گروه تجسمی هنرآنلاین: حسین والامنش، هنرمند چندرسانه‌ای روز ۲۵ دی‌ماه در ۷۳ سالگی درگذشت. این هنرمند که از سال ۱۳۵۲ ساکن استرالیا بود با ظهور جریانات هنر مفهومی مواجه شد و آثار شاخصی را در این حیطه ارائه کرد. والامنش بیش از اینکه در ایران شناخته شده باشد، به عنوان یکی از هنرمندان مطرح استرالیا محسوب می‌شد و آثارش در بسیاری از موزه‌های جهان وجود دارد.

پاییز سال ۱۳۹۶ نمایشگاهی از آثار این هنرمند در گالری پروژه‌های آران با عنوان «از کجا آمده‌ام؟» برپا شد که اولین نمایشگاه آثار این هنرمند در زادگاهش بود. همان زمان والامنش با حضور در دفتر هنرآنلاین تنها مصاحبه خود را با رسانه‌های ایرانی انجام داد و درباره دیدگاه و کارنامه هنری‌اش به گفت‌وگو نشست. به یاد این هنرمند بخش‌هایی از این مصاحبه را بازنشر می‌کنیم.

 والامنش درباره آغاز فعالیت‌های هنری خود گفته بود: من دوره دبیرستانم را از ۱۵ تا ۱۸ سالگی در یک هنرستان در ایران گذراندم. حضور در هنرستان برای نوجوانی که می‌خواست طراحی یاد بگیرد، زیربنای خوبی بود که بعدها خیلی به دردم خورد. هدفم این بود که نقاش شوم ولی در همان حین یک مدت به سمت تئاتر رفتم و یک سری فعالیت‌ها در تئاتر انجام دادم و بعد به استرالیا مهاجرت کردم. در استرالیا با پیشینه‌ای که داشتم، نمی‌توانستم به دنبال تئاتر بروم و تصمیم گرفتم تحصیلات هنرهای بصری را آغاز کنم.

یک سال و نیم بعد از آن‌که در استرالیا مستقر شدم، به یک هنرستان رفتم و با متریال‌های مختلفی کار کردم. خیلی موقعیت خوبی بود که می‌توانستم با متریال‌ها و سبک‌های مختلف آشنا شوم و تجربیات متفاوتی داشته باشم. با توجه به آزادی‌ تجربیات در دانشگاه فرصتی فراهم شد تا با جریان‌های جدید هنر آشنا شوم. در سال ۱۹۷۷ از هنرستان فارغ‌التحصیل شدم و با هم‌کلاسی‌ها و هم‌دوره‌ای‌هایم یک آتلیه گروهی اجاره کردم و با هم همکاری کردیم. بین فارغ‌التحصیلی و شروع کار حرفه‌ای‌ام چندان وقفه‌ای ایجاد نشد و خیلی زود وارد کار حرفه‌ای شدم.

به مرور احساس کردم که به زبان بصری خودم رسیده‌ام و روی کارم تسلط پیدا کرده‌ام. اطمینانی که به کار خودم پیدا کردم خیلی انرژی‌ام را بیشتر کرد و ضمناً جامعه و حتی دولت استرالیا هم تشویقم کردند تا بیشتر کار کنم و نمایشگاه بگذارم. جامعه و دولت استرالیا مرا نادیده نگرفت و با من مکالمه برقرار کرد. شاید وجه اگزوتیک و شاید هم برقراری مکالمه برای آنها جذاب بود. به این ترتیب از دهه ۸۰ شروع به نمایش آثارم کردم و سعی کردم آثارم را از دو طریق نمایش بدهم. با خودم گفتم اگر موزه‌ها از من دعوت کنند و آثارم را به نمایش بگذارند خوشحال می‌شوم ولی باید به طور هم‌زمان آثارم را در گالری‌های تجاری هم به نمایش بگذارم.

