سرویس تجسمی هنرآنلاین: ابوالقاسم سعیدی 60 سال است در فرانسه زندگی می‌کند، اما در این فاصله سفرهای متناوب به ایران را هیچ‌وقت فراموش نکرده و هر سال یکی دوبار حتما درآغوش وطن پناه می‌گیرد.

سعیدی از نسل نقاشان نوگرایی است که همواره کوشیده با درآمیختن درونمایه‌های ایرانی با سبک‌ها و تکنیک‌های مدرن، به زبان و نگاه ویژه خود دست یابد. او فارغ التحصیل مدرسه هنرهای زیبای پاریس (بوزار) در سال ۱۳۳۴ است. برخی فعالیت‌های هنری‌اش در ایران، شامل اجرای پروژه‌های نقاشی برای سازمان رادیو و تلویزیون، بانک مرکزی، تالار رودکی و دانشگاه شیراز است.

سعیدی سال ۱۳۳۹ جایزه دومین بی‌ینال نقاشی تهران را دریافت کرد و شش سال بعد، برنده جایزه بزرگ پنجمین بی‌ینال تهران شد. سال ۱۳۳۸ هم جایزه نقاشان جوان فرانسه را از آن خود کرد. او تاکنون نمایشگاه‌های متعدد انفرادی در فرانسه، بلژیک، اسپانیا، سوییس و دیگر کشور‌ها بر پا کرده که خود حدیث مفصلی است. فرصت گفت‌وگو با این هنرمند هم در تازه‌ترین سفرش به ایران دست داد. در ادامه این گفت‎‌وگو را در دو بخش می‌خوانید.

طبق اطلاعاتی که ما در اختیار داریم، شما در اراک به دنیا آمده‌اید. چه زمانی به تهران آمدید؟

من در سال ۱۳۰۴ و در شهر اراک که پیش از آن به عراق و بعد سلطان آباد، معروف بود به دنیا آمدم. مادرم اهل اراک پدرم اهل خوانسار بود. به همین دلیل ارتباطی بین دشت و کوه، خشکی و چشمه سار، در من بوجود آمد. همین امر سبب شد تا من با طبیعت عجین شوم. این را می‌توان در آثار کودکی‌ام مشاهده کرد که تصاویری از کوه و چشمه می‌کشیدم. تا ۱۴ سالگی در اراک بودم و بعد به تهران آمدم. من همیشه می‌دانستم که مسافرم و در اراک نمی‌مانم. ایده آلم این بود که به تهران بیایم. البته در آن زمان به تهران آمدن جایگاه دیگری داشت. بعد از آنکه وارد تهران شدم به شهریار رفتم و مشغول کشاورزی شدم. طی ۶ سالی که در شهریار بودم، فقط به کسب درآمد و رفتن به خارج از کشور فکر می‌کردم. در آن زمان کسانی که به خارج اروپا می‌رفتند یا دولتی و سرمایه دار بودند و یا برای تحصیل در زمینه پزشکی و حقوق سفر می‌کردند؛ شاید من اولین نفری بودم که برای هنرکار شدن به فرانسه رفتم. با سفرم به فرانسه در سال ۱۳۳۰ در ۲۴ سالگی تصمیم داشتم نقاش شوم. فضای آن زمان دانشجویی بود به همین دلیل من هم به هنرهای زیبا گرایش پیدا کردم. در آن زمان خیلی می‌گفتند کنکورش مهم و ورودش مشکل است. ولی من با علاقه‌ای که داشتم وارد شدم و به مرور با فرهنگ و زبان فرانسه خو گرفتم. در سال چهارم حضورم، اولین اثر هنری‌ام را به یکی از سالن‌های پاریس دادم که از سالن‌های مهم آن زمان به حساب می‌آمد؛ چون تمام نقاش‌های مشهور فرانسه به غیر از پیکاسو در آن سالن آثارشان را عرضه کرده بودند.

