سرویس تئاتر هنرآنلاین: "که" نمایشی نابهنجار و ضد ساختار است با آنکه خودش ساختاری را پیشنهاد میدهد که در آن ترکیبی از ادبیات، موسیقی، فیلم و تئاتر که هر کدام بیانگر یک مدیوم و رسانه هنری است، در کنار هم ثاثیر میگذارند. از کلاژ و ترکیب این چند رسانه و مدیاست که پیکره نامتعارف نمایش "که" ایجاد میشود. شاید بشود این ترکیب نامنسجم و پراکنده را در وضعیت پسامدرن قرار داد، چون در آن هیچ چیزی برای بیان شکل و معنای مستقیمی نیست با آنکه در آن همه چیز به شکل تازه و معنای دگرگونهای منجر خواهد شد.
مبحث مهم فلسفی و نگرههای انسانی در چند لایگی نمودن اثر نقش داشته است. بنابراین ساختارشکن شدن ساختار نمایش که یه دلیل ارائه نوعی محتواست، باید کارکرد تازهای بیابد. این نمایش پرسشگر است چون از همان آغاز هم نمیخواهد مخاطبش به راحتی روی صندلیها بنشیند و مقابل دیدگانش بازیگری را قرار میدهد که نقش یک جوان لقوهای را بازی میکند که پابرهنه در حال درجا زدن و کنارش هم یک کیف است. بعد بازیگر زنی میپرسد آیا حاضر هستی به کسی که مقصد مشترکی دارد اما نیازمند کفش است کفشهایت را بدهی؟ پاسخ بنده حقیر بله بود بدون چون و چرا. بعد هم چشمبندی میزدند و تو را از پلکان به سمت سالن هدایت میکردند. بعد پاراگرافی از نمایشنامه "مرگ در می زند" اثر وودی آلن گفته میشود و به دنبالش ویدئویی کوتاه از حالت چهره و اندوه چند آدم سیاه و سفید پخش میشود. بعد هم آدمهایی با یک تک کفش در پا و گرفتن کیفی از مقابل تماشاگران رد میشوند. موسیقی هم دلالتی آشکار بر حس و حال حاکم بر صحنه دارد. از آن سو نیز تماشاگران دو سویه نشستهاند و به تماشا مشغولاند و البته بازیگران آنها را دور و نزدیک میبرند که به رویدادها نزدیک و دور شوند. این هم برخوردی است غیر کلاسیک که در آن به مراتب شان و منزلت تماشاگر تغییر میکند و حتی با پرتاب کردن پارچهها به سمتش که نشانه پارچه کثیفی است که با آن کف جایی را تمیز کردهاند، نوعی توهین و تلنگر است برای بیداری!!
این ساختار به موازات هم پیش میآید که نقل و روایتی از یک نویسنده جوش میخورد به بریدهای از یک فیلم یحتمل مستند و بعد هم بازی بازیگران که تقریبا بیکلام است و اگر هم کلام باشد متنوع و بدون منطق است که بیشتر سردرگم میکند تا اینکه بخواهد نکتهای را ابراز کند. از "عادلها"ی آلبرکامو، "وصال در وادی هفتم" عباس نعلبندیان، توخولسکی، "خشم و هیاهو"ی ویلیام فاکنر و "نام ناپذیر" ساموئل بکت نکتههایی روایت میشود. و بعد بریدهای از چهره یک سیاهپوست را که بر پهنه صورتش اشک سرازیر میشود، میبینیم. تصویر یک استادیوم و موجی که تماشاگران یک تیم فوتبال ایجاد میکنند پخش میشود. بعد یک جایی پر از آشغال را میبینیم که بلدوزری در حال جابجا کردن آنهاست و انسانهایی که لابلای آشغالها به دنبال جمعآوری تکههای مورد نیاز خود هستند.