او در بخش دیگری از سخنانش درباره نحوه فعالیت هنرمندانی که به کشورهای خارجی مهاجرت کرده و نتوانسته اند جذب جریان اصلی هنر در کشور مقصد شوند، گفت: من آثارم را برای دل خودم انجام می‌دادم. از فضای آنجا هم بسیار سود جستم. سادگی طبیعت و برخورد استرالیایی‌ها با هنر بومی‌شان هم انگیزه مرا برای این کار بیشتر می‌کرد. به تدریج متوجه شدم که می‌توانم به خاک استرالیا دست بزنم و قسمتی از این کشور باشم. در آن‌جا احساس غریبی نکردم و خیلی راحت کارم را انجام دادم ولی در ضمن آثارم با فرهنگ خودم که فرهنگ ایران است ارتباط داشت و این چیزی است که به عنوان یک هنرمند ایرانی نمی‌توانستم از آن دور شوم.

من بسیار به شعر فارسی علاقه‌مند هستم. فکر می‌کنم فضای باز و چندفرهنگی که در هنر و به طور کلی در جامعه استرالیا وجود دارد خیلی کمکم کرد و به من اجازه داد از فرهنگ خودم در آثارم استفاده کنم که اتفاقاً استرالیایی‌ها از این تفاوت‌ها استقبال کردند. احساس کردم کار من در استرالیا نیازی به ترجمه ندارد و جامعه هنری استرالیا خیلی آزاد و باز فکر می‌کند و به دنبال برقراری مکالمه است. از زمانی که کارم را در استرالیا شروع کردم، سعی کردم تعلق‌ام را به جایی که هستم نشان بدهم و در ضمن وابستگی‌های گذشته‌ را هم فراموش نکنم.

او درباره علاقه‌ اش به تجربه‌گرایی گفت: یکی از خوشبختی‌های یک هنرمند این است که آزاد باشد تا بتواند فضای کاری خودش را عوض کند و تجربه‌های مختلفی داشته باشد. من هر بار که می‌خواهم اتفاقی را تجربه کنم، حس می‌کنم قبلاً هم شبیه به آن را تجربه کرده‌ام، با خودم می‌گویم آن را رها کن چون قبلاً شبیه آن را انجام داده‌ای. فکر می‌کنم هر زمان که فرصتی برای خلق یک اتفاق جدید پیش می‌آید، نباید از آن فرصت بگذرم و آن را از دست بدهم. ممکن است یک کاری را تجربه کنم که خوب از آب در نیاید، این مشکلی نیست می‌توانم آن را دور بیندازم اما این اتفاق نباید فرصت تجربه کردن و آزاد بودن را از من بگیرد.

والامنش درباره ارجاع به ادبیات و الگو گرفتن از وجه تزئینی هنر ایرانی-اسلامی گفت: من معمولاً کارم را با یک داستان اولیه شروع می‌کنم ولی سعی می‌کنم زیاد به آن فکر نکنم و فقط با تکیه بر ایده اولیه اجازه بدهم کارم مرا سورپرایز کند. چون یک هنرمند بعضی وقت‌ها خودش هم نمی‌داند که می‌خواهد به چه چیزی فکر ‌کند و این پروسه تولید است که باعث می‌شود او بداند به دنبال چیست. برای من به عنوان یک نقاش خیلی مهم است که بیننده با اثرم یک داستان در ذهن خود بسازد تا بتواند با آن ارتباط برقرار کند. کار فقط در پروسه‌ دیدن اثر زنده است. کار من مثل یک فضای بسته است که من دری باز کرده‌ام تا وارد کار شوید. خلاقیت بیننده برای من مهم است. درست است که بیننده به ظاهر فقط با چشمش با یک نقاشی ارتباط برقرار می‌کند اما در اصل می‌تواند صدای عنصرهای درون نقاشی را بشنود و یا آن‌ها را لمس کند. اما این اتفاق مستلزم این است که هنرمند چقدر به نوع ارتباط مخاطب با اثرش اهمیت می‌دهد. این مربوط به بخش روایی کار من است.