پیش از آنکه تهران را ترک کنید، موقعیت هنریتان چطور بود؟

من آنچنان فعالیت هنری در تهران نداشتم. چون فقط به فکر جمع کردن سرمایه‌ای برای رفتن به فرانسه بودم. اما در شهریار، کارهایی نه چندان جدی انجام می‌دادم. چون مسئولیت‌هایی که در روستا داشتم اجازه فعالیت نمی‌داد. اما به هر حال به هنر فکر می‌کردم. البته از زمان کودکی نقاشی می‌کردم. یک کودک تا ۷ سالگی خیلی راحت و ساده نقاشی می‌کند و از آن به بعد روشنفکر می‌شود. اما روشنفکری به داد من نرسید و نقاشی را ادامه دادم. چون می‌دانستم که ذوقش را دارم و از نقاشی خوشم می‌آمد. البته پیش از آنکه به پاریس بروم، یک استاد ارمنی به نام میناسیان داشتم، که برای من انسان رمانتیک با اطلاعات خوبی بود. در آن زمان با یک روزنامه فروشی در خیابان سعدی، قرار گذاشتم مجلاتی که از شوروی به ایران می‌اید را برای من عکس‌ها و طرح‌هایش را کنار بگذارد. تا روزی که با چند کارت پستال برخورد کردم و با خودم گفتم که نقاشی این است و نگرشم را به نقاشی تغییر داد.

ما صاحب پشتوانه‌ای در امر نقاشی نیستیم. در دوره‌ای که شما در ایران بودید هم امکان دیدن نقاشی نبود و فضای هنری در ایران وجود نداشت. این میل به نقاشی و اینکه علاقمند به این هنر شدید از کجا سرچشمه می‌گیرد؟

اول باید بگویم که ما فرش و گنبد داشتیم و این‌ها‌‌ همان نقاشی است؛ اما نقاشی به معنای فرنگی و اروپایی و در کل نقاشی روز نداشتیم. به میناسیان برمی گردم که خیلی اوقات تحت تاثیر «آیوازوفسکی» بود. این را هم بگویم که من تنها یک سال و نیم با او رابطه داشتم. در همین مدت به دلیل مسیحی بودنش، گا‌ها سفارش تصاویر مذهبی می‌گرفت. من با خودم گفتم که اگر آن را برای خودم بزرگ کنم، فهم من از نقاشی روز‌‌ همان می‌شود. تا با‌‌ همان کارت پستال‌ها که برای من خیلی مهم بود، برخورد کردم.‌‌ همان ایده سفرم را فراهم کرد. درباره بخش دیگر سوالتان هم باید بگویم، در آن زمان، یک گالری به نام آپادانا در تهران بود. مواقعی که از روستا به شهر می‌آمدم، با شتاب به بازدید از این گالری می‌رفتم که خیلی برای من آموزنده بود. حتی با نقاشان تهران رابطه نداشتم.

یک خاطره برایتان بگویم؛ آن زمان در نقاشی به معنای امروزی خیلی فقیر بودیم. روزی به من گفتند که کاظمی یک پرتره کشیده و در یک آرایشگاه گذاشته است. من هم که اصلا اهل رفتن به آرایشگاه نبودم برای دیدن این اثر مجبور شدم به آرایشگاه بروم.

از زمانی که به فرانسه رفتید کمی برایمان بگویید. چه اتفاقاتی در طی آن سال‌ها برای شما افتاد؟

