سرویس فرهنگ و ادبیات هنرآنلاین: فرزانه طاهری در روزنامه امروز اعتماد نوشت: در این ماه‌های اخیر و به خصوص یک ماه گذشته دوستان نازنینی را از دست دادم و دادیم. می‌بینم که تازه گویی سوگواری را آموخته‌ام یا شاید تبعات سنگین سوگواری نیارستن یا نکردن واداشته مرا تا عنان را در سوگ این دوستان رها کنم. حتی شده‌ام یک پا مشاور سوگ و توصیه‌های "ایمنی" می‌کنم به نزدیکان.

داستان غریبی است. به نقاش درخشان و دوست نازنینم رعنا فرنود که همسرش یوسف اسدیان پیش چشمانش در یک لحظه قربانی این هیولایی شد که در این شهر و در کل شهرهای‌مان گویی در مصافی نابرابر با شهروندان مدام فاجعه می‌آفریند یا خود قربانی فاجعه‌های خودساخته می‌شود: موتوسیکلت! هیولایی که نه وسیلۀ نقلیه است انگار نه عابر پیاده و در عین حال هردوست. خیابان‌ها که هیچ، پیاده‌روهای‌مان را هم ناامن کرده است. در شهر می‌روم و آثار هنری را بر بیلبوردهای عظیم می‌بینم و انگار بزک تند بر چهره عجوزه‌ای می‌بینم که کریه‌ترش می‌کند. می‌دانم خیلی‌ها رو ترش می‌کنند که باز خوب است به جای آن آگهی‌های آن‌چنانی و سلطۀ بازار آزاد و... یا پیام‌های گاه "اهانت‌آمیز" اخلاقی که‌ای کارگر تنبلی و بی‌عاری باعث بیکاری و بدبختی‌های توست و لابد عقب افتادن حقوق معوقه‌‌ات و نهایتا لابد تازیانه خوردنت! یا تابلوهای متروها که حکایتی دیگر دارند، از "کتاب بخور" که هرچه انواعش را نگاه کردم نفهمیدم مقصود چیست و چطور می‌شود ربطش داد به تشویق به کتابخوانی، تا اندرز به رعایت عفت که اگر مرد بودم لابد باید از اینکه در نقش مگس و جانوران موذی و بی‌اختیار دیگر ظاهر شده‌ام به خشم می‌آمدم. جایی حتما مفصل‌تر خواهم نوشت.

فقط می‌خواهم بگویم که بعد از این حادثه تلخ و از دست رفتن دوستی عزیز در یک لحظه و ابدی کردن صحنه‌ای به این خشونت در ذهن تصویری نقاش ما به جای همه صحنه‌های دیگر که می‌شد به خاطر بسپارد، رفتنی که اصلا و ابدا اجتناب‌ناپذیر نبود، شهر شکلی کریه‌تر برایم گرفته است و چون بسیار پیاده می‌روم عابر پیاده را بی‌پناه‌تر و وانهاده به شعور راکبان می‌یابم قانونی اگر برای‌شان هست من ندیدم جز در چند روز سفت و سخت اجرا شود. پیش چشم پلیس راهنمایی خلاف می‌آیند، در پیاده رو بوق می‌زنند تا عابران مزاحم کنار بروند، چراغ قرمز برای آنها نیست و مثل هجوم حشرات از اطراف آدم‌ها و ماشین‌ها برق آسا می‌گذرند و مارپیچ می‌روند. مگر نه اینکه زمانی بستن کمربند "سوسول بازی" بود و چراغ راهنما زدن کاری مهمل؟ مگر نه اینکه الان تا حد زیادی به ضرب جریمه هم شده رواج یافته‌اند؟ پس می‌شود همان‌طور که در برخی "موارد" ضربتی می‌شود حکمی را اجرا کرد، کارزاری برای حمایت از عابر‌پیاده در این شهر راه انداخت.

هر کدام مان دور‌و‌برمان کسی را می‌شناسیم که در یک لحظه جهانش را این راکبانِ فراتر از هر قانونی برای همیشه زیر ورو کرده‌اند و یوسف اسدیان ما که جانش بود و کتاب‌هایش و کتاب‌های تازه از تنور درآمده روی قفسه که فرصت نکرد شاید سطری‌شان را بخواند و تمام آن مجله‌های تازه تلخ‌ترمان می‌کند. یا آزیتا شرف جهان که تجسم عشق به زندگی بود و زیستن را بهتر از خیلی از ما می‌شناخت و بلد بود و سرانجام مغلوب آن "س" نابکار شد که مثل سیل از آسمان انگار می‌ریزد بس که دوروبرمان مدام قربانی می‌گیرد. زمانی حادثه بود سرطان و مرگ و حالا انگار روزمره شده است. چه دارد بر سرمان می‌آید؟

می‌دانم که می‌گویند همه جای دنیا هست، اما بنا بر آمارهای رسمی در کشورمان چند برابر شده است. مگر نه اینکه از سونامی سرطان می‌گویند؟ چقدر باید کارشناس‌ها فریاد برآورند تا دست‌کم عوامل اجتناب پذیر سرطان از زندگی این شهروندان بخت برگشته حذف شوند؟ آزیتا شرف جهان هم زنده بود، خیلی زنده و هم زندگی‌بخش بود و یکی از مهم‌ترین و پربازتاب‌ترین و موثرترین رویداد در باز کردن حلقه‌دار از گردن اعدامی را او رقم زده بود. شهرستان نور را می‌گویم و کبری خانم و بلال پسرش که بخشوده شد و زنده است حالا و مادرش در زمان خاکسپاری آنجا بود، سوگوار آنکه تلاش کرد جان پسرش ستانده نشود.