سرویس تجسمی هنرآنلاین : فرض کنید در وضعیتی هستید که برایتان بسیار جذاب، فرحبخش یا دلپذیر است البته با در نظر گرفتن شرایط حال و داشتن تمام امکانات ثبت تصویرکه بصورت فیزیکی موجود است. خب، حالا فکر می‌کنید که چقدر این تمایل در شما وجود دارد که آن فضا را با دوربینتان ثبت کنید؟ بهانهٔ نوشتن این یادداشت بعد از مطالعه کتاب داستانی "مستاجر" اثر "رولان توپور" نویسنده فرانسوی حادث شد. بعد از آنکه فصل اول کتاب را از اینترنت دانلود کردم و موفق به گرفتن فصل دوم نشدم حس کنجکاوی من بسیار تحریک شد که بالاخره بر سر "ترلکوفسکی" (شخصیت اصلی داستان) چه آمده؟ هر روز بطور گذری از ذهنم می‌گذشت که یک روز سر فرصت در اینترنت جستجویی کنم تا جوابگوی حس کنجکاوانه‌ام باشم اما گاهی اوقات بعضی از تنبلی‌ها در‌واقع‌‌ همان امتناع درونی از انجام آن کار است و تو خود نمی‌دانی. راه دیگری که سراغش رفتم این بود که از استادم آقای صمدزادگان که خود ایشان پیشنهاد خواندن این کتاب را به من داده بودند از عاقبت ترلکوفسکی پرس و جو کنم، که البته ایشان در جواب به نحوی زیرکانه از دادن هرگونه اطلاعاتی به من طفره رفتند و به گفتن این مسأله بسنده کردند که "کتاب را از خیابان انقلاب هم می‌توانی تهیه کنی"، اما از آنجایی که من آدم بسیار بی‌حوصله‌ای هستم، این راهکار هم برایم عملی نبود.

بالاخره خودم را مجبور کردم تا بازهم به اینترنت گریزی بزنم تا سرانجام داستان را بفهمم؛ متن خلاصه شده‌ای از داستان به همراه چند نقد و نظر دیگر از خوانندگان آن به چنگم آمد و من بی‌آنکه بفهمم، بی‌اراده مشغول به خواندن نظرات تمام عزیزان شدم. بعد از آنکه حس کنجکاوی‌ام راضی شد، مشغول به خوردن یک لیوان چای شدم و در همین حین احساس کردم که آن فضای بسیار جذاب داستان که من برای دانستن مابقی آن له له می‌زدم و در ذهنم به آن کلی پر و بال داده بودم و به انواع مختلف پایان‌هایی را برای آن متصور شده بودم و از سوی دیگر داستانی که می‌توانست برای روز‌ها و چه بسا ماه‌ها برایم مسأله‌ای جذاب باشد به یکباره بدل شد به یک داستان کسالت آور! در حقیقت من فرصتی نیافته بودم تا تجربهٔ شخصی خودم از این داستان را کسب کنم؛ فرآیندی که اگر برایم به صورت کامل اتفاق می‌افتاد به احتمال زیاد داستان را همچنان برایم جذاب و گیرا نگاه می‌داشت و تجربهٔ ناقص من در تلفیق با تجربیات دیگران از این داستان دیگر حسی از تملک و از آن خود سازی را با خود به همراه نداشت بلکه تجربه‌ای بود با رنگ و بوی چند نفر دیگر که من هیچ‌ شناختی از آن‌ها نداشتم.

به هر صورت در آن لحظه احساس کردم که چقدر خوب بود که این همه اطلاعات به این راحتی در دسترسم نبود و آن موقع در فرآیند درکم از این داستان هر اتفاقی هر چند پیش پا افتاده می‌توانست برایم تجربه‌ای درو نی باشد و حاصلش خاطراتی بودند به یاد ماندنی و بسیارشخصی. خب، حالا می‌فهمم که چرا اینقدر بی‌خاطره‌تر از دوران کودکی‌ام هستم؛ در کودکی با نبود یا کمبود امکانات وقتی به طبیعتی زیبا می‌رسیدیم مجبور بودیم تا تصویر آن طبیعت را در ذهنمان ثبت کنیم و بعد‌تر می‌توانستیم به ذهنمان رجوع کنیم و آن تصویر را بازیابی کنیم. گاهی موضوع جدیدی به آن تصویر در ذهنم اضافه یا کم می‌کردم و هر بار داستانی در طبیعت زیبای من در ژرفای ذهنم اتفاق می‌افتاد و بعد‌ها در بزرگسالی هر وقت که می‌خواهم از روز‌ها و ساعات کسالت آور رهایی پیدا کنم به‌‌ همان تصویرهای زیبای ذهنی‌ام پناه می‌برم تا زندگی دلچسب باشد.

حالا احساس می‌کنم بسیاری از لاشه‌های قدیم و جدید افکار دیگر بر روی افکارم سنگینی زیادی می‌کند و قبل از آنکه تجربه‌های جدید من شروع به جوانه زدن بکنند، این هجوم بی‌وقفه افکار دیگر، تجربه‌های نارس من را بدل به لاشه‌ای در میان لاشه‌های دیگر می‌کند. از خوم می‌پرسم چه فایده دارد که در طول روز صد‌ها عکس ببینی و بعد‌تر در بهترین حالتش اینطور از آن یاد کنی که "من فکر کنم این عکس را قبلاً جایی دیده‌ام". عکسهای بی‌خاطره، دانستنی‌ها و اطلاعات بی‌فایده و اشغال کننده تا جایی که فضایی در ذهن برای ثبت رخدادهای زندگی باقی نمی‌گذارد. پس خوب‌تر است اگر جواب خیلی از سوال‌ها را ندانیم تا برای دانستنش تلاشی بسیار داشته باشیم؛ تلاشی که شاید ساده لوحانه به نظر برسد اما این ساده لوحی که باری از کهنگی و عقب افتادگی را با خود به همراه دارد باور داشته باشیم که دنیایی پر از خاطره برایمان به ارمغان می‌آورد. دیگر در این دنیا همه زیستن را به شکل هم یا مشابه هم تجربه نمی‌کنند و از جاهایی که دیده‌ایم و حوادثی که بر ما گذشته می‌توانیم گفته‌های بسیاری برای هم داشته باشیم؛ البته بی‌آنکه فکر کنیم موضوعات و یا انسان‌ها چقدر تکراری‌اند.

در ‌‌نهایت یادداشتم را با این متن کوتاه از شاملو تمام می‌کنم که: "با درافکندن خود به دره شاید سرانجام به شناسایی خود توفیق یابیم".

فاطمه بهمن سیاهمرد