من تشنه هنر بودم و اولین باری که به موزه لوور رفتم فهمیدم که ولع هنر را دارم و دیوانه موزه‌ها شدم. سعی می‌کردم کار کنم تا زندگی‌ام را بگذرانم. چون پولی که در ایران بدست آوردم تنها برای مسافرت و ۲ سال زندگی کفاف می داد. در فرانسه محصلان و دانشجویان حق داشتند کار کنند که خرج روزمره خود را تامین کنند. اما من بیشتر باید کار می‌کردم. این دوران ادامه داشت تا اینکه یک اتفاق خوب برای من افتاد و من برنده جایزه نقاشان جوان شدم و اوضاع کمی تغییر کرد. این جایزه برای نقاشان زیر چهل سال بود. در‌‌ همان موقع گالری‌ها و سالن‌های متعدد پیشنهاداتی را مطرح می‌کردندکه با یک گالری آشنا شدم که شرایط خوبی را برای من ایجاد کرد. من باید درهفته یک نقاشی به آن‌ها می‌دادم که به مرور زمان دیدم نمی‌توانم از عهده این کار برآیم؛ آن هم با وسواسی که من داشتم. این کار یک اثر روانی در من داشت و با خودم به این نتیجه رسیدم که گالری چیز درستی نیست. از آن به بعد در هیچ گالری حتی در ایران حاضر نشدم. در سال ۱۹۹۲ نیز، یک جایزه دریافت کردم که یکی از قوانینش برگزاری یک مجموعه نمایشگاه بود و من در یک مجموعه فرهنگی این نمایشگاه را دایر کردم چون به پول این جایزه احتیاج داشتم. در‌‌ همان موقع ۱۷ کار فروختم. ولی همان گالری اول یک اثر روانی‌‌ بر روی من داشت که زمانی در جایی نوشتم گالری عمرش به پایان می‌رسد. یعنی به این رابطه خوش بین نیستم.

فکر می‌کنید با پایان یافتن عمر گالری‌ها، چه اتفاقی می‌افتد؟

یکی از اتفاقات همین حراج‌هایی است که در کل دنیا مرسوم شده است. هنرهای تصویری گسترده و اشباع شده است. همانطور که در یک ارتباط دو نفره یک رابطه‌ای وجود دارد، احساس می‌کنم در یک نقاشی و مخاطبش هم یک ارتباط و لذت خاصی بوجود می‌آید که محدود به گالری نمی‌شود. من تقریبا رابطه‌ام با اشخاصی است که کار من را دوست دارند. من گالری را یک سیستم بورژوازی می‌دانم. مانند نقاشی‌های کلیسا که برای شاه بود. در بورژوازی فرانسه هم به همین شکل بود. ولی در زمان امپرسیونیست‌ها گالری بوجود می‌آید. همین گالری کم کم اجتماعی می‌شود و مردم به دیدار دست پیدا می‌کنند. نقاشی به مرور یک جلوه کالایی به خود می‌گیرد. در گالری کریتیک هم بوجود می‌آید که با نوشته‌های خود بر نقاشی ارزشگذاری می‌شود. البته قبل از اینکه کریتیک ظهور کند، یک همکار شاعر این کار را انجام می‌داد. مردم از نوع شعر گفتن شاعر نقاش را می‌شناختند و پول ارزش تابلو را مشخص می‌کرد. در کل زیاد به گالری خوشبین نیستم.

دریافت جایزه نقاشان جوان، همزمان با تحصیلتان بود و چه اتفاقاتی پس از دریافت جایزه افتاد؟

نمی‌توان نامش را تحصیل گذاشت. کارگاه‌ها و آتلیه‌های مختلفی داشتیم که در هر یک از آن‌ها یک راهنما وجود داشت. فکر می‌کنم از آن راهنمایی‌ها ۴ سال استفاده کردم. راهنمای من همکلاسی‌ها و حرف‌هایشان بودو من از آن‌ها یاد گرفتم. اولین کاری که به نمایشگاه عرضه کردم در سال ۱۹۵۴ بود. جایزه‌ای که گرفتم در ۱۹۵۹ بود و سر و صدای زیادی را به همراه داشت. اینکه در آن زمان جوانی از ایران بیاید و برنده یکی از بزرگ‌ترین جایزه‌های فرانسه شود به هرحال زیاد سابقه نداشت. در لوموند هم مطالبی راجع به من نوشته شد که خیلی ارزشمند بود.