اما در مورد گروه دوم آثارم، من هر روز با همسرم قدم می‌زنم و هر دو علاقه زیادی به طبیعت داریم. تماشای طبیعت با چشم باز برای من موقعیت خوبی به وجود می‌آورد تا بازی کنم و اتفاقات تازه‌ای را خلق کنم. در این حالت من مثل یک کارگر فقط برگ می‌چینم و بازی می‌کنم. خودم را آزاد می‌گذارم تا فکر نکنم؛ نوعی مدیتیشن. یک اثری در کتابم دارم به نام "تمرین". این اثر را زمانی که حدود دو ماه برای یک رزیدنسی به ژاپن رفتم در آن کشور ساختم. هر روز به کارگاه می‌رفتم و لغت "عشق" را می‌نوشتم و از این کار لذت می‌بردم. جای خیلی قشنگ و با صفایی بود و من احساس می‌کردم که چقدر خوب است هر روز یک‌جا بنشینی و به هیچ چیز فکر نکنی.

من فکر می‌کنم در زندگی همه آدم‌ها بالا و پایین‌های زیادی وجود دارد و گاهی خیلی خوب است که آدم بتواند خودش را از فکر کردن به این مسائل خالی کند و آزاد و رها باشد. پارسال همینطور که داشتم آرتیست بوک No Idea  را آماده می‌کردم، احساس کردم که هیچ ایده­‌ دیگری ندارم. خیلی فکر کردم که کار بعدی‌ام چه خواهد بود؟ این احساسی است که هر چند سال یک‌بار به سراغم می‌آید و حس می‌کنم خالی شده‌ام. در این مواقع نباید با خودم کلنجار بروم و باید اجازه بدهم آن حس خالی بودن در من وجود داشته باشد. زمانی‌ست که احساس می‌کنید خالی شده‌اید. این حس تا یک مدتی همراه من است و بعد به مرور ایده‌های جدید به ذهنم می‌رسد و دوباره شروع به کار می‌کنم.

من به هر دو وجه در کارم می‌اندیشم. من هنرهای اسلامی را هم دوست دارم و به نظرم پترن به همه دنیا و همه فرهنگ‌ها تعلق دارد. بعضی وقت‌ها هم خیلی تعجب‌آور است. من ۷ سال پیش به همراه همسر و پسرم به ایران آمدم و به مسجد جامع اصفهان رفتم که معماری آن عالی است. وقتی به سقف مسجد نگاه کردم، دیدم از چشم یک استرالیایی مثل نقاشی‌های بومی استرالیا است و همسر و پسرم هم آن را همینطور دیدند. حتی از دیگران هم شنیدم. فکر کردم که این کار را دو مرتبه از طریق مواد مختلف نشان بدهم و در دو تا از کارهای این نمایشگاهم چنین کاری را انجام دادم. به نظرم جدایی کشورها، قومیت‌ها و مذاهب، طبیعی نیست چون همه ما یکی هستیم و خیلی قشنگ است که هنرمندان این ارتباط و نزدیکی ملل را نشان بدهند.

