما وقتی پای عدم رضایت او از تصمیم شکوه به میان می‌آید، رضا دوباره تفاخر خود را کنار می‌گذارد. این پشیمانی در زمانی از بین می‌رود که فریدون چون سوژه‌ای مطرود به تماشاگر نشان داده شود. شکوه، می‌خواهد هم سوژه باشد هم ایگو. سوژه از آن جهت که در جامعه‌ای برساخته از قوانین نوشته و نانوشته که اتفاقاً بخش نانوشته آن قوانین گاهی سخت‌تر هستند، زندگی می‌کند، شکوهی که ایگوی او در مسیر خلاف این قوانین حرکت می‌کند. از یک منظر، عاشقانه و وفادار به همسر فعلی خود و از جهتی دیگر شاید با حسی آکنده از دلسوزی نسبت به انسانی که روزی همسر او بوده و پدر فرزندانش است، شکوهی که حتی با وجود امکان خطر، نامه را باز به دست صاحبش می‌رساند بی‌آنکه بخواهد با باز کردن آن و خواندنش، امانت‌داری خود را زیر پا بگذارد.

نویسنده بر این دوتایی بودن شخصیت شکوه اصرار می‌کند. ایگویی که عاشقانه با همسر فعلی‌اش زندگی می‌کند و هم از سویی باید سوژه هم باشد چراکه به‌رسم ساختار اجتماعی، نام او در دفتر ازدواج با رضا ثبت شده است. از سویی دیگر، ایگویی که تن به شکستن عُرف داده است. شکستنی که خاطرات گذشته او را با گُل بنفشه آفریقایی زنده می‌کند و همین امر، سبب پشیمانی رضا از تصمیمش می‌شود. شاید رضا برای این که دوست فریدون بوده است، تن به چنین کاری داده تا بیهوده بودن حرف‌های گذشته درباره شکوه را ثابت کند. گرچه تماشاگر به طرزی آشکار با این پشیمانی مواجه نمی‌شود، اما آن را حس می‌کند. این امر از نقاط قوت متن است.

در بدو ورود فریدون (همسر سابق شکوه)، روزی که از خواب بیدار شده است، متوجه می‌شود که شب قبل در بستر خود ادرار کرده و همین امر، فریدون را به‌مثابه سوژه‌ای که طرد شده است، نزد رضا نمایانگر می‌کند. تا اینجای کار تماشاگر حضور فریدون را چون سوژه‌ای که همچون زمانی که در خانه سالمندان بوده، طرد‌شده و جدا افتاده می‌انگارد و رضا هم خطری از جانب زنده شده خاطرات گذشته حس نمی‌کند. عنصر طرد (ادرار) کار خود را انجام داده است، اما در مسیر داستان، فریدون که متوجه توهم سال‌های گذشته خود شده است، شکوه را از بار تقصیر می‌رهاند.

اکنون سوژه به دنبال چیزی است که نمی‌تواند داشته باشد. اکنون رضا اُبژه میل شکوه است. فریدون هر بار که قصد دارد خود را از گرفتاری در دایره طرد برهاند، رضا چون قانون به او یادآور می‌شود که نمی‌تواند. یادآوریِ بازی‌های حدسیِ گذشته با شخصیتِ شکوه روی ایوان، که حساسیت رضا را برمی‌انگیزد و این در جایی به اوج خود می‌رسد که رضا می‌فهمد بخشی از احساسِ شکوه در زندگی فریدون جا مانده یا به‌عمد جا گذاشته شده است. هم ازاین‌روست که این بازی حدسی، انگار می‌خواهد زندگی واقعی شکوه را برملا کند و شاید راز اختلاف سن شکوه و رضا که در داستان بیان نشده در همین باشد.

سوژه با این که قانون‌گذار است، گذشته را در اکنون به قضاوت می‌گذارد و با این که می‌داند فریدون نمی‌تواند از دایره طردشدگی بیرون بیاید و هم شکوه باید به تن دو تکه خود هم به‌عنوان همسری عاشق و هم سوژه‌ای یاری‌رسان سروسامان بدهد، باز سعی در یادآوری قانون دارد.