چه سالی به تهران آمدید؟

در سال ۱۹۶۰ به ایران آمدم که گالری‌هایی در آن زمان شروع به فعالیت کرده بودند و جشنواره‌های خوبی هم داشتند. یکی از آن‌ها، جشنواره ای بود که آثار رسیده به آن، توسط ایتالیایی‌ها و فرانسوی‌ها قضاوت می‌شد. یک بار من و بار دیگر زنده رودی، این جایزه را بردیم. در ایران که بودم کم کم با شاعران و هنرمندان زیادی آشنا شدم. با هنرمندانی که نامشان را شنیده بودم و‌‌ همان موجب شکل گیری گروه پنج شد. طی این سال در حال رفت و آمد به ایران بودم؛ اما بعد از انقلاب به مدت طولانی به فرانسه رفتم. در مدتی که به ایران می‌آمدم، سفارش‌های زیادی در تهران، شیراز، اصفهان و چند شهر دیگر به من سپرده شد که این آثار موجود هستند. بعد به سانفرانسیسکو رفتم و آنجا آتلیه‌ای داشتم و کار می‌کردم و پس از مدتی به فرانسه بازگشتم.

در آمریکا فضای هنری راضیتان نمی‌کرد که به فرانسه برگشتید؟

در آمریکا من با سیستمی آشنا شدم که اثر را اجاره می‌دادند. من هم چند نقاشی بزرگ داشتم که آن‌ها را اجاره دادم. اگر هدفم کسب درآمد بود و ادامه می‌دادم خیلی خوب بود. به این صورت بود که برای مدتی قراردادبسته می شد و اثر به اجاره آن فرد در می‌آمد و اگر پس از مدتی به آن تابلوی اجاره‌ای عادت می‌کردند اثر را می‌خریدند. من دیدم اگر ادامه دهم از مسیرم منحرف می‌شوم ودوباره به فرانسه پناه آوردم. چون فضای هنری آن زمان فرانسه، خیلی غنی‌تر از امروز بود.

در این فاصله‌ای که نمایشگاه نداشتید، چه حسی درباره اینکه کارتان توسط مردم دیده نمی‌شد، داشتید؟

همانطور که اشاره کردم، وجود گالری برای من چندان اهمیتی نداشت. محرک کارکردنم این بود که بگویم محیط فرهنگی کشورم، خیلی فقیر است و من در قبال این فقر مسئولیتی دارم. ما نسل فقیر فرهنگی بودیم. به همین دلیل به سراغ پول و گالری نرفتم، چون چندان حائز اهمیت نبود و می‌خواستم دیگران را به سمت کار خوب راهنمایی کنم. مساله من این نیست که دوره معاصر مرا بشناسد. من اول باید کار وتصویر خودم باشد. زمانی که این برای خودم باشد می‌توانم آن را به جامعه عرضه کنم. در این فقر فرهنگی که ما داریم باید کارمان درست باشد. حالا به فروش برسد چه بهتر. اما خب این نظر من بود و الزامی نیست که کسی از این روش استفاده کند. هنرمند نیاز به تشویق مردم دارد.

به دوره‌های آثارتان می‌خواهیم بپردازیم. اگر قرار باشد که برگردید به گذشته، دوره‌های کاریتان را چگونه برای ما تفسیر می‌کنید؟ چند دوره کاری دارید و اصلا این تمایز را قبول دارید؟