او درباره استفاده از واژه "عشق" در آثارش گفت: واقعیت این است که هنر و هنرمند بودن یک بهانه‌ برای مکالمه با دنیا و زیست من است و کاری جز این بلد نیستم. نوشتن کلمه "عشق" در اثر "تمرین" هم برایم بهانه است. چون از همان نوجوانی به دنبال هنر که عشق و علاقه‌ام بود رفتم. از 15 سالگی برخلاف میل پدرم به سراغ طراحی رفتم و یک مدت هم وارد تئاتر شدم که می‌خواستند مرا به خاطر این کار از خانه بیرون کنند. به محض این‌که به استرالیا رفتم هم عشق و علاقه‌ام به هنر را جستجو کردم و یاد گرفتم که آدم همیشه باید به دنبال عشق برود. شاید هر مرحله نتیجه ندهد اما در نهایت می‌شود زندگی. بنابراین واژه "عشق" برای من تبدیل به یک نماد شده است. همیشه از عشق هم استفاده شده و هم سوء‌استفاده. دوستی می‌گفت در همه قطعات موسیقی پاپ حرف از عشق زده می‌شود و گاهی استفاده‌های نا به جایی از آن می‌شود که باعث می‌شود این واژه معنایش را از دست بدهد. با این حال "عشق" همیشه "عشق" است. در تمام شعر فارسی این مفهوم وجود دارد. کاری که من در این اثرم انجام داده‌ام، یک تجربه خوب و البته یک ریسک بود که من آن را پذیرفتم و به دنبالش رفتم. عشق هر بار مفهوم تازه‌ای دارد.

والامنش با اشاره به بازی در نمایش "شهر قصه" به کارگردانی بیژن مفید و حضور در کارگاه نمایش گفت: حضور در تئاتر هم موقعیتی بود که من یقه‌اش را گرفتم و آن را تجربه کردم. در سال سوم هنرستان و زمانی که 17 یا 18 سال داشتم، آقای آرش استادمحمد (برادر محمود استادمحمد) هم‌کلاسی من بود و به من گفت که آقای بیژن مفید می‌خواهد یک نمایش کار کند و به دنبال بازیگرهای جدید است. آقای استاد محمد گفت می‌خواهم بروم خودم را نشان بدهم و اگر می‌خواهی تو هم بیا شانست را امتحان کن. من متوجه شدم که بیژن مفید با وجود تجربیات حرفه‌ای این‌بار می‌خواهد یک تجربه جدید با آدم‌های کم تجربه یا حتی بی‌تجربه انجام بدهد و آن‌ها را مثل یک گِل شکل بدهد. با آرش استادمحمد به محل تمرینات نمایش "شهر قصه" رفتم و خودم را معرفی کردم و آقای مفید هم مرا پذیرفت. بیژن مفید خیلی کاریزما داشت و آدم با صفایی بود. تمریناتم را با ایشان و گروهش آغاز کردم و این تمرینات به مدت 2 سال به طول انجامید. تمرینات آن نمایش مثل کلاس رفتن بود که موضوع اصلی کلاس، نمایش "شهر قصه" بود.

ما از "شهر قصه" برای یاد گرفتن تئاتر، ریتم و موسیقی استفاده می‌کردیم. بعد از دو سال تمرین، گروهی شامل بیژن صفاری، آربی آوانسیان و دیگران که با جشن هنر شیراز ارتباط داشتند، اجرای ما را دیدند و ما را برای ضبط تلویزیونی آن نمایش دعوت کردند. ما به جشن هنر شیراز رفتیم و نمایش را در آن‌جا اجرا کردیم و بعد از آن هم نمایش‌مان را به مدت 3 ماه در تالار "سنگلج" به روی صحنه بردیم. چندی بعد هم به علت استقبال مردم در یک تالار کوچک در اطراف امجدیه آن را اجرا کردیم ولی بعد از مدتی به دلایل مشکلاتی که در گروه پیش آمد به همکاری ادامه ندادیم.

من بعد از تجربه "شهر قصه" در نمایش "ماه و پلنگ" هم با بیژن مفید کار کردم و طراحی صحنه آن نمایش را انجام دادم. بعد از آن دیگر با ایشان همکاری نکردم و به کارگاه نمایش رفتم. در آن‌جا افرادی نظیر بیژن صفاری، آربی آوانسیان، عباس نعلبندیان، عباس جوانمرد و هوشنگ توزیع حضور داشتند. دیگر هیچ‌وقت هنرپیشگی نکردم اما یک‌بار طراحی جلد یکی از کتاب‌های آقای نعلبندیان را انجام دادم.