تماشاگر در اواسط داستان می‌فهمد که شکوه دارد بخشی از گذشته‌ای را جبران می‌کند که دیگران جور دیگری تصویرش نموده‌اند اما نمی‌داند چرا. حرکتی خلاف جهت عُرف جامعه که بخشی از جسارت در نگارش داستان به‌حساب می‌آید. شکوه می‌داند که یک سال پس از جدایی از فریدون که علت آن برای تماشاگر مبهم است، دل‌بسته رضا شده است.

اشتباه نویسنده در جایی است که به پارانویای فریدون نمی‌پردازد تا نقش شکوه به‌عنوان ایگویی که احساس خود را باور داشته بی‌هیچ دغدغه‌ای برای تماشاگر عیان شود. نویسنده به نکات کوچک هم توجه داشته است. در اوایل فیلم، پای دستگاه بُرش، رضا از این که برخی از کسبه محلی از این اتفاق مطلع شده‌اند، گله‌مند است و همین امر تماشاگر را از پشیمانیِ او آگاه می‌سازد. از این ماجرا به بعد، رضا از نانوایی بربری نان نمی‌خرد و بهانه‌اش تعطیلی نانوایی است در حالی که شکوه، آن ایگویی است که احساسش از این که فریدون را به خانه خود آورده تا از او نگهداری کند، دچار پشیمانی نمی‌شود و تماشاگر این را به‌راحتی در فردای آزادی شکوه از بازداشتگاه می‌بیند که با نان بربری به خانه بازگشته است. این یعنی حرف‌های مردم شهر، برای او اهمیتی نداشته است.

طیف رنگیِ جذابی که از ابتدای داستان، تماشاگر را به انتظار اتفاقات خوبی در مسیر داستان دلگرم می‌کند، ناکام می‌ماند. شکوه، سر بر کلاف‌های رنگی چشم باز می‌کند اما آن رنگ‌ها از لابه‌لای درختان که سر برمی‌آورند، با هر نُت آن موسیقی درخشانی که در هر انحنای جاده به هوا پراکنده می‌شوند، در مسیر فیلم فراموش شده‌اند. شاید رنگ‌ها در ذهن شکوه ادامه می‌یابند اما کسی چه می‌داند.

یکی از نکات برجسته در این فیلم، پایان قطعی آن است. شکوه به‌مثابه سوژه‌ای که برای از دست رفتن کسی سوگواری می‌کند نیست چراکه مطلوب میل او هنوز زنده است. شاید شکوه بعد از جدایی از فریدون در همان یک سال تنهاییِ خود، سوگواری کرده باشد. بازی‌های درخشان این مثلث که به‌خوبی داستان فیلم را پیش می‌برند، تماشاگر را از هر دغدغه‌ای که او را در موقعیت‌های نامطلوب قرار بدهد، می‌رهاند. تماشاگر به‌راحتی وارد ترکیب‌بندی اثر شده و همسو با داستان، جسارت شکوه را زندگی می‌کند.

سعید آقاخانی حالا دیگر تبدیل به تیپی ویژه در سینما شده است که در بطن چالش‌های امروز به‌خوبی می‌تواند نقطه قوتی برای هر فیلم باشد. فاطمه معتمدآریا در تمام مسیر داستان به‌خوبی توانسته در قالب این شخصیت جسور و مبارز ظاهر شود و از عهده داستان‌های کوچک در کنار داستان اصلی نیز به‌خوبی برآمده است.

"بنفشه آفریقایی" شاید یکی از تلاش‌های چالش‌برانگیز در سینمای ایران باشد که فارغ از خوانش‌های سطحی از روابط زن و مرد، بتواند روشنگاهی برای نوشتن متن‌های جسارت‌آمیز بوده و فضای سینما را از محدودیت چند بُعد مسلط بر آن برهاند.

نوید جامعی - دانشجوی دکترای پژوهش هنر