اصلا قبول ندارم. تشخیص این دوره بندی مشکل است. برای مثال، می‌گویند دوره آبی پیکاسو، نارنجی و کوبیسم پیکاسو. همه این‌ها پیکاسو هستند. انسان از بچگی می‌خندد و بزرگ هم که می شود می‌خندد. این خنده مهم است. من فقر را در فرانسه دیدم. با همه خوشی هایی که داشتم، دیدم که یک ایرانی چطور می‌تواند در خارج از کشور، مانند نهالی کوچک سبز می‌شود. آن دوره فقر دوره بخصوصی داشت. تا اینکه از سال ۱۹۷۰، به یکباره نقاشی‌های من خوشحال می‌شوند. دارای تبسم است نه خنده، و بعد خنده در آثار و زندگی من جریان پیدا می‌کند. به این شکل من می‌توانم آثارم را آن هم برای اولین بار در اینجا مطرح کنم. نقاشان بزرگ هم دوره‌ای ندارند. اکثر آن‌ها هم مدرن بودند. من هم مدرن هستم. این مدرنی که می‌گویم، بینش مدرن است. شما شاید یک نقاشی از دوران غارنشینی و ۱۳ هزار سال پیش ببینید و برایتان مدرن باشد. این‌‌ همان بینش است. مدرنیته یعنی بریدن از دوره سنتی. روزی به قرن چهاردهم می‌روی و روزی به قرن بیستم و دوباره به‌‌ همان قرن چهارده باز می‌گردی.

از نظر خودتان، نقاش پرکاری هستید؟ تابه حال چند تابلو نقاشی خلق کرده‌اید؟

من خودم را نقاش می‌دانم و اگر به طور متوسط بخواهم بگویم روزی چهار ساعت کار می‌کنم. اما روزهایی هست که ۱۲ ساعت هم کار می‌کنم. بسته به شرایط . اما آنچه که مسلم است من نقاش مسئولی هستم. تمام فرانسه، پاریس و خانه‌ام آتلیه من است؛ اما ذهنم در ایران است. مسئولیت من در اینجاست. یعنی اینکه من می‌بینم اینجا حرفی می‌خواهم بزنم که برای مخاطبم باشد نه برای رضایت خودم. چون آن فقر و فضای خالی فرهنگی را دیدم و الان هم می‌بینم. مساله پول درآوردن و مسابقه نیست. درست است که هنر یک کالا شده ولی بازار نیست.

شما را بیشتر نقاشی طبیعت‌گرا می‌شناسند. نظر خودتان در این باره چست؟

من نقاش فیگوراتیو هستم. یعنی می‌دانم که در نقاشی سوژه‌ای دارم. بین اینکه سوژه‌ای دارم و طبیعت گرا هستم مسائل مهمتری هم هست. به ریتم و هندسه حساس هستم. این‌ها برای من موسیقی هستند. اینکه در مجموعه ای که به آن کمپوزیسیون می‌گوییم ریتم و هندسه را قرار دهیم، برای من خیلی مهم‌تر از طبیعت گرایی است. از طرفی، مجموع همه این‌ها را می‌توان طبیعت گفت. هر کاری هم تجریدی است و من اگر یک فرد کنجکاو فرهنگی باشم، باید اثری را از آن در بیاورم. کافی است در خلق اثر اراده وجود داشته باشد. اگر اراده را ببینم یک سفید را می‌توانم به یک سوژه تبدیل کنم. در کنار این خلق اثر، کمی متوقع هستم و انتظار دارم این اثار را تجزیه و تحلیل کنند و پی به علت‌ها ببرند.

چقدر اتفاقات پیرامونی اجتماعتان، در کار طبیعت‌گرایی شما تاثیرگذار است؟

این تاثیرات را می‌توان در فرم و دیگر قسمت‌های یک اثر هنری دید. فقر و تبسم،‌‌ همان تاثیری است که من از اجتماع گرفتم. همین چند وقت پیش داشتم به کرج می‌رفتم انقدر در ساختمان‌ها زشتی دیدم که بی اختیار به زندگی گذشته فکر کردم و زیبایی‌هایی که در آن وجود داشت. این تاثیر نمی‌تواند مرا از نقش گذشته باز دارد. چون این بحران‌ها گذرا هستند.


ادامه دارد...