بازیگران حضور منطقی ندارند چون یا بیدلیل و یا بسیار مبهم در این میدانگاه حضور مییابند و کاری عجیب انجام میدهد. برای مثال دو نفر که از روزنامه پوشیده شدهاند وارد میشوند و دو بازیگر از دهان آنها کلاف سرخ رنگی را در میآورد. فکر میکنم قصدشان ایجاد تصویر است چون دلیل واضح و مبرهنی برای توجیه ورودشان نداریم و بیشتر شبیه به رویاست بنابراین خوابگزارانه میشود اینها را تعبیر و تاویل کرد بیآنکه بشود منطقی به نتیجهای در خور تامل رسید. شاید یکی تعبیرش این باشد که این روزنامهپوشها بیانگر جهان رسانه است که خودشان خونهایی را پنهان کردهاند به دلیل آنکه به سود ستمگران و صاحبان قدرت اخبار را سمت و سو میدهند و آن کلاف سرخ دلالتی آشکار است که در این ویرانگری از جسم ستمدیدگان ریخته شده است اما جهان رسانه این خونریزیهای جاری در جهان زور و تزویر را انکار میکند. این فقط یک برداشت است و شاید دیگران تعبیرات دیگری داشته باشند، شاید برای برخی این تصاویر گنگ و مبهم تلقی شود و راه به جایی هم نبرد. در جایی دیگر اینان چرخ میزنند؛ شاید دلالت بر سماع دراویش مولویه باشد و اینکه میخواهند در این جهان ویران خود را از فنا و ستمدیدگی برهانند و در این چرخ گردون با چرخ زدن خود را به تعالی برسانند. بعد در صحنهای دیگر بر یک صندلی تاشو یکی یکی مینشینند و هر یک کار متفاوتی را انجام میدهند. یکی سیگار میکشد. یکی ماتیک میزند. یکی بستنی یخی میخورد و با آمدن دختری سوار بر دوچرخه آنجا را ترک میکنند. و صحنه بعد دو گروه در دایرهای مینشینند و حرفهای بیمنطق میزنند و به گویشها و لهجههای مختلف و شاید هم نامعلوم و من درآوری... این کلمات بیربط هم راه به جایی نخواهد برد. سپس مینشینند و زمین را تی میکشند و تمیز میکنند. بعد هم برمیخیزند و پارچهها را سوی تماشاگران پرتاب میکنند. سر آخر هم لنگه کفشها در صحنه ریخته میشود و همگی میخواهند از در تنگ وارد شوند و جلدی لنگه کفش گمشدهیشان را بیابند.
در این بینامتنیت و چندگانگی رفتاری و جنس مواجهه غیر معمول، نوعی خرق عادت اتفاق میافتد. ما با جهانی شناخته همراه نمیشویم بلکه رمز و رازی هست که باید در خلوت ما با بازاندیشیهای بیشمار و شاید هم رویابینیهای بسیار بشود به کشف تازهای از این وضعیت پریشان و پراکنده به دست آورد.
در پایان دوباره همان پرسش لنگه کفش مطرح میشود اما نمیدانیم چه پاسخ روشنی باید به این پرسش زیبا داد چون فقط پرسشی هست و سمت و سویی به ما داده نشده است اما میگویم: میشود کفش را هدیه کرد و حتی فراتر از آن جان را هم فدا کرد و جانثاری در این راه اتفاق بیفتد اگر معلوم باشد که در این مسیر روشنگری دارد میشود چون در جهان پیرامونی ما جنگ و کشتار که ریشه در نادانی و تکبر آدمها دارد، بیداد میکند. بیهیچ دلیلی هم نمیشود این تاریکی و ویرانگری را همراهی کرد مگر معلوم باشد که این کفشها میروند که صلح و آرامش را با روشنگری پیاده کنند.
شاید در ظاهر این گروه آماتور به نظر برسند که این هم نشانه قوت گروه است اما نوع رفتارشان که ما را با طرح پرسش آشتی میدهند، شاید دلیل خوبی باشد برای اینکه بخواهیم برخوردمان را صمیمانهتر ابراز کنیم چون نبودن پرسش در بسیاری از آثار نمایشی امروز ما را دچار سردرگمی میکند در حالی که هدف تئاتر و هر هنری همین است که مسیر متعالی را با ایجاد و طرح پرسش باز میکند. فقط همین!
رضا